مفاهیم و پیچیدگی‌های ایدئالیسم در دنیای فلسفه

مفاهیم و پیچیدگی‌های ایدئالیسم در دنیای فلسفه

ایدئالیسم یا آرمان‌گرایی (به آلمانی: Idealismus) یا مینوگروی، یک جریان فلسفی است که به ادعا می‌کند ایده‌ها و مفاهیم به عنوان موضوعات حقیقی معرفتی شناخته می‌شوند. این جریان باور دارد که ایده‌ها از اهمیت بیشتری نسبت به اشیاء خارجی برخوردارند و در واقع این ایده‌ها به اشیاء واقعیت می‌بخشند و شرایط برای وجود اشیاء را فراهم می‌آورند.

بر اساس این دیدگاه، ایده‌ها در دو جنبه، به عنوان ابزارهای معرفتی و همچنین در زمینه متافیزیکی، اولویت دارند. به عبارت دیگر، این دیدگاه معتقد است که واقعیت خارجی، آنچه که ما به عنوان دنیای محسوس را تجربه می‌کنیم، در واقع نتیجه‌ی تجلی ایده‌ها در ذهن ماست. به عبارت دیگر، دنیای مادی از طریق فرآیندهای ذهنی به ما نمایان می‌شود. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد ایدئالیسم را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.

ایدئالیسم چیست؟

ایدئالیسم در این مفهوم، نه ادعا می‌کند که ذهن موجودات خالق ماده یا جهان مادی باشد، و نه تفاوتی بین فکر و متعلقات فکر (اشیا خارجی) قائل است. به جای آن، این دیدگاه معتقد است که تنها از طریق ایده‌ها و مفاهیم می‌توان جهان خارجی را درک کرد و واقعیت اشیاء به وسیله‌ی فرآیند شکل‌گیری ایده‌ها در ذهن ممکن می‌شود.

ایدئالیسم به عنوان مخالف رئالیسم (واقع‌گرایی یا اصالت واقع) در فلسفه برجستگی دارد. رئالیسم اعتقاد دارد که برای شناخت و درک حقیقت جهان خارجی، نباید به طور محدود به ذهن انسان تکیه کرد.

با استفاده از اصطلاحات فلسفی صدرا، مفهوم ایدئالیسم به این معناست که برای فهم درستی، عاقل باید به معقول بالذات یا نفس‌الأمر (عبارتی اشاره‌گر به مبدأ اصلی و درست) رجوع کند. این به این معناست که دانش از دنیای خارجی، فقط از طریق معقول بالذات امکان‌پذیر است و واقعیت‌های خارجی نمی‌توانند به صورت کامل توسط عرضهای معرفت انسانی درک شوند.

پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفه اسپینوزا مراجعه فرمایید. به این ترتیب، ایدئالیسم به اهمیت ایده‌ها و اصول ابتدایی برای درک جهان تأکید می‌کند و معتقد است که دانش واقعی تنها از طریق اتصال به اصول مطلق و مفاهیم بنیادین ممکن است، نه از طریق تجربه محدود انسانی.

ایدئالیسم در دوران باستان

تئودور گمپرتس، در آثار خود، به عنوان یکی از متفکران یونان، نظریهٔ پارمنیدس را به‌عنوان ابزار قوی‌ترین در دست ماتریالیست‌های باستان معرفی می‌کند. او به خود نظریه‌ای که به ماده‌گرائی تمایل ندارد، پایبند است. به‌علاوه، از طرف دیگر، او افلاطون را که به عنوان بزرگترین مخالف ماده‌گرایی شناخته می‌شود، تحسین می‌کند و او را به عنوان “محترم‌ترین فیلسوفان پیش از وی” تجلیل می‌کند. این نشان‌دهنده تجاوز او از محدودیت‌های انگیزه‌های مادی و تشویق به درک عمقی‌تر و سطح‌بالاتر از مسائل فلسفی است.

تئودور گمپرتس، دربارهٔ متفکران یونان بیان می کند که نظریهٔ پارمنیدس، در شاخه‌ای از فلسفه، دو مکتب مهم و در عین حال متقابل را به وجود آورده است: مذهب اصالت ماده و مذهب اصالت روح. این دو مکتب در دنیای پس از طبیعه، بی‌آشتی به یکدیگر وجود دارند.

این دو مکتب از یک ساقهٔ مشترک، به عبارت دیگر مفهوم اساسی جوهر، نشأت گرفته‌اند. این مفهوم اساسی، هر چند مخترعی نه به وسیلهٔ فیلسوفان الئایی چون پارمنیدس و انصار او، اما از آن طریق تئوری اولیهٔ ماده توسط آنان شکل گرفته و تبلیغ شده است.

فردریک کاپلستون، در مقابل این دیدگاه قرار داشت. او معتقد بود که بورنت درست می‌فرماید که پارمنیدس در واقع پدر ایدئالیسم نبوده است. علاوه بر این، بر خلاف تمام جریان‌های ماتریالیستی، نظریهٔ پارمنیدس دربارهٔ واقعیت بر پایهٔ اصول او متکی بود.

از این رو به لحاظ تاریخی ممکن است پارمنیدس در واقع یک مادی‌گرا بوده باشد و نه چیز دیگر. با این حال، پروفسور استیس با اشاره به تناقض‌های ناقص در فلسفهٔ پارمنیدس، تأکید دارد که این موضوع مانع نمی‌شود که او در فکرش نطفه‌هایی از ایدئالیسم هم به خود بگیرد.

در جایی دیگر از کاپلستون می‌خوانیم که تصویر کشندهٔ تبدیل پارمنیدس به یک ایدئالیست را نباید پذیرفت. او با اشاره به اینکه پارمنیدس به تنهایی تأکید بر عوالم حسی و مادی داشته است، تاکید می‌کند که نشان دادن او به عنوان یک ایدئالیست در قرن نوزدهم نشانه‌ای از نادرستی تاریخی است.

ایدئالیسم چیست؟

اگر پارمنیدس واحد را به‌عنوان تصور خود از عالم ایدئالیستی معرفی می‌کرد، نظیران او چون افلاطون و ارسطو نمی‌توانستند به او رجوع کنند، و حتی سقراط هم ممکن است که نخستین فیلسوف بیدار از خواب نام‌آوری نشود.

واقعیتاً، آناکساگوراس بود که با بهره‌گیری از اصطلاح “نوس” (یک مفهوم فلسفی)، پایه‌گذاری اولیه برای ایدئالیسم انجام داد. اما او ناتوان ماند که یک تعبیر غیرمادی و بدنی برای این مفهوم ارائه دهد.

ایدئالیسم آلمانی

ایدئالیسم آلمانی یک جریان فلسفی مهم و تأثیرگذار در تاریخ فلسفه است که در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی در آلمان شکل گرفت. این جریان به تحلیل عمیقی از موضوعاتی چون واقعیت، دانش، ذات انسان، و تاریخ می‌پرداخت و تأثیر عمیقی بر اندیشهٔ فلسفی جهانی داشته است. ایدئالیسم آلمانی با تأکید بر اهمیت ایده‌ها، مفاهیم و جوانب غیرمادی و اسپیریتو آلیستی دنیا، در مقابل ماده‌گرایی و مکانیسم مورد تأکید جریان‌های دیگر قرار داشت.

از اصولی که در ایدئالیسم آلمانی مورد تأکید قرار می‌گیرد، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

1. اهمیت ایده‌ها و مفاهیم: ایدئالیسم آلمانی به ایده‌ها و مفاهیم اهمیت زیادی می‌دهد و معتقد است که این ایده‌ها نقش مهمی در شکل‌گیری واقعیت‌ها و تجربه‌های انسانی دارند. این ایده‌ها نه تنها از طریق تجربه محدود انسانی شکل نمی‌گیرند، بلکه جوانب بیشتر و اساسی‌تری از واقعیت را نمایان می‌سازند.

2. معنویت و اسپیریتوالیسم: ایدئالیسم آلمانی به جنبه‌های معنوی و اسپیریتو آلیستی دنیا توجه دارد. این جریان از اهمیت بالایی به تجربهٔ معنوی انسان و ارتباط او با جهانی بیش از مادی می‌پردازد و به بررسی معنای وجود و هدف انسانی می‌پردازد.

3. تحلیل واقعیت تاریخی: ایدئالیسم آلمانی به تحلیل واقعیت تاریخی و تأثیرگذاری تاریخ بر تکامل انسان توجه دارد. این جریان به بررسی معنای تاریخ و ایده‌هایی مانند “روح زمان” (Geist) و “تکامل روح” (Weltgeist) می‌پردازد.

4. تاثیرگذاری در فلسفهٔ سیاسی: ایدئالیسم آلمانی تأثیر بزرگی بر فلسفهٔ سیاسی داشته است، به‌ویژه در نظریهٔ ایده‌آلیستی دولت و جوامع عادلانه. این جریان مفهوم‌هایی چون “عقل دولتی” (Staatsvernunft) و “عقل جهانی” (Weltvernunft) را برای تبیین ساختارهای اجتماعی و سیاسی مورد استفاده قرار داد.

5. تأثیر در فلسفهٔ هگل: جریان ایدئالیسم آلمانی، به‌ویژه افکار کانت و فیشته، تأثیر قوی بر فلسفهٔ هگل داشت. هگل به طور گسترده‌ای از مفاهیم و اصول ایدئالیسم آلمانی بهره برد و این اثر به وضوح در کارهای فلسفی او مشهود است.

به‌طور خلاصه، ایدئالیسم آلمانی به عنوان یک جریان فلسفی مهم در تاریخ فلسفه، تاکید بر اهمیت ایده‌ها، جوانب معنوی و ارتباط انسان با واقعیت‌های بیش از مادی داشته و تأثیر عمیقی بر اندیشه‌های فلسفی جهانی گذاشته است.

رستاخیز ایدئالیسم در فلسفه به نخستین برآمدگی‌ها و نمایان شدن‌های آن با آثار ایمانوئل کانت آغاز می‌شود. این دورهٔ زمانی در تاریخ فلسفه که از آغاز کارهای کانت آغاز می‌شود و با نوآوری‌های فیشته، شلینگ، و هگل ادامه می‌یابد، به عنوان دورهٔ ایدئالیسم آلمانی شناخته می‌شود. دلیل این تسمیه، بخاطر پیشرفتهای ژرف این جریان در تبیین اصول و مفاهیم مهم فلسفی و اجتماعی است.

جنبهٔ غالب ایدئالیسم آلمانی از تبیین ایده‌آل‌ها و مفاهیم در راستای تحقق آزادی و عدالت انسانی بود. این جریان به عنوان پاسخی به چالش‌هایی که از انقلاب فرانسه نشئت گرفت، برای تجدید سازی نهادهای اجتماعی و سیاسی بر پایهٔ منطق و اصول معقول، تشکیل شد. ایدئالیسم آلمانی با تمرکز بر تطابق نظام‌های اجتماعی و سیاسی با مبانی آزادی و منفعت شخصی، به عنوان نظریهٔ انقلاب فرانسه نیز شناخته می‌شود.

در این مسیر، دورهٔ تدریس هگل به عنوان نقطهٔ اوج ایدئالیسم آلمانی محسوب می‌شود. هگل در فلسفه‌ای که به نام “دیالکتیک ایدئالیسم آلمانی” شناخته می‌شود، به دستاوردهای این جریان تأکید دارد و معتقد است که دستاوردهای ایدئالیسم آلمانی تبدیل به نتیجهٔ منطقی دیالکتیک خود شده‌اند.

هگل، از دیدگاه خود، فیشته را نمایندهٔ جنبهٔ درونی ایدئالیسم در نهادهای انسانی می‌داند که در داخل خود تضاد‌های ابدی “من و نه‌من” را دربر دارد. همچنین، شلینگ را نمایندهٔ جنبهٔ برونی ایدئالیسم می‌شناسد، به این معنا که شلینگ تصویری از همین تضاد‌ها را در محیط مطلق به تصویر می‌کشد. و در نهایت، هگل خود را به عنوان نمایندهٔ مفهوم مطلق ایدئالیسم می‌پندارد.

از منظر فلسفهٔ سیاسی، ایدئالیسم آلمانی تأکید داشت که تناسب بین نهادهای اجتماعی و سیاسی با پیشرفت و تغییرات آزادانهٔ انسان ضروری است. این تفکر به نظریهٔ جهت‌گیری نهادها به سوی آزادی و تمایلات فردی بر اساس ارتقاء عالمانهٔ تفکر و تدریس بنا شده است.

گوتفرید لایبنیتس

سیستم گوتفرید لایبنیتس (Gottfried Wilhelm Leibniz) در واقع به عنوان یک اصالت معنوی (Idealism) شناخته می‌شود. این سیستم بر اساس این اصول است که به طبق آن، به جز وجود “مونادها” (واحدهای انگیزشی یا واحدهای وجدانی) و ادراک‌های آنها، هیچ وجود دیگری وجود ندارد. اشیاء در این دیدگاه تنها تصورات هستند و واقعیت مطلقی ندارند.

اصالت در اینجا به معنای تصویری مطلق نیست، چرا که بر خلاف تصویرها، جوهرهای روحی و مونادها، به عنوان واقعیت‌های اساسی وجود دارند و تأثیرگذارند. این تفکر نشان از آن دارد که لایبنیتس به تمرکز بر وجدان، روحانیت و واحدهای جدیدی که از تجزیه و تحلیل وجود به دست می‌آید، علاقه داشته است.

ایدئالیسم استعلایی

کانت، یکی از بنیانگذاران جریان خاصی از ایدئالیسم است که به آن “ایدئالیسم استعلایی (فرا باشنده، ترافرازنده)” نام داده‌است.

مفهوم اصلی ایدئالیسم استعلایی، به دلیل که آن را در سنجش خرد ناب و تمهیدات خود تشریح می‌کند، این است که واقعیت‌ها را به عنوان تصورات محض در نظر می‌گیریم و نه به عنوان اشیاء مستقل از ذهن ما. به این تفکر طبقه‌بندی شده از زمان و مکان نیز در این چارچوب وارد می‌شود. بر اساس این دیدگاه، زمان و مکان فقط اشکالی حسی از تجربه ما هستند و به تعیینات خارجی و شرایط مستقلی تبدیل نمی‌شوند.

کانت در تفاوت ایدئالیسم خود با ایدئالیسم برکلی نیز به تفصیل پرداخته است. او می‌گوید که تمام ایدئالیست‌ها، از جمله فیلسوفان الئائی تا اسقف برکلی، به یک نکته مشترک پی می‌برند، اینکه هر شناختی که از حس و تجربه حاصل می‌شود، به جز توهم، هیچ معنا و واقعیتی ندارد، و حقیقت تنها در تصورات عقلی و فهم محض قرار دارد.

او همچنین اضافه می‌کند که به وجود اصولی در ایدئالیسم استعلایی که همگی از آن پیروی می‌کنند، این اصل است که هر شناختی که از اشیاء فقط با استفاده از فهم محض یا عقل محض حاصل شود، به جز توهم، هیچ ارزش واقعی ندارد و حقیقت تنها از طریق تجربه قابل تصدیق است.

این تمهیدات کانت نشان می‌دهد که او در تحلیل و تفصیل دیدگاه ایدئالیسم استعلایی و تفاوت آن با دیگر اندیشه‌های فلسفی، موقعیت این جریان را در مقایسه با دیگر نظریه‌ها تبیین می‌کند.

ایدئالیسم درون‌ذات

ایدئالیسم درون‌ذات یک جریان فلسفی است که به تمرکز بر واقعیت‌ها و ایده‌ها درون دنیای ذهنی و ذات انسان می‌پردازد. این نگرش بیشتر در زمینه‌های فلسفه‌ای و ادبی، به ویژه در اندیشه‌های ایده‌شناختی و روانشناختی دیده می‌شود. ایدئالیسم درون‌ذات از آنجا که بر توجه به داخلی بودن واقعیت‌ها و مفاهیم تأکید دارد، به مقابل ایدئالیسم خارج‌ذات (External Idealism) می‌افتد که در آن واقعیت‌ها و ایده‌ها به عنوان واقعیت‌های مستقل از ذهن انسان در نظر گرفته می‌شوند.

ایدئالیسم درون‌ذات به وجود ایده‌ها و مفاهیم در ذهن انسان اهمیت می‌دهد و اعتقاد دارد که این ایده‌ها و مفاهیم، مهمترین واقعیت‌ها و منابع شناختی ما هستند. به عبارت دیگر، دنیای ذهنی و اندیشه‌ها به عنوان قاعده‌ای برای درک و تفسیر دنیای خارج از ذهن در نظر گرفته می‌شوند. این دیدگاه معتقد است که ایده‌ها و مفاهیم درونی تاثیرگذارتر از واقعیت‌های خارجی بر شکل‌گیری دیدگاه و عقاید انسان هستند.

ایدئالیسم درون‌ذات در روانشناسی نیز تأثیرگذار است. به عنوان مثال، در روان‌درمانی، تمرکز بر تفسیر رویاها، نمادها و آرزوها به عنوان نماینده‌های ذهنی افراد، از جمله مبانی این جریان است. این نگرش به تفهیم عمیق‌تر عواطف، تجربیات نهانی و عوامل نفسی در تحلیل انسان‌ها کمک می‌کند.

به طور کلی، ایدئالیسم درون‌ذات نشان می‌دهد که تجربه‌ها، دیدگاه‌ها و ایده‌های درونی ما، در تشکیل واقعیت‌ها و تفسیر جهان بیرون تأثیر قوی دارند. این دیدگاه تحت‌تأثیر فیلسوفان و روان‌شناسان مختلفی نظیر ایمانوئل کانت، یوهان ولفگانگ فون گوته، کارل یونگ و زیگموند فروید بوده است.

ایدئالیسم برون‌ذات

ایدئالیسم برون‌ذات (External Idealism) یک جریان فلسفی است که در آن واقعیت‌ها و ایده‌ها به عنوان واقعیت‌های مستقل از ذهن انسان در نظر گرفته می‌شوند. این دیدگاه بر تأثیر و تحکم جهان خارجی بر ما تأکید دارد و از دیدگاه متعلقات خارجی در تشکیل عقاید و دانش انسان استفاده می‌کند. در این نگرش، دنیای ذهنی انسان فقط یک مقطع از واقعیت‌های مستقل و بیرونی است.

ایدئالیسم برون‌ذات به عقیده دارد که واقعیت‌ها و ایده‌ها به طور مستقل از تصورات و افکار انسان‌ها وجود دارند. این دیدگاه معتقد است که جهان خارجی از ذهن انسان وجود دارد و واقعیت‌ها به طور مستقل از تفکر و نظرات ما واقعیت دارند. به عبارت دیگر، واقعیت‌ها و ایده‌ها از خود ذهن ما مستقل هستند و تجربیات و تفکرات ما تنها ابزاری برای درک این واقعیت‌ها هستند.

در این دیدگاه، ایدئالیسم برون‌ذات به عنوان مقابل ایدئالیسم درون‌ذات (Internal Idealism) در نظر گرفته می‌شود. در ایدئالیسم درون‌ذات، تأکید بر نقش تجربیات و افکار در تشکیل واقعیت‌ها است، در حالی که در ایدئالیسم برون‌ذات، واقعیت‌ها به عنوان مستقل از تجربه و ذهن انسان در نظر گرفته می‌شوند.

این دیدگاه تاریخچه‌ای طولانی دارد و به طور عام در افکار فلسفی و علمی از جمله فلسفه‌های افلاطونیسم، آریستوتلیسم و برگزیدگان مؤثر بر اندیشه مدرن تا معاصر نیز تأثیرگذار بوده است.

ایدئالیسم مطلق

ایدئالیسم مطلق (Absolute Idealism) یک جریان فلسفی است که در آن باور دارد واقعیت، یا اصول اساسی وجود، در واقعیت‌های ذهنی و مفاهیمی پنهان شده است و دنیای مادی خود یک بازتاب یا انعکاس از این واقعیت‌هاست. این جریان فلسفی به طور عمده در دورهٔ رمانتیسم و متافیزیک آلمانی شکل گرفت و توسعه یافت.

یکی از مؤسسان اصلی ایدئالیسم مطلق، جورگ ویلهلم فریدریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel) بود. او نظریهٔ «دیالکتیک» را مطرح کرد که بر اساس آن تاریخ و تفکر انسان به شکل تعاملی و در تضادات پیوسته تغییر می‌کند و همچنین واقعیت به طور مستمر و به شکل مترقی به سوی ایدهٔ مطلق (Absolute Idea) پیش می‌رود. این ایدهٔ مطلق نه تنها مبنای واقعیت‌هاست، بلکه از طریق فرایند دیالکتیک به تطور و تحول می‌پردازد.

ایدئالیسم مطلق به اصولی چون وحدت واقعیت و تفکر، تمایل به یکپارچه‌سازی تفکر و واقعیت، و تکامل مستمر واقعیت‌ها بر اساس تضادها و تعارضات تاکید دارد. این نگرش در واقع تلاش برای انجام توجیهی برای تعامل پیچیده و پویا میان واقعیت و تفکر است.

هگل تأثیر زیادی بر افکار بعدی دارد، از جمله فیلسوفانی مانند کارل مارکس، فردریش انگلز، ویلهلم دیلتای و مارتین هایدگر. ایدئالیسم مطلق همچنین تأثیری قابل توجه در روانشناسی، ادبیات و هنر داشته است.

نظر به دیدگاه هگل، همه فلسفه‌ها به طور اساسی به اصول ایدئالیستی پیوسته‌اند.

در اندیشه هگل، وظیفه اصلی فلسفه این است که به تحقق واحدی بین تفکر و وجود، که این تفکر مفهوم اساسی فلسفه است، بپردازد و آن را شناسایی کند؛ به این معنا که باید جوهر عمیق‌ترین خاصیت اجباری که منطقی است، تشخیص داده شود.

در این نقل قول از هگل، به توضیح ویژگی مهمی از دیدگاه و اهداف هگل در فلسفه پرداخته شده است. او معتقد بود که هر فلسفه‌ای در واقع به دنبال شناسایی ارتباط وحدتی بین تفکر (تفکر انسانی و ذهنی) و واقعیت (وجود خارجی و جهان مادی) است. این وحدت در دیدگاه هگل مفهوم اصولی و اساسی بود که باید تحلیل شود. او به دنبال فهم ژرف‌تر این وحدت بود که در آن تفکر و واقعیت به هم پیوند خورده و یکپارچه شده‌اند.

دیدگاه هگل و مفاهیم وی در تاریخ فلسفه تاثیر زیادی داشته‌اند و این نقل از او نیز توضیحاتی ارائه می‌دهد که چگونه او به دنبال شناسایی واحدی بین اندیشه و وجود بوده است.

ایدئالیسم اشکالی

مفهوم “ایدئالیسم اشکالی” یک مفهوم مهم در فلسفه و منطق است که به نظریه‌ای اشاره دارد که در آن واقعیت‌ها و مفاهیم به عنوان اشکالی از یک واقعیت یا مفهوم بالاتر در نظر گرفته می‌شوند. این مفهوم به طور خاص در منطق و فلسفهٔ آلمانی توسعه یافته و به عنوان جزئی از ایدئالیسم مطلق معرفی می‌شود.

در این مفهوم، هر اشیاء یا مفهومی به عنوان یک شکل یا اشکال مختلفی از یک واقعیت یا مفهوم عمیق‌تر در نظر گرفته می‌شود. این اشکال مختلف تنها جنبه‌هایی از واقعیت یا مفهوم را نمایان می‌کنند و واقعیت یا مفهوم اصلی پنهان و عمیق‌تر است. به عبارت دیگر، واقعیت‌ها و مفاهیم اشکال مختلفی از یک واقعیت یا مفهوم اصلی هستند و تنها نمایانگرانی از آن‌ها هستند.

این مفهوم در فلسفهٔ آلمانی، به خصوص در دیدگاه‌های هگل، اشکال‌گیری (Dialectical Development) و تحول (Transformation) ایده‌ها و واقعیت‌ها را توصیف می‌کند. هر اشکال جدید از یک واقعیت یا مفهوم نمایانگر تحول و توسعهٔ بیشتری در فهم و شناخت است.

این مفهوم به طور ویژه در فلسفه هگل بیشتر مورد استفاده قرار می‌گیرد. هگل به تحول و توسعهٔ اندیشه و واقعیت‌ها توسط اشکال‌های مختلف اشاره کرده و این تفکر به تشکیل نظریه‌های ایدئالیسم اشکالی منجر شده است.

در دیدگاه دکارت، فهم از وجود اشیاء خارجی (همانند اشیاء مادی) در مکان‌های خارج از ذهن ما تنها یک گمانه و مشکوک است و قابل اثبات نیست.

اما، در مقابل، او تنها یک حکم تجربی و یکنواخت را قابل قبول می‌داند: «من هستم.»

در این نقل از کانت، تفسیری از دیدگاه رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی، ارائه شده است. دکارت به معنایی، برای اثبات وجود واقعیت‌های خارجی به روش ترتیب‌بندی دلایل و استدلال‌های منطقی پرداخته بود. اما در این نقل از کانت، تاکید بر این نکته است که در نظر دکارت، حتی اگر ما بتوانیم وجود اشیاء خارجی را اثبات کنیم، همچنان وجود واقعیت‌ها خارج از ذهن ما به صورت مطلق و قطعی اثبات نشده و همچنان به عنوان یک اعتقاد تجربی محسوب می‌شود.

کانت در این نقل تمایل دارد به این مسئله اشاره کند که حتی اگر دکارت یا دیگران بتوانند وجود اشیاء خارجی را به طور مشروع اثبات کنند، این اثبات نیز تنها محدود به زمینهٔ تجربی و تحلیل منطقی است و وجود این اشیاء به عنوان یک حقیقت مطلق و نهایی همچنان در معرض شک و ابهام قرار دارد. به عبارت دیگر، کانت به دستاوردهای منطقی و تجربی وابسته می‌ماند و تا حدی از انتزاعات مطلق دور می‌ماند.

ایدئالیسم جزمی

مفهوم “ایدئالیسم جزمی” در فلسفه به ایده‌هایی اشاره دارد که به نظریاتی اشاره دارند که وجود یا ماهیت اشیاء و مفاهیم را به عنوان واقعیت یا اصلی قطعی می‌پذیرند. به طور دقیق‌تر، این دیدگاه‌ها معتقدند که وجود واقعیت‌ها و مفاهیم به طور مستقل از ذهن و تفکر انسانی واقعی و مطلق است و از این جهت تعریف و ثابت می‌شود.

در اصطلاحات فلسفی، ایدئالیسم جزمی به تعبیری اصولی را ارائه می‌دهد که وجود اشیاء و مفاهیم را به عنوان مستقل و مستند به یک وجود اصلی معرفی می‌کند که مستقل از نظریات و دیدگاه‌های انسانی وجود دارد.

ایدئالیسم در سدهٔ بیستم

در این مفهوم، ایدئالیسم جزمی در مقابل اندیشه‌های اسکپتیکی و نظریاتی قرار می‌گیرد که وجود واقعیت‌ها را مشکوک یا غیرقطعی می‌دانند. این دیدگاه‌ها معتقدند که تصورات و شناخت انسانی ممکن است به دلیل محدودیت‌ها یا عدم قابلیت دقیق درک، نادرست یا ناکامل باشد.

به عنوان مثال، در فلسفه، دیدگاه‌های مختلفی به عنوان ایدئالیسم جزمی معرفی می‌شوند، مانند ایدئالیسم واقع‌گرا که معتقد است که وجود واقعیت‌ها وجود مستقل و مطلقی دارد و این واقعیت‌ها به طور کامل درک می‌شوند. همچنین در برخی از مدارس فلسفه اسلامی، مفهوم معرفت الهی و وجود مستقل و ثابت خداوند به عنوان نمونه‌ای از ایدئالیسم جزمی مطرح می‌شود.

در کل، ایدئالیسم جزمی یک مفهوم فلسفی است که به نظریاتی اشاره دارد که وجود واقعیت‌ها و مفاهیم را به عنوان مستقل و ثابت می‌پذیرند و آن‌ها را مستقل از تفکر و نظریات انسانی می‌دانند.

نظریهٔ دیوید هیوم، که مشهور به نظریهٔ برکلی است، وجود اشیاء خارجی (برابرایستاها) در مکان‌های خارج از ما را تحت عنوان “کاذب و ناممکن” یا “ناتوانستنی” اعلام می‌کند.

او در این دیدگاه، مفهوم مکان را به گونه‌ای معرفی می‌کند که همهٔ اشیاء وجود دارند که به طور شرطی ناگسستنی به مکان پیوسته‌اند. به عبارت دیگر، او معتقد است که وجود مکان به تنهایی به طور مستقل و به طور ذاتی وجود دارد. این نگرش موجب می‌شود که اشیاء به عنوان انگارش‌های محض و مستقل در مکان مورد نظر قرار گیرند.

این نقل از کانت نشان می‌دهد که نظریهٔ برکلی بر اساس دیدگاه ناممکن بودن وجود اشیاء در مکان توسط کانت مورد انتقاد قرار گرفته است. کانت تاکید دارد که این نظریه تا حدودی وجود مکان را به شکل مطلق و ضروری تکذیب می‌کند و به عبارت دیگر، به تصور از وجود مکان به عنوان چیزی که به صورت ذاتی ناممکن است، اشتباه می‌پردازد.

ایدئالیسم در سدهٔ بیستم

ایدئالیسم در سدهٔ بیستم نقطهٔ عطفی در تاریخ فلسفه به‌شمار می‌آید. در این دوره، ایده‌ها و تئوری‌های مختلفی در حوزهٔ ایدئالیسم مطرح شد که به شکل‌ها و مبانی متفاوتی به موضوعاتی مرتبط با واقعیت، معنا، ذهن، و تفسیر جهان پرداختند.

در این دوره، تفکرات مختلفی دربارهٔ ایدئالیسم شکل گرفته بود. از جمله این تفکرات می‌توان به ایدئالیسم انتزاعی، کانتیسم ایدئالیسم، ایدئالیسم پدریک، و ایدئالیسم نئوکانتیسم اشاره کرد. هر یک از این جریان‌ها با نگاهی مختصر تعریف می‌شوند:

1. ایدئالیسم انتزاعی: این تفکر از دیدگاه انتزاعی به وجود واقعیت‌ها و مفاهیم نگاه می‌کند. به این معنا که وجود اشیاء و مفاهیم بیرون از تفکر انسانی و به طور مستقل از ذهن واقعی است.

2. کانتیسم ایدئالیسم: این جریان با تأکید بر نقش ذهن در تشکیل و تفسیر واقعیت‌ها و مفاهیم، به اهمیت وجودی واقعیت‌ها و مفاهیم به خود پرداخت.

3. ایدئالیسم پدریک: در این راستا، فیشر پدریک به تحقق هدف‌های معنوی در جهان تاکید می‌کند و بر اهمیت ارتباط بین فرد و عموم تأکید دارد.

4. ایدئالیسم نئوکانتیسم: در قالب این جریان، ایده‌ها و مفاهیم به‌عنوان محصولی از فرآیندهای تفکری و منطقی در نظر گرفته می‌شوند که از ذهن فردی و اصول منطقی ساخته می‌شوند.

این جریان‌ها و تفکرات در سدهٔ بیستم به تعمق رفته و توسط فیلسوفان مختلف بررسی و توسعه داده شدند. ایدئالیسم در این دوره تأثیرات قوی در حوزه‌های مختلف از جمله فلسفه، علوم اجتماعی، هنر، و ادبیات داشته و تا به امروز همچنان مورد بحث و تحلیل قرار دارد.

لئون برانشویگ در نظریهٔ شناخت خود یک جزمی اصل بنیادی ایدئالیسم را مورد بحث واگذار می‌کند. او معتقد است که شناخت جهان را به گونه‌ای می‌سازد که این جهان تنها واقعیتی است که برای ما معتبر است، و هیچ وجود دارای حقیقت و واقعیت در آن‌سوی این جهان وجود ندارد. بنابراین، هر چیزی که در آن‌سوی دامنهٔ شناخت ما قرار دارد، به تعریف ناتوانستنی و غیرقابل دسترسی تحت این دیدگاه می‌افتد. به این ترتیب، برای ما همانند هیچ چیزی است.

برانشوایگ با این دیدگاه، به نوعی ایدهٔ انحصاریت و محدودیت شناخت انسان را ارائه می‌دهد. او از این طریق تأکید می‌کند که تنها جهانی که به طور معتبر برای ما واقعی است، جهانی است که توسط تجربه و شناخت ما ساخته می‌شود. از این رو، برانشویگ با تأکید بر محدودیت شناختی ما، به واقعیتی ناشناخته و نامشهود اشاره می‌کند که در خارج از حدود تجربه‌ای ما قرار دارد. این مفهوم ممکن است در تحلیل‌های فلسفی و علمی به تبعاتی منطقی و فلسفی منجر شود و موجب تفکراتی پیرامون ماهیت و مرزهای دانش و شناخت انسانی شود.

دسته‌بندی‌ها