مکتب فرانکفورت و تئوری‌های انتقادی اجتماعی

مطالعه‌ای در مکتب فرانکفورت و تئوری‌های انتقادی اجتماعی

مکتب فرانکفورت، که به آلمانی به نام “Frankfurter Schule” شناخته می‌شود، یک جریان اندیشه‌ی نقادانه است که در زمینهٔ نظریه‌پردازی، اصول انتقادی را رهبری می‌کند. این مکتب آلمانی در دههٔ ۱۹۳۰ (میلادی) توسط ماکس هورکهایمر تأسیس شد، و ابتدا به صورت یک انجمن پژوهش‌های اجتماعی در شهر فرانکفورت شکل گرفت. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد مکتب فرانکفورت را در اختیار شما افراد علاقه مند به علم اجتماعی قرار دهیم.

مکتب فرانکفورت

اصلی‌ترین فعالیت‌های مکتب فرانکفورت در حوزه‌های مرتبط با فلسفهٔ علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی و نظریهٔ اجتماعی نئومارکسیستی به دنبال توجیه و تبیین پدیده‌های اجتماعی از طریق یک دیدگاه نقادانه هستند. این مکتب تاکید بر تحلیل نقده‌ای از ساختارها و نهادهای اجتماعی دارد تا پیش‌فرض‌ها و تعاریف قدیمی را به چالش بکشد و درک بهتری از دینامیک‌های اجتماعی ارائه دهد.

به عنوان یک جریان نئومارکسیستی، این مکتب در تلاش است تا مفاهیم و اصول مارکسیسم را با تطابق با شرایط جدید جامعه به روز کند. با این حال، آنچه این مکتب را از سایر رویکردهای مارکسیستی متمایز می‌کند، جنبه واقع‌گرایانه‌تر آن است که به تحلیل و تطبیق مفاهیم تئوری با واقعیت‌های ملموس و تجربی جامعه اهمیت می‌دهد.

پیشینه مکتب فرانکفورت

در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۹۲۴، در شهر فرانکفورت آلمان کنار رود ماین، انستیتوت تحقیقات اجتماعی-فرهنگی به صورت مستقل از دانشگاه تأسیس شد. این مؤسسه تحقیقاتی در ایجاد خود تأثیرگذاری جنبش‌های اعتراضی دانشجویی دهه ۱۹۶۰ میلادی، مانند جنبش مه ۱۹۶۸ در فرانسه، داشت. این جنبش‌ها، مستقیماً یا غیرمستقیماً، از دیدگاه‌ها و انتقادات مارکسی و مفهوم انتقادی مؤسسه تأسیس‌کننده‌ی این انستیتوت (یعنی مکتب فرانکفورت) الهام گرفته بودند.

پیشنهاد می شود به مقاله سوسیالیسم مراجعه فرمایید. هدف اصلی این مؤسسه تحقیقاتی، از نگاه اجتماعی-فلسفی، تحلیل و مطالعه جوامع سرمایه‌داری بود که براساس آرای کارل مارکس و زیگموند فروید بنا شده بودند. آنها تلاش می‌کردند تا از طریق نقد و تحلیل، آغاز و گسترش این نوع اجتماع‌ساختارها را درک کنند.

یکی از آثار مهم این مؤسسه، کتابی به نام “دیالکتیک روشنگری” بود که توسط ماکس هورکهایمر، کسی که سال‌ها به عنوان مدیر این مکتب فعالیت داشت، نوشته شد. هورکهایمر در این اثر به همراه همکارش تئودور آدورنو، تلاش داشتند تا اصول دیالکتیک و نقد را به تحلیل واقعیت‌های اجتماعی مدرن اعمال کنند.

پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی و انتقادی از جامعه، مجبور به ترک محل اصلی در فرانکفورت شد. در سال‌های ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴، ابتدا به شهر ژنو مهاجرت کرد و سپس به آمریکا مهاجرت نمود. در پی این مهاجرت‌ها، تحولات چشمگیری در راه‌اندازی و تشکیل مکتب ایجاد شد.

در سال ۱۹۵۰ میلادی، مکتب فرانکفورت به فرانکفورت بازگشت. نمایندگان نسل نخست این مکتب شامل شخصیت‌هایی چون ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریک فروم، هربرت مارکوزه، فرانس نویمان و والتر بنیامین بودند. در مقابل، نسل جوان‌تر این مکتب که در دهه‌های بعد ظهور کرده بود، اعم از یورگن هابرماس و آلفرد شمیت قرار داشتند.

از ابتدای دهه ۱۹۶۰ میلادی به بعد، مکتب فرانکفورت نقش مهمی در مطالعه و ارزیابی منتقدانه‌ی فرضیه‌های علمی، آموزش و پرورش، و جوامع از دیدگاه نئومارکسیستی داشت. این مکتب با تمرکز بر نظریه‌پردازی‌های انتقادی، تلاش کرد تا ساختارهای اجتماعی را از زوایای تازه‌تری مورد بررسی قرار داده و به نقد و تجزیه‌تحلیل توجه کند.

دیدگاه های مکتب فرانکفورت

از دیدگاه مکتب فرانکفورت، ظهور و پراکندگی رسانه‌های جمعی و همچنین پدیده “صنعت فرهنگ”، که در طول قرن بیستم به رونق یافت، نمایانگر تحولی است که از سرمایه‌داری لیبرالی در قرن نوزدهم به سمت “سرمایه‌داری سازمان‌یافته و برنامه‌ریزی شده” در قرن بیستم انجام شده است.

این تحول نشان از تغییر در نگرش به نظام اقتصادی و اجتماعی دارد. مکتب فرانکفورت با تمرکز بر نظریه‌پردازی انتقادی، به بررسی عواملی مانند رسانه‌ها و صنعت فرهنگ می‌پردازد که در اصل به تحول از یک مدل سرمایه‌داری لیبرال به یک مدل سرمایه‌داری سازمان‌یافته و کنترل‌شده در قرن بیستم اشاره دارد.

پیشینه مکتب فرانکفورت

این تحول در ساختار اقتصادی و اجتماعی باعث شده تا نه تنها روش‌ها و ابزارهای مالی، بلکه همچنین تولید و توزیع فرهنگ و اطلاعات نیز در قالب سازمان‌های بزرگ‌تر و برنامه‌ریزی‌شده‌تری انجام شود. این تغییر نه تنها تأثیرات مهمی بر روی ساختارهای اقتصادی و فرهنگی دارد، بلکه توجه به آن نیز برای مکتب فرانکفورت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است و از این دیدگاه نیز به تحلیل و نقد این تحول‌ها می‌پردازد.

نظریه انتقادی و نقد ایدئولوژی

اندیشه‌های مکتب فرانکفورت، بدون توجه به دقیقترین جزئیات تئوری انتقادی، به‌طور کامل قابل درک نیستند. در ابتدا، ماکس هورکهایمر در “نظریهٔ سنتی و انتقادی” اصول عمده این نظریه را مورد بحث قرار داد. در واقع، نظریهٔ انتقادی بر مبنای آرای هورکهایمر می‌تواند به عنوان “نقد اجتماعی خودآگاهانه با هدف تغییر اجتماعی و تحقق آزادی از طریق روشنگری” تعریف گردد، اما به طور قطعی، این نظریه به اصول خاصی تعهد ندارد و از آنها پیروی مطلق نمی‌کند. این رویکرد تأکید دارد که تحلیل اجتماعی باید تا حد ممکن مستقل و خودآگاهانه باشد و به تحقق تغییرات اجتماعی می‌پردازد.

هورکهایمر در نظریهٔ سنتی به مناقشه با نگرش پوزیتیویستی، القاعده‌گرا یا انطباق کلی بر مشاهدات و تصاویر، پرداخته است. او با بهره‌گیری از دیدگاه‌های ماکس وبر، بر اهمیت تفاوت بین علوم اجتماعی و علوم طبیعی تاکید می‌کند.

وی تاکید می‌کند که تعمیم‌پذیری (قوانین جامع) نمی‌تواند از تجربیات اجتماعی به دست آید، زیرا درک اصل تجربهٔ اجتماعی همواره به شکل ایده‌ها و نظرات فرد تحقیق‌کننده متکی است. (این معناست که اثرات نظریات پژوهش‌گر در تحقیقات به‌طور ماهرانه‌تر تأثیر می‌گذارند، اما همچنان نمی‌توان آنها را به صورت کاملاً خنثی تلقی کرد؛ زیرا دخالت مداوم و ذاتی فاعل (سوژه) باعث تحویل تجربه به شکل‌های جدید می‌شود).

همچنین پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفه کارل مارکس مراجعه فرمایید. یک نکته‌ی که اغلب به چشم پژوهش‌گران نمی‌آید، این است که آن‌ها به‌صورت ناخودآگاه درگیر پیچیدگی‌های تاریخی می‌شوند که ایدئولوژی مرتبط با آنها، به طور کامل تمامی پروژهٔ “تفکر” را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد؛ به همین دلیل، نظریهٔ پژوهش‌گر، با ایده‌های ذهنی او تطابق می‌یابد، نه تنها با “تجربهٔ شخصی”:

واقعیت‌هایی که تجربهٔ احساسات ما را نسبت به خودمان معرفی می‌کنند، به دو روش اجتماعی قابل ارائه هستند: اول، از طریق سیرت تاریخی شیء معین؛ دوم، از طریق سیرت تاریخی سازمان ادراک‌کننده. هر دوی این دیدگاه‌ها در اصل ناشی از فعالیت‌های انسانی هستند و در عین حال، هر فرد به شکلی خاص خودش را در مورد فهم و درک این واقعیت‌ها پذیرفته و به آنها واکنش نشان می‌دهد.

برای هورکهایمر، اعتقاد به اینکه مشی فهم در علوم اجتماعی می‌تواند به روش‌هایی مشابه علوم طبیعی پیروی کند، معقول نبود. اگرچه اندیشمندهای مختلف (مانند پوزیتیویسم، پراگماتیسم، نئوکانتیسم و پدیدارشناسی) تلاش کردند تا محدودیت‌های ایدئولوژیکی را شکست دهند، اما هورکهایمر به اعتقاد می‌رسید که هیچ یک از این مکاتب به طور کامل نتوانسته‌اند تا مسیر درستی برای درک علوم اجتماعی پیش بگیرند.

او با اشاره به این نکته که این مکاتب تحت تأثیر دیدگاه‌های محدود و تعصبی درباره “ریاضیات – منطق” قرار گرفته‌اند، می‌افزایش کرد که این دیدگاه‌ها از توجه به واقعیت‌های زندگی واقعی دور کرده‌اند. به‌عبارت دیگر، تمام این مکاتب تمایل داشتند که تحقیقات خود را به دنباله منطق متصل کنند که از پایه‌های دائمی و بی‌پایان مستقل از تغییرات مداوم در فرآیندهای انسانی استفاده می‌کند.

هورکهایمر با توجه به این وضعیت پیچیده، معتقد بود که توسعه نظریهٔ انتقادی، به عنوان پاسخ مناسب به این چالش‌ها، ضروری است. او با ارائه این دیدگاه، به تفکر که اجتماع‌شناسی نباید محدود به منطق ساخته شده باشد، تأکید می‌کرد و به جستجوی راه‌حل‌های مناسب‌تر و تطابق بیشتر با واقعیت‌های اجتماعی دعوت می‌نمود.

بر اساس دیدگاه هورکهایمر، این مسئله به واقع یک مسئله شناختی است که تجدیدنظر در شیوهٔ ایده‌های دانشمندان را ضروری می‌سازد؛ این تجدیدنظر در واقع یک اصلاح است که به همه نوع‌های “شناخت” اعمال می‌شود.

بر خلاف مارکسیست‌های ارتدوکس که تنها الگوی قالبی برای نقد و عمل استفاده می‌کنند، نظریهٔ انتقادی به تلاش می‌پردازد تا به یک رویکرد “خودانتقادی” برسد و به تحدید هر گونه دعوای حقیقت مطلق بپردازد. نظریهٔ انتقادی عقیده دارد که ماده (ماتریالیسم) و آگاهی (ایده‌آلیسم) هر دو، واقعیت را به صورتی تحریف‌شده مطرح می‌کنند و آن را به تعداد محدودی گزاره تنگ می‌کنند.

هدف نظریهٔ انتقادی این است که خود را از محدودیت‌های فلسفی و تنگناهای مرتبط با ماهیت وجودی در این زمینه بیرون بیاورد. به هرحال، نظریهٔ انتقادی برای ساختار تفکری خود و بهبود آگاهی انسانی (در معنای فهم) از ابزارهای مارکسیستی بهره می‌برد.

هورکهایمر اعتقاد داشت که نظریهٔ انتقادی باید تمرکز خود را بر تجزیه و تحلیل جامعه در محدودهٔ زمانی خاص خود (مانند شرایط و وقایع خاصی که در لحظه‌ای خاص رخ داده است) قرار دهد. همچنین، باید به سمت گسترش دامنه فهم انسان از جوانب مختلف جامعه با توجه به علوم متنوع اجتماعی مانند جغرافیا، اقتصاد، جامعه‌شناسی، تاریخ، علوم سیاسی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی حرکت کند.

در نظر هورکهایمر، نظریهٔ انتقادی در هر زمان باید قادر به خود انتقادی باشد. او تأکید می‌کرد که یک نظریه تنها زمانی انتقادی است که بتواند به صورت واضح و قابل توجیهی تفسیر شود؛ به عبارت دیگر، نظریهٔ انتقادی باید ترکیبی از تفکر مبتنی بر اصول و عملی بر اساس آن اصول باشد تا بتواند “مشکلات و نقایص در شرایط اجتماعی فعلی را تشخیص داده، عوامل تغییر را شناسایی کند و قاعده‌ای کاملاً روشن برای انجام نقد و دستیابی به اهداف عملی آینده ارائه دهد.”

نظریهٔ سنتی به عنوان یک آینه‌ای برای نشان دادن حقیقت در هر زمان تلقی می‌شود. در عوض، نظریهٔ انتقادی برآیند متفاوتی دارد؛ هدف آن نه تنها نمایش وضعیت‌ها است بلکه تغییر آنها. به اندرزهٔ لزوم رخدادها، نظریهٔ انتقادی به هدف آزادی انسان از دام انگیزه‌ها و سیاق‌هایی که او را به بردگی خود می‌کشانند، دست یافتن تلاش می‌کند.

نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت ارتباط واضحی با فلسفهٔ انتقادی ایمانوئل کانت دارند. این پیوند از معنای نقد به عنوان یک بازتاب فلسفی از محدودیت‌های ادعاهایی که برای دانش‌های خاصی ایجاد شده‌اند، به وجود می‌آید. همچنین، ارتباط مشخصی بین این نوع نقد و مفهوم خودمختاری اخلاقی (مطابق دیدگاه کانت) وجود دارد که با مقابله با جبرگرایی و نظریه‌های ثابت و ساکن مقابله می‌کند.

در مفهوم عقلانی، نظریهٔ انتقادی تلاش می‌کند که ایده‌های مارکس را از محدودیت‌های پوزیتیویسم و علم‌گرایی و همچنین از تعارض با سوسیالیسم علمی رهانده و به آن مشی انتقادی را اضافه نماید. در این سناریو، هدف نظریهٔ انتقادی این است که به عنوان یک محیط تفکری که از دگماتیسم و دیدگاه‌های ثابت کناره گیری کرده، برای توسعهٔ دیدگاه‌ها و دستیابی به دیدگاه‌های جدید و پویا کمک کند.

در اینجا، دو مکتب اصلی، یعنی مارکسیست-لنینیست‌ها و سوسیال دموکراتهای ارتدوکس، مارکسیسم را به عنوان یک نوع جدید از علم اثباتی در نظر گرفته بودند. از سوی دیگر، مکتب فرانکفورت و هورکهایمر، تمرکز خود را بیشتر بر مبنای معرفت‌شناسی مارکس قرار دادند و این نقطه را به شکل انتقادی در کتاب “سرمایه” توجه کردند. آن‌ها اصرار داشتند که مارکس به دنبال ایجاد یک نوع تحلیل انتقادی جدید بود که هدفش به سوی یکپارچه‌سازی نظریه و عمل انقلابی بود، نه تولید یک علم اثباتی و قطعی.

در این رویکرد نقد، به معنای بیرون کشیدن ایدئولوژی از درون یک سازمان اجتماعی – به عنوان مثال، آزادی فردی یا بازار آزاد از داخل سرمایه‌داری – و سپس انتقاد زدن به آن از طریق نتایج و پیامدهای واقعی آن – به عنوان مثال، بهره‌برداری و نابرابری اجتماعی – تعریف می‌شود. این رویکرد، که مکتب فرانکفورت به آن تأکید کرد، در واقع یک ادامه از روش دیالکتیک است که قبلاً توسط هگل و مارکس تأسیس شده بود.

روش دیالکتیک

مؤسسه می‌کوشید که با ایجاد یک فرمول‌بندی نوین برای دیالکتیک، به آن نقشی قوی و پایدار بدهد. استفاده از این شیوهٔ دیالکتیک به دوران هگل بازمی‌گردد. هگل به دیالکتیک به عنوان تمایلی در هر عقیده برای پیشرفت و برآمدن از عناصر متضاد درونی که در نتیجه برخوردهای تناقض‌آمیز و ذاتی هر عقیده به وجود آمده‌اند، پرداخت. در مقابل رویکردهای دیگری که قواعد ثابت و حالت‌های مشخصی دارند، دیالکتیک هگلی بر مبنای تغییر و پیشرفت در اثر گذر زمان شکل می‌گیرد، این تغییر و پیشرفت به علت وابستگی و تأثیر متقابل افکار و ایده‌ها بوجود می‌آید.

در نظریهٔ هگل، تاریخ به عنوان نتیجهٔ تکامل و تغییرات مستمر بر مبنای روش دیالکتیکی شناخته می‌شود. او باور داشت که تضادها و تعارض‌های گذشته به تغییرات عقلانی یا منطقی منجر می‌شوند. به این ترتیب، تاریخ به عنوان یک فرآیند قابل درک و پیوسته تفسیر می‌شود که همواره به جلو حرکت می‌کند و تا حدودی پیشرفت می‌کند. با این حال، هگل به آینده زیاد توجه نمی‌کند؛ زیرا او اعتقاد دارد که فلسفه نباید دستورات تجویزی ارائه دهد و تنها در لحظه‌های وقوع قابل ادراک است. به همین دلیل، تحقیقات تاریخی در دیدگاه هگل تنها به شرح و توصیف گذشته و حال محدود می‌شود.

در نتیجه، برای هگل و تبعات اخلافش، دیالکتیک به سمت تصویب وضعیت فعلی تمایل دارد. در واقع، این فلسفهٔ هگلی در تطابق با تأیید و توجیه مسیحیت و حکومت پروس به کار گرفته می‌شود. او با انجام این کار، به طور ضمنی وضعیت اجتماعی و سیاسی موجود را تحکیم و تأیید می‌کند.

این مفهوم قویاً توسط مارکس و هگلیان جوانان مورد انتقاد قرار گرفت، زیرا انتقاد کردند که هگل در توجیه مفهوم انتزاعی عقل مطلق، به مراتب بیش از حد پیش رفته و نتوانسته به واقعیت‌های واقعی زندگی، به عنوان مثال شرایط طبقه کارگر، توجه کند.

با اصلاح دیالکتیک ایده آلیستی هگل، مارکس تئوری خود را بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک ایجاد کرد و تصریح کرد که “این نه آگاهی انسانی است که شرایط خاص و معین خودش را ایجاد می‌کند، بلکه در واقعیت، این شرایط اجتماعی آگاهی او را شکل می‌دهند.” تئوری مارکس به عنوان مبنای مادی تاریخ و فضا، تکامل را پیش‌بینی می‌کند، که در آن نیروهای پیشرانندهٔ توسعهٔ تولیدی عامل اصلی هستند؛ و از آنجا که تضادهای مادی و اجتماعی در سیستم سرمایه‌داری جای دارند، این نیروهای “منفی” به طرف مقابله با اصل سرمایه‌داری متمایل می‌شوند و از طریق تغییر شکل، یک نوع جدید از نظم عقلانی به وجود می‌آید: کمونیسم.

مکتب فرانکفورت به این نتیجه رسید که روش دیالکتیکی تنها زمانی می‌تواند پذیرفته شود که “بتوان آن را برای خودش هم به کار برد”. این به این معناست که اگر قصد دارند این روش را قبول کنند، باید ملزم به استفاده از قاعدهٔ خود-انتقادی در اعتماد به روش دیالکتیکی باشند.

این قاعده باعث می‌شود تا قادر باشند تفسیرهای نادرست دیالکتیکی پیشین خود را تصحیح کنند. به همین دلیل، مکتب فرانکفورت به‌طور کامل شیوه‌های تاریخ‌نگری دگماتیک، ماتریالیسم و مارکسیسم ارتدوکس را رد کرد. به عبارت دیگر، آن‌ها به این نتیجه رسیدند که مسائلی همچون تنش‌های مادی و مبارزات طبقاتی که مارکس به آنها اشاره می‌کرد، در جوامع معاصر غربی دیگر دارای بعد انقلابی نبودند. آن‌ها این نظریه را ارائه دادند که تفسیرهای دیالکتیکی مارکس نیز دارای نقص‌ها و اغتشاش‌هایی بوده‌اند و در برخی موارد به طور کلی به‌طور غلط تفسیر شده‌اند.

برخلاف مارکسیست‌های ارتدوکس که اعتقاد دارند پراکسیس به تنهایی می‌تواند ایده غیرقابل تغییر کمونیسم را به عملیات عملی تبدیل کند، مکتب فرانکفورت دیدگاهی را جاری کرده‌اند که می‌فهمند پراکسیس و تئوری به طور ناگزیر با یکدیگر در تعامل هستند و باید اثرات دوجانبه‌ای بر یکدیگر داشته باشند.

مارکس در کتاب «تزهایی در مورد فویرباخ» جمله‌ای معروف را ارائه داده است: “فیلسوفان تنها جهان را مختلف تفسیر کرده‌اند، مهم آن است که تغییر دهند.” او ارزش بالقوه فلسفه را در “عمل آگاهانه” قرار داده بود. اعضای مکتب فرانکفورت این دیدگاه را به گونه‌ای تصحیح کردند که وقتی یک عمل ناموفق باقی می‌ماند، باید به عمق نظریه‌هایی که این عمل را نشان داده، تجدیدنظر کنیم.

به عبارت دیگر، اندیشمندان سوسیالیست باید قدرت خودانتقادی را مستدام نگه دارند تا بتوانند اشتباهات نظری را تجاوز کنند. همان‌طور که تئوری به عمل آگاهی می‌بخشد، پراکسیس (عمل) هم باید منجر به فهم نظری شود.

تاثیرات اولیه

تأثیرات فکری و تئوری‌های مورد توجه نسل اول نظریه‌پردازان انتقادی مکتب فرانکفورت به شرح زیر می‌تواند خلاصه شود:

زمینهٔ تاریخی: تغییر از سرمایه‌داری با محوریت کارگر به یک سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیستی، رشد جریان‌های سوسیالیست کارگری، ظهور دولت رفاه، انقلاب روسیه و اوج‌گیری کمونیسم، دورهٔ ظهور تکنولوژی جدید، نمایان شدن فرهنگ جمعی و رسانه‌های گروهی، هنر مدرن، ظهور نازیسم.

تئوری وبری: تحلیل تاریخی و تطبیقی از عقلانیت غربی در دوران سرمایه‌داری، مفهوم دولت مدرن، عقلانیت سکولار علمی-فرهنگی-دینی، تحلیل شیوهٔ سلطه به‌طور کلی و خصوصی در سلطهٔ بوروکراتیک عقلانی-قانونی مدرن، مدل تحلیل هرمنوتیکی برای تفسیر.

تئوری فرویدی: بررسی ساختار سرکوب‌شدهٔ “اصل واقعیت” در جوامع پیشرفته و نشان دادن نژندی زندگی روزمره، کشف ناخودآگاه، فرآیند اصلی تفکر، تأثیر عقدهٔ ادیپ، تحلیل روانی ریشه‌های استبداد و رفتار غیر عقلانی در جامعه.

نقد پوزیتیویسم: انتقاد از منظری فلسفی، روش‌شناسی علمی، ایدئولوژی سیاسی و تطابق کامل با وضع موجود، بازگشت به دیالکتیک منفی (هگلی)، توجه به عناصر انتقادی در پدیدارشناسی، تاریخ‌نگری، اگزیستانسیالیسم و انتقاد از ثبات (ناتاری بودن) و جوانب ایدئالیستی آن‌ها، انتقاد از پوزیتیویسم منطقی و پراگماتیسم.

زیبایی‌شناسی مدرنیسم: نقد آگاهی کاذب و تجربهٔ شبه-واقعی (معنایی که شیئی به نحوی تعبیر شود که وجود و قابلیت‌های مختلفی دارد، اما در واقع ندارد) از طریق تحلیل و نمایش تناقض‌های سنتی و زبانی، نمایش شکل‌های جدید واقعیت و تجربه، آزاد کردن ناخودآگاه، شناسایی وضعیت مدرن، تمرکز بر نویسندگان مدرن مانند کافکا، پروست، شوئنبرگ، برتون، نقد فرهنگ صنعتی و فرهنگ “مثبت”.

تئوری مارکسیستی: انتقاد از ایدئولوژی بورژوازی، انتقاد از خود تناقضی بیگانه‌سازی کارگر، ماتریالیسم تاریخی، تحلیل مبارزه طبقاتی در تاریخ و استغلال کارگر در نظام‌های تولید مختلف، تحلیل سیستمی از سرمایه‌داری به عنوان نظامی که ارزش کارگران را (به شکل استثماری) جذب می‌کند از طریق تداول “کار” در بازار آزاد، ترکیب نظریه و عمل، تحلیل به منظور تحقق انقلاب، ایجاد دموکراسی سوسیالیستی، ایجاد جامعه بدون طبقات.

تئوری فرهنگی: انتقاد از صنعت فرهنگ به عنوان جلوگیری از مخالفت (حفظ وضع موجود)، انتقاد از فرهنگ غربی به عنوان فرهنگ سلطه‌گر درونی و بیرونی، بازگویی و جلوگیری از جنبه‌های سرکوب‌شده در فرهنگ نخبگی (کنترل اندک انتخاب شده بر فرهنگ)، انتقاد از زندگی معاصر توسط سورن کی‌یرکگور، ارزیابی ارزش به روش جدید از طریق فیلسوفانی مانند نیچه، و تلاش برای شناخت زیبایی‌های شناختی توسط شیلر.

در پاسخ به تشدید بیگانگی و غیرعقلانی شدن در جوامع پیشرفتهٔ سرمایه‌داری، نظریه‌پردازان انتقادی تلاش کردند تا به‌طور جامع به انتقاد از ایدئولوژی بپردازند و از دیدگاه تاریخی نمایانگر تئوریستانی بودند که هم‌زمان دو هدف را پیگیری می‌کردند: تجزیه و تحلیل نظام حاکم و سلطه‌گر، و همچنین یافتن راه‌هایی برای خلق یک جامعهٔ عقلانی، انسانی و آزاد.

این موسسه در دو شاخهٔ مرتبط با “توانایی تبدیل اقدامات انسانی به اعمال عقلانی” تاثیرگذار بود. (به عبارت دیگر، فردانی که قادر به انجام اعمال عقلانی هستند تا جامعه و “تاریخ” خود را کنترل کنند). اولین شاخه، یک پدیدهٔ اجتماعی بود که در تئوری مارکسیستی به آن روبنا یا ایدئولوژی اشاره می‌شود: شامل هویت، خانواده و تاسیسات قدرت. دومین شاخه، دامنهٔ زیبایی‌شناسی و صنعت فرهنگ – به عبارت دیگر، فرهنگ عامه – بود.

تحقیقات آن‌ها از یک نگرانی مشترک الهام گرفته بود که تأکید می‌کرد سرمایه‌داری ممکن است پیش‌شرط‌های انتقادی و آگاهی انقلابی در حوزهٔ سیاسی را تخریب کند. این به این معناست که نوعی “آگاهی مصنوعی” از انحراف عمیق از نابرابری اجتماعی به وجود می‌آید.

دیالکتیک روشنگری و اخلاق صغیر

در مرحلهٔ دوم از نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت، دو کار محوری به توجه خود جلب کرده است: کتاب “دیالکتیک روشنگری” نوشتهٔ تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، و کتاب “اخلاق صغیر” نوشتهٔ آدورنو. این دو کتاب در دوران تبعید اعضای این مؤسسه در آمریکا نگاشته شدند. با حفظ رویکرد تحلیلی مارکسیستی، این کتاب‌ها تغییری در دامنهٔ تأکیدات نظریه انتقادی به وجود آوردند. نقد ساختار سرمایه‌داری به نقد تمدن غربی به طور کلی تبدیل شد. به عبارت دیگر، “دیالکتیک روشنگری” از داستان ادیسه به عنوان یک الگوی تحلیلی برای بررسی مسیر آگاهی بورژوازی استفاده می‌کند.

هورکهایمر و آدورنو در این کتاب‌ها به موضوعاتی پرداخته‌اند که در تفکر اجتماعی مکتب فرانکفورت جایگاهی مهم دارند. به طور واقع، تفسیر آن‌ها از تناقض بین سلطهٔ طبیعی (سلطهٔ نه به عنوان نتیجهٔ عقلانیت انسانی بلکه به عنوان نتیجهٔ شکل طبیعی) و عقلانیت صنعتی (عقلانیتی که تمرکز خود را بر هدف‌گرایی و سودجویی دارد و به ارزش‌های دیگر توجه نمی‌کند) در تمدن غربی، سال‌ها قبل از پیدایش جنبش‌های محیط زیست، مطرح شده بود.

تجزیه و تحلیل مفهوم “عقل” از یک مرحله به مرحله‌ای عمیق‌تر انجام می‌شود. در فرهنگ غربی، عقلانیت به صورت ترکیبی از سلطه‌گرایی و عقلانیت صنعتی خود را اعلام می‌کند و در نتیجه تمام عوامل طبیعت داخلی و خارجی را تحت تأثیر قدرت انسانی قرار می‌دهد.

این فرآیند باعث می‌شود که حتی فاعل انسانی نیز تحت سلطهٔ این عوامل قرار گیرد و هیچ نیروی اجتماعی مشابه نیروی پرولتاریا نمی‌تواند خود را به عنوان “فاعل انسانی” آزاد کننده از زنجیره‌های خود شناسایی کند. به همین دلیل، آدورنو در کتاب “اخلاق صغیر” به این موضوع اشاره می‌کند که این عملکرد تا حدی بازتابی از زندگی آسیب‌دیده را منعکس می‌کند.

آن‌گاه که تجزیه و تحلیل تاریخی از نظریه به دوران فاز نهایی خود می‌رسد، افراز و نشیب عینی‌گرایی به طور مشهود است. در این مرحله، “فاعلیت” که به وسیله تحرک تاریخی تداوم داشت، در حال نابودی و از بین رفتن است.

این عدم ظهور یک نوع جدید از “فاعلیت” (فاعل جدید) را نمایان می‌سازد. در این مفهوم، تجربهٔ فردی نیازمند تکیه بر همان “فاعلیت” سابق است، اما این “فاعلیت” در حال حاضر تحت تأثیر تاریخی سرکوب و زیر پای محکومیت قرار گرفته است. این “فاعلیت” هنوز به‌طور غم‌انگیزی احساس استقلال می‌کند، اما حقیقت این است که این احساس استقلال برای “فاعل‌ها” در واقعیت مشاهده می‌شود، به خصوص در محیط‌های اردوگاه‌های کار اجباری، جایی که مشغولیت و تبدیل شدن به فرم “فاعلیت” اتفاق می‌افتد.

بنابراین، وقتی که حقیقت اصلی به عنوان پایه‌ای برای ایدئولوژی مورد تغییر و جایگزینی قرار می‌گیرد، نقد پررنگ‌تری که تئوری انتقادی می‌تواند انجام دهد، شناسایی و بررسی تناقضات دیالکتیکی که در تجربهٔ فاعلی وجود دارد و در عین حال حفظ صداقت و دقت نظریه است.

حتی خود فرآیند دیالکتیکی نیز قابلیت مورد ارزیابی و انتقاد است: “درست یا نادرست بودن آن (نظریه و در اینجا دیالکتیک) خصلتی جاری و ثابت در «روش» نیست، بلکه به عنوان مفهومی وابسته به منظور و هدفش در طول فرآیند تاریخی شناخته می‌شود.”

این هدف و غرض باید به سمت آزادی کامل و کاملیت راه یابد. “تنها فلسفه‌ای که می‌تواند به طور معتبر به تناقضات و ناامیدی (در عمل) مقابله کند، فلسفه‌ای است که همه جوانب را به نحوی در نظر دارد که این جوانب به عنوان مؤشر هایی از مسیر و «رستگاری» انسان مطرح شوند.” البته، آدورنو از تمامی شواهد خوش‌بینانه‌ای که در مارکسیسم ارتدوکس وجود دارد، خودداری می‌کند: “همراه با این تقاضای تفکر و جایگاه آن، حتی مسئله واقعی بودن یا نبودن «رستگاری» (مانند آزادی انسان) نیز به صعوبت با اهمیت آن مطرح می‌شود.”

از منظر جامعه‌شناختی، به‌طور کلی هورکهایمر و آدورنو در اثر کارهای خود، احساس دلسردی نسبت به منشأ و اساس تنش‌های اجتماعی دارند. این دلسردی، که در نظریه انتقادی جدید به نوعی بدبینی در خصوص امکان رهایی و آزادی انسان را به همراه دارد، به وضوح از ریشه در رخدادها و جریان‌های تاریخی دوره‌ای است که این دو تفکرکننده در آن زندگی می‌کنند.

تاریخچه مکتب فرانکفورت

اوج‌گیری نازیسم، انتشار فرهنگ جمعی (فرهنگ انبوه) و گسترش سرمایه‌داری دولتی به‌عنوان شیوه‌های جدیدی از سلطه اجتماعی بود که تحت تحلیل کامل و روش‌های سنتی مارکسیستی تبیین نمی‌شدند. در دیدگاه آدورنو و هورکهایمر، دخالت دولت در اقتصاد به‌طور موثر تنش‌ها و تضادهای بین روابط تولید و نیروهای اجتماعی (جسمی مانند کارگران) که تولیدکننده‌اند، را کاهش می‌دهد. این تضادها، که از منظر نظریه مارکسیستی تناقضهای اساسی و اصلی سرمایه‌داری هستند، به‌واسطه تدخل دولتی در زمینه اقتصادی کاهش یافته و تاریخی‌تر می‌شوند.

فرآیند بازار “آزاد” (که به‌عنوان مکانیسمی “ناآگاه” برای توزیع کالا به کار می‌رود) و همچنین مفهوم “مالکیت خصوصی” (در ساختار سرمایه‌داری) که در نظریه مارکسیستی مهم بودند، به تدریج تحت تأثیر “برنامه‌ریزی متمرکز دولتی” و اجتماعی‌سازی ابزارهای تولید در جوامع غربی جایگزین می‌شوند. به این ترتیب، راه دیالکتیکی که مارکس در آن ارتقاء رهایی بشر را تصویب کرده بود، به نحوی از دست رفته و به‌طور اثرگذاری تحت تأثیر “عقل پوزیتیویستی” که قدرت سازمان‌یافته سلطه را نمایان می‌کند، قرار گرفته است.

فلسفهٔ موسیقی مدرن

آدورنو، به‌عنوان یک هنرمند چیره‌دست و با ارتباطات وابسته به موسیقی، تألیف کتابی در زمینهٔ فلسفهٔ موسیقی مدرن را بر عهده داشته است. در این اثر، او به‌عنوان یک “ذات”، دربارهٔ مباحثی مانند زیبایی تفاوت‌هایی را به میان می‌آورد. انگار زیبایی تحت تأثیر جامعهٔ پیشرفتهٔ سرمایه‌داری قرار گرفته و به‌وسیلهٔ آگاهی کاذب به سرمایه‌داری کمک می‌کند تا تسلط اجتماعی خود را افزایش دهد.

از این رو، به چهرهٔ نمایاندهٔ سرمایه‌داری یک “لذت مرتبط با زیبایی” و “قابل پذیرش” بودن اضافه می‌شود. در این زمینه، موسیقی و هنر آوانگارد به‌عنوان حوزه‌ای تنها ممکن است که حقیقت را با توجه به تجربهٔ واقعیت رنجش‌های انسانی حفظ کند.

در این سناریو، موسیقی رادیکال به دنبال بازگشت به تجربهٔ رنجش انسانی است. در همین حال، از لحاظ فنی، لرزش‌هایی ناگهانی و هراس‌آور به‌صورتی مشابه با زلزله (که تغییرات شدید و نوسانات بالا و پایین را نمایان می‌کند) به‌عنوان یک قاعدهٔ تکنیکی موسیقی معرفی می‌شود. این نوع موسیقی باعث ایجاد عدم پایداری و توسعه (با تأکید بر جنبهٔ انتقادی) می‌شود.

زبان موسیقی به‌صورتی افراطی دو قطبی تغییر می‌کند. یک سو به‌سوی تجربهٔ حقیقی از هراس و انسانی و در جهت دیگر به‌سوی ثبات کامل و واضحی می‌رود که ناشی از آرامش انسان است. انسانی که اضطراب و نگرانی‌هایش باعث می‌شود در نقطهٔ استقرارش (مشابه یک ردیاب) منجمد شود و توانایی حرکت نداشته باشد… موسیقی مدرن اهمیت اساسی را در فراموش کردن می‌بیند و این پیامی از نومیدی واقعیت را منعکس می‌کند، یک پیامی که همچنان از کشتی شکسته‌ای که در اعماق دریا پنهان شده، باقی مانده است.

دیالکتیک منفی

با پیشرفت جامعهٔ صنعتی در دورهٔ جنگ سرد، محققان نظریه انتقادی به نتیجه رسیدند که مسیر سرمایه‌داری و دستگاه تاریخی تغییرات قابل توجهی را تجربه کرده‌اند. به گونه‌ای که فشارها و نظام‌های ستم‌آمیز به شکل‌های جدید و متفاوتی در جامعه اجرا می‌شوند. از این رو، طبقهٔ کارگر صنعتی دیگر به عنوان عاملی که به‌طور اساسی ضدسرمایه‌داری عمل می‌کند، تلقی نمی‌شود.

این دیدگاه موجب شد که این محققان به سمت کشف روش‌ها و راهکارهای غیر محدود برای “منفی” کردن واقعیت، از طریق پیچیدگی‌های دیالکتیکی، حرکت کنند. این منظر به وضوح در کتاب “انسان تک ساحتی” نوشتهٔ مارکوزه و در “دیالکتیک منفی” آدورنو مشهود است.

در این دورهٔ زمانی، با وجود حفظ عضویت برخی از اعضا، مؤسسهٔ فرانکفورت دوباره در این شهر مستقر شده بود و هدف داشت تا نه تنها مسیر تحقیقات قبلی را ادامه دهد، بلکه از منظر آموزش به‌طور جامعه‌شناختی و ترویج دموکراسی در غرب آلمان تأثیرگذاری کند. این تحول باعث شد تا پژوهش‌های تجربی و تحلیل‌های نظری را به شکل گسترده‌ای تکمیل و ذخیره کند، حتی به میزان بیشتر، توسط اعضای مؤسسه.

در این دوره، اندیشه‌ها و مفاهیم مکتب فرانکفورت به‌طور ویژه بر روی بخش‌هایی از افکار چپ‌گرا و به‌طور کلی جناح چپ تأثیر مهمی داشت، به ویژه روی جریان چپ جدید. مارکوزه به‌طور عمده به عنوان یک متفکر و تئوریسین اصلی جریان چپ جدید شناخته می‌شود. انتقادات آن‌ها از تکنولوژی، تمامیت‌خواهی، پایان‌شناسی و به‌طور گاه‌شگفت‌انگیزی از تمدن، تأثیر بزرگی بر گروه‌های آنارکو-پریمیتیوپستی داشت. کارهای این افراد به‌طور عمیق بر تحقیقات در زمینهٔ فرهنگ مردمی تأثیرگذار بود.

یکی از نقاط مهم توجه در این میان، تلاش مکتب فرانکفورت برای تبیین سرنوشت فکری در دوره‌ای تاریخی جدید بود. در حالی که مارکوزه تحلیل کاملی از اساس‌های بازتعریف شده مفهوم “کارگر” در چارچوب نظام سرمایه‌داری و ویژگی‌های اساسی متدولوژی علم را ارائه داد، هورکهایمر و آدورنو به تجدیدنظر در اساس‌های مکتب انتقادی می‌پرداختند. این تلاش به‌وضوح در کتاب “دیالکتیک منفی” آدورنو قابل مشاهده است. این کتاب تلاش می‌کند یک تعریف دوباره از دیالکتیک در دوره‌ای که “فلسفه، ابتدا به نظر مرده می‌آمد، زنده می‌ماند تا به موقعیتی برسد که از آن دست می‌زند و دور می‌شود”، ارائه دهد.

تاریخچه مکتب فرانکفورت

در تاریخ سوم فوریه ۱۹۲۳، جنبش فرانکفورت در دانشگاه فرانکفورت به کمک‌های فلیکس ویل به تأسیس پایه‌های خود پرداخت. اعضای اولیه این مؤسسه شامل شخصیت‌هایی چون لئو لونتال، کارل گرونبرگ (نخستین رئیس این مؤسسه)، هنریک گروسمن، کارل آگوست ویتفوگل، فرانس بورکنو و جولیان گمپرز بودند. شخصیت‌های برجسته‌تری مانند فریدریش پولاک، والتر بنیامین و تئودور آدورنو نیز در دههٔ ۱۹۲۰ و پس از تشکیل مؤسسه به این جنبش پیوستند.

در دههٔ ۱۹۳۰، افراد دیگری نظیر هربرت مارکوزه، اریک فروم و ماکس هورکهایمر نیز به تدریج به این مؤسسه ملحق شدند. نخستین رئیس مؤسسه کارل گرونبرگ بود. او در سال ۱۹۲۹ درگیر حمله‌ای قلبی شد و در ژانویهٔ ۱۹۳۰، ماکس هورکهایمر به عنوان رئیس مؤسسه منصوب شد و نقش مهم‌ترین رهبر مکتب فرانکفورت را به خود اختصاص داد.

با ظهور نازی‌ها در آلمان در سال ۱۹۳۳، مؤسسه مجبور به تعلیق فعالیت در این کشور شد و اعضای آن به کشورهای مختلفی چون ژنو، لندن، پاریس و آمریکا فرار کردند. تا سال ۱۹۴۰، بیشتر اعضای مکتب به آمریکا مهاجرت کرده بودند و در مقابل فرانسه، در آمریکا به تحسین و استقبال مواجه شدند و دیدگاه‌هایشان پیروانی جمع‌کننده پیدا کرد.

برنامه درسی فرهنگ والا و فرهنگ توده‌ای

یکی از مسائل فرهنگی مرتبط با تربیت و آموزش، سوالی است که چگونه محتوا و برنامه درسی در مدارس به کار گیرند؟ این به واقع یکی از پررنگ‌ترین و اساسی‌ترین پرسش‌ها در زمینهٔ برنامه‌های درسی محسوب می‌شود. این سؤال، اغلب در مکان‌های مختلف به پاسخ‌های مختلفی منجر می‌شود.

با این حال، هر پاسخ نیز به نوعی با تضادها و ناهماهنگی‌ها همراه است. به طور کلی، محتوای درسی که به دانش‌آموزان ارائه می‌شود، ممکن است تحت تأثیر فرهنگ نخبگان، جریان‌های آوانگاردی سیاسی، عقاید دینی و علمی قرار گیرد. یا به طور دیگر، تحت تأثیر فرهنگ عمومی و نیازهای روزمرهٔ مردم.

مفهوم اصلی که به شدت به توجه آدورنو و هورکهایمر بود، می‌گوید که اصلی‌ترین خطا در تفکر، تلاش برای حذف هر چیز به جز خود تفکر است. این تلاش توسط فاعل یا ذات (سوژه) برای جذب و ادغام شی (ابژه) انجام می‌شود، به منظور ایجاد یک هویت ثابت و مشخص. این تقلیل دادن به تفکر در واقع به ارتباط با سلطه ملحق می‌شود.

اما دیالکتیک منفی، برتری ابژه (متغیرها) را از دست اندازه‌گیری می‌کند، و این امر نه از طریق مفهوم‌شناسی ساده یا متافیزیک واقع‌گرایی، بلکه با استفاده از اصول تمایز (در مفهوم جامعه‌شناختی)، پارادوکس و نقدها صورت می‌گیرد. به عبارت دیگر، از راه منطقی که تمایز و تضادها را دربرمی‌گیرد.

در این راستا، آدورنو از دیدگاه‌های هایدگر (فیلسوف آلمانی) انتقاد می‌کند. او این انتقاد را از آن رو مطرح می‌کند که هایدگر، در واقع با احیای ایدئالیسم و تمرکز بر مفاهیم هویت-محور، به تناسخی از ایده‌آل‌ها پرداخته است که در پشت پرده به تأیید سنت‌های فلسفی ایستاده و به آن‌ها غلبه یافته‌است.

دسته‌بندی‌ها