قصه کودکانه در مورد اعضای خصوصی بدن به شما کمک می کند تا بتوانید فرزندانتان را با تربیت جنسی آشنا کنید و اصول عملی آن را به آن ها بیاموزید تا مشکلی برای آن ها ایجاد نشود. در این بخش از فروشگاه برنا اندیشان تصمیم داریم تا یکی دیگر از مقالات کاربردی روانشناسی در زمینه تربیت کودک و فرزند با عنوان آموزش تربیت جنسی کودکان از طریق داستان و قصه را در اختیار شما کاربران محترم وب سایت برنا اندیشان و تمامی علاقه مندان به علم روانشناسی و علوم رفتاری قرار دهیم.
آموزش تربیت جنسی کودکان از طریق داستان و قصه
در مقاله آموزش تربیت جنسی کودکان از طریق داستان و قصه شما عزیزان با اصول و تکنیک های آموزش تربیت جنسی کودکان با روشی جدید آشنا خواهید شد.
اصول آموزش مسائل جنسی به کودک
بسیاری از پدر و مادرها فکر میکنند آموزش جنسی مسئلهای است که در مدرسه، باید توسط دیگران به فرزندشان آموزش داده شود. غافل از اینکه بیشترین کودکآزاریها، در سنین قبل از مدرسه اتفاق میافتد. کودکان ما، چه دختر و چه پسر درخطر تهاجم بیماران جنسی هستند. کودکآزارها معمولا افراد آشنایی هستند که ما آنها را میشناسیم. البته بههیچعنوان نباید از غریبهها غافل شد.
آموزش جنسی را اینطور شروع کنید
برای اینکه درباره اعضای خصوصی صحبت کنید، ابتدا باید مفهوم را برای کودکانتان ساده کنید. مثلا میتوانید اینطور توضیح دهید: «همه ما وسایلی داریم که فقط برای خودمان است و کس دیگری نمیتواند از آن استفاده کند. مثل مسواک. این وسایل خصوصی هستند. اعضای خصوصی بدن همچنین وضعیتی دارند. یعنی همه آدمها در بدنشان اعضای خصوصی دارند ولی هر کس فقط میتواند به اعضای خصوصی بدن خودش دسترسی داشته باشد. به او بگویید مثلا وقتی به استخر میروی، جاهایی از بدنت که با مایو پوشانده میشود عضو خصوصی تو است. علاوه بر این به او بگویید گردن و لبها هم اعضای خصوصی هستند.
باید دقیقا به او بگویید که هیچکس اجازه ندارد اعضای خصوصی تو را ببیند و لمس کند چون این اندامها فقط مربوط به تو هستند و تو هم نباید جای خصوصی کسی را ببینی. به کودکتان یاد بدهید اگر کسی از او خواست که اندامهای جنسیاش را ببیند و یا تو اندامهای خصوصی او را نگاه کنی، باید قاطعانه نه بگوید و بدون اینکه بترسد، بلند داد بزند.
نکات مهم در مورد قصه کودکانه در مورد اعضای خصوصی بدن
1. به فرزندتان توضیح دهید که قرار است یک داستان خیلی خاص را برایش بخوانید. عکس داستان را به او نشان دهید و از او بپرسید: «فکر میکنی این پسر کوچولو کیه؟ فکر میکنی چه احساسی داره؟ به نظرت چرا چنین احساسی داره؟»
2. هفته بعد دوباره به داستان رجوع کنید و بپرسید: «آیا این قصه را به یاد می آوری؟ درباره چه بود؟ چه اتفاقی برای این پسر افتاد؟ آیا رازهایی در مورد اینکه شخصی بدنمان را لمس می کند باید نگه داشته شوند؟ بدن پسر کوچولو چه واکنش های هشدار دهنده ای از خود نشان داد؟ اگر کسی اعضای شخصی بدن تو را لمس کند چه می کنی؟» به فرزندانتان تاکید کنید که در این مواقع باید از شخص مورد نظر بخواهد که بس کند و خیلی مهم است که ماجرا را برای یک فرد معتمد تعریف کند و آنقدر تکرار کند تا آن شخص باور کند که حقیقت را می گوید.
3.در همین راستا، از فرزندتان بخواهید که سه یا پنج فرد بزرگسال (می تواند شامل نوجوانان بزرگتر از او هم باشد) را که در هنگام نا امنی یا تجربه هشدارهای اولیه به آنان مراجعه می کند را نام ببرد. به او توضیح دهید که چطور چنین افرادی مورد اعتماد او هستند و او را همیشه باور خواهند کرد.
پیشنهاد ویژه : کارگاه روانشناسی آموزش جامع تربیت جنسی کودک
4)هر چند ماه یک بار یا در شرایطی که فرزندتان باید زمانی را تحت مراقبت فرد دیگری سپری کند، به این داستان سر بزنید. روی پیام کلیدی تاکید کنید: بدن تو، بدن توست و هیچکس اجازه لمس غیر مجاز آن را ندارد و رازهایی که تو را ناراحت یا معذب می کنند باید فاش شود.
داستان آلفرد کوچولو
در سرزمینی نه چندان دور، یک شوالیه شجاع کوچولو زندگی می کرد. اسم او آلفرد بود ودر یک کلبه کوچک روستایی همراه مادرش بانو سوزان زندگی می کردند.
بانو سوزان زمانی یک زندگی افسانه ای و فوق العاده داشت، اما از وقتی که از پدر آلفرد جدا شد، وضع فقیرانه ای پیدا کرد.
بانو سوزان هر روز را به سختی کار می کرد، مشغول نظافت بزرگترین قلعه ی آن حوالی می شد. این قلعه متعلق به ارباب ثروتمند و مشهور هنری وتنار بود.
از آنجایی که آلفرد شوالیه ای کوچولو بود و نمی توانست تنها در خانه بماند، بعد از مدرسه همیشه به قلعه ارباب هنری می رفت. چون بانو سوزان مشغول نظافت و شستشو بود، ارباب هنری پیشنهاد کرد تا از آلفرد مراقبت کند.
ارباب هنری و آلفرد اوقات خیلی خوشی را با هم می گذراندند. انگار برای یکدیگر ساخته شده بودند. ارباب هنری صمیمی و شوخ طبع بود و با هم دیگر در باغ های قلعه دنبال بازی ی کردند و هر بار ارباب هنری، آلفرد را گیر می انداخت، او را غلغلک می داد و سپس از نو بازی شروع می شد.
اما یک روز، زمانی که مادر آلفرد مشغول نظافت گوشه ای دور در قلعه بود، ارباب هنری شروع به غلغلک دادن آلفرد کرد، طوری که باعث شد آلفرد معذب شود و در درونش احساس ناراحتی کند.
غلغلک بازی دیگر لذت بخش نبود و بعضی اوقات ارباب هنری اعضای خصوصی بدن آلفرد را غلغلک می داد و لمس می کرد و زمانی که آلفرد از او می خواست این کار را متوقف کند، او ادامه می داد.
ارباب هنری با خنده می گفت: «کوتاه بیا آلفرد، این فقط تفریح کردن است و کمی غلغلک آسیبی به تو نمی رساند»
ارباب هنری هشدار می داد: «آلفرد اما تو هیچوقت نباید چیزی در مورد غلغلک بازیمان به کسی بگویی، چون اگر بگویی مادرت دیگر نمیتواند قلعه مرا نظافت کند و دیگر غذا یا لباسی نخواهید داشت و همه این ها تقصیر تو خواهد بود»
آلفرد کوچولوی بیچاره احساس نگرانی و مریضی می کرد. او می دانست برخی رازها باید فاش شود، رازهایی که باعث می شود احساس ناراحتی به او دست بدهد و اذیتش می کند. رازهایی مثل این. اما اگر به کسی می گفت، مادرش شغلش را از دست می داد و آن وقت آن ها پولی نداشتند و بدتر از همه چیز اینکه، این ها همه تقصی او بود.
آن شب، آلفرد کوچولو با قلبی سنگین به خانه رفت. شامش را نخورد و به ندرت کلمه ای با مادرش حرف زد. او با حس غصه و تنهایی به تختش خزید، در حالی که آن راز بر دلش سنگینی می کرد.
صبح روز بعد آلفرد به مادرش گفت که دیگر نمی خواهد ارباب هنری از او مراقبت کند. بانو سوزان چند لحظه آلفرد را برانداز کرد و سپس لبخند زد و گفت: «نادان نشو آلفرد. همه به ارباب هنری عشق می ورزند. او یکی از بهترین و مهربان ترین مردهای دنیاست. ما خیلی خوش شانس هستیم که او از تو مراقبت می کند.»
اما آن روز عصر وقتی ارباب هنری دم در مدرسه به دنبال او آمد، آلفرد در دلش حس بدی داشت. او هم می ترسید، هم گیج شده بود. دلش نمی خواست مادرش شغلش را از دست بدهد، به همین دلیل یک با ردیگر اجازه داد ارباب هنری غلغلکش بدهد و اعضای خصوصی بدنش را لمس کند.
وقتی آلفرد آن روز عصر به خانه رسید به قدری حس ناخوشی داشت که مستقیم به تختش رفت. وقتی در تاریکی دراز کشید، گریه کرد و گریه کرد. هق هق های شدیدی از دلش بلند می شد. او حس می کرد به شدت تنهاست و خیلی می ترسید.
بانو سوزان نشسته بر صندلی اش در آشپزخانه صدای هق هق آلفرد را شنید و دست از بافتنی کشید و مستقیم به سراغ پسر کوچکش رفت.
بانو سوزان پرسید: «ماجرا چیست آلفرد؟»
اما آلفرد بر زبان نیاورد. اگر راز وحشتناکش را به مادرش می گفت، او شغلش را از دست می داد و آن وقت آنها دیگر غذا و پولی نداشتند.
بانو سوزان پسر کوچکش را آرام و با محبت در آغوش گرفت. صورتش را بین دستانش گرفت، به عمق چشم هایش نگاه کرد و گفت: «هیچ چیزی وجود ندارد که نتوانی به من بگویی. هیچ چیز. همیشه به تو گفته ام آلفرد، برخی رازها باید فاش شوند.»
آلفرد کوچولوی بیچاره خیلی گیج شئه بود. او نمی دانست به مادرش بگوید یا نه. اگر مادرش حرف او را باور نمی کرد چه؟ اگر شغلش را از دست می داد و او مستحق سرزنش می شد چه؟
بالاخره بعد از اشک ریختن بسیار و بغل های گرم و نرم از طرف مادرش، آلفرد کوچولو تصمیم گرفت تا شجاعت به خرج دهد. او تصمیم گرفت تا راز وحشتناکش را فاش کند.
وقتی شروع کرد، کلمه ها یکی پس از دیگری از دهانش خارج می شدند. او همه چیز در مورد غلغلک بازی و لمس ها و اینکه چقدر این ها باعث می شد تا حس ناراحتی به او دست بدهد و اذیت بشود را به مادرش گفت.
به مادرش گفت که ارباب هنری گفته او باید این راز را نگه دارد و اگر آن را به هر کسی بگوید، بانو سوزان شغلش را از دست می دهد و آن وقت آن ها پولی نخواهند داشت و همه این ها تقصیر او خواهد بود.
بانو سوزان پسرش را خیلی محکم بغل کرد و در آغوشش تکان تکان داد. در آخر اشک های هر دویشان را پاک کرد و گفت: «تو شجاع ترین شوالیه کوچولویی هستی که من تا به حال دیده ام و کاری که ارباب هنری با تو انجام داده بسیار غلط بوده است. کتر درستی کردی که به من گفتی و خیلی به تو افتخار می کنم. به یاد داشته باش هیچ چیز نیست که نتوانی به من بگویی. همیشه در کنارت هستم تا بشنوم و همیشه حرفت را باور خواهم کرد. تو هیچ کار اشتباهی انجام نداده ای»
بانو سوزان به آلفرد قول داد که او دیگر هیچ وقت مجبور نخواهد بود ارباب هنری را ببیند، و او برای همیشه از زندگی آن ها خواهد رفت. به عنوان تنبیه، ارباب هنری از قلعه و فرمانروایی اش طرد می شود.
او همچنین به آلفرد گفت که می تواند درآمد خوبی از راه بافتن لباس برای ثروتمندان و فروش آن ها در بازارهای محلی کسب کند.
پایان آن شب، هنگامی که آلفرد در تخت گرم و نرمش دراز کشید، بالاخره حس کرد همه چیز امن است و مورد محبت واقع شده است. او به خودش افتخار می کرد که بالاخره جرات گفتن حقیقت به مادرش را پیدا کرده بود. او حالا مطمئنا می دانست که چنین رازی هر چقدر هم ناراحت کننده یا ترسناک به نظر بیاید، حتما باید فاش شود.
معرفی یار مهربان
کتاب روانشناسی تربیت جنسی کودکان و نوجوانان
نویسندگان: فرهاد شیویاری، آرزو صفریانی