کارگاه شناخت و بررسی اسطوره های عشق و مفهوم آن

نوع فایل
Mp3
حجم فایل
117 مگابایت
دسته بندی
300,000 تومان

در این قسمت از فروشگاه برنا اندیشان قصد داریم تا یکی دیگر از کارگاه های روانشناسی با عنوان کارگاه شناخت و بررسی اسطوره های عشق را برای دانلود در اختیار شما کاربران محترم وب سایت برنا اندیشان قرار دهیم.

مدرس آموزشی در کارگاه شناخت و بررسی اسطوره های عشق به صورت کامل مفهوم عشق و اسطوره های عشق را مورد بحث و بررسی قرار می دهد.

کارگاه شناخت و بررسی اسطوره های عشق

این داستان را فقط آپولیوس گفته است که یکی از نویسندگان لاتین زبان قرن دوم پس از میلاد مسیح است. بنابراین در این داستان از نام لاتینی خدایان استفاده شده است. داستانی است به تقلید از سبک اووید که به زیبایی و شیوایی تمام گفته شده است. نویسنده این داستان را محض سرگرمی نوشته است، زیرا خود هیچ اعتقادی به آن نداشته است.

اسطوره های عشق

آورده‌‌اند که پادشاهی سه دختر داشت، همه دوشیزگان زیبارو، اما کوچکترین آنها که پسیشه یا سیکی نام داشت به حدی از دیگر خواهران خود زیباتر بود که انگار الهه‌ای بود که میان شماری از آدمیان می‌زیست. آوازه‌ی زیبایی فوق العاده اش به سراسر آفاق رسیده بود و مردان از هر سوی دنیا راه می‌افتادند تا شگفت زده و ستایش کنان به وی نگاه کنند و در برابرش سر تعظیم و تکریم فرود بیاورند، انگار که واقعاً یکی از خدایان فناناپذیر بود. آنها حتی می‌گفتند که ونوس نیز نمی‌تواند با این انسان فناپذیر کوس برابری بزند. چون شمار افرادی که از هر سوی گیتی برای پرستش زیباییِ این دوشیزه می‌آمدند فزونی یافت، دیگر کمتر کسی به ونوس اهمیت می‌داد: پرستشگاه ونوس از نظر و رونق افتاده بود و قربانگاهش را بویِ بد خاکستر سرد فرا گرفته بود، و شهرهای مورد علاقه اش نیز متروک شده و رو به ویرانی نهاده بودند. آن حرمت و افتخاری که زمانی فقط از آنِ وی بود اکنون فقط به این دختر ارزانی می‌شد که قرار بود سرانجام روزی از این جهان رخت بربندد و بمیرد.

کیوپید (کوپید) و پسیشه (سیکی)

البته می‌توانیم باور کنیم که ونوس نمی‌توانست این طرز رفتار را تحمل کند و بپذیرد. ونوس مثل همیشه، که هرگاه به دردسر می‌افتاد یا مسئله و مشکلی برایش پیش می‌آمد، به دیدار پسرش رفت تا به او کمک کند. پسرش جوان زیباروی بالداری بود که شماری او را کیوپید (کوپید) و شماری دیگر او را «عشق» می‌نامیدند، زیرا هیچ کس نمی‌توانست در برابر تیرهای وی پایداری کند، نه در آسمانها و نه در زمین. الهه درد و اندوه را با پسرش در میان گذاشت. او نیز چون همیشه آماده بود به حکم و امرِ مادر عمل کند. ونوس به پسر گفت: «قدرتت را به کار بینداز و کاری کن که این دختر گستاخ در دام عشق پلیدترین و خوارترین موجود اهریمن صفتِ این جهان گرفتار آید». تردیدی نبود که اگر ونوس، پسیشه را به پسرش نشان نداده بود، چون آنقدر آتش حسادت دیدگانش را کور کرده بود که نمی‌پنداشت حتی خدای عشق هم ممکن است به عشق وی گرفتار شود، پسر همان می‌کرد که مادر خواسته بود. اما چون کوپید آن دختر را دید، گویی یکی از تیرهای خودش به قلبش فرو رفت. البته چیزی به مادرش نگفت، یعنی در حقیقت توان سخن گفتن را از دست داده بود، ولی ونوس که امیدوار بود پسرش هر چه زودتر پسیشه را به تباهی بیندازد، او را ترک کرد.

اما آنچه که روی داد درست برخلاف خواست و انتظار ونوس بود. پسیشه در دام عشق یک موجود پلید و وحشتناک گرفتار نشد، یعنی عاشق نشد. از این شگفت انگیزتر اینکه کسی هم عاشق او نشد. انسان‌ها فقط به دیدن و نگاه کردن و پرستیدنش دل خوش می‌کردند و بعد می‌رفتند تا با زنی دیگر ازدواج کنند. دو خواهر دیگر وی، که از لحاظ زیبایی واقعاً به پای او نمی‌رسیدند، در ازدواج موفق بودند و با شاهان ازدواج کردند. پسیشه که زیباترینِ همه بود، اندوه زده و تنها مانده بود، و فقط مورد تحسین همگان بود، و گویی هیچ عشق و هیچ مردی او را نمی‌خواست.


پیشنهاد ویژه:کارگاه روانشناسی عشق

البته پدر و مادرش سخت دل آزرده و دردمند و نگران بودند. سرانجام پدرش به یکی از پرستشگاههای آپولو رفت تا از آپولو بخواهد او را راهنمایی کند که چگونه می‌تواند شوهر خوبی برای دخترش بیابد. آپولو تقاضایش را اجابت کرد، ولی سخن آپولو او را سخت به هراس انداخت. کوپید تمام ماجرا را به آپولو گفته بود و خواهش کرده بود به او کمک کند. آپولو به پدر گفته بود که پسیشه باید لباس سوگواری بر تن کند و بر فراز قله‌ی یک کوه سنگی تنها بنشیند تا شوهری که برای وی مقدر شده است و یک اژدهای هراس انگیزِ بالدار است و از خدایان نیز نیرومندتر است بیاید و او را به همسری خود درآورد.

حال می‌توان حدس زد که این خبر اندوهبار، که پدر پسیشه با خود آورده بود، چه مصیبتی به همراه آورد. آنها دختر را به گونه‌ای لباس پوشاندند که گویی او را برای مرگ آماده می‌کنند، و بعد با اندوهی گران تر از زمانی که او را برای تدفین به گورستان می‌برند به آن کوه بردند. اما پسیشه جرئت و شهامت خود را حفظ کرده بود. او به آنان گفت: «حق بود شما پیش از این به خاطر زیبایی خیره کننده‌ای که مرا آماج تیر حسادت خدایان قرار داده است می‌گریستید. اینک بروید، چون می‌دانید که من شادمانم که پایان فرا رسیده است». آنها اندوه زده و نومید رفتند، و آن موجود زیباروی نومید را تنها گذاشتند تا یک تنه با سرنوشت خویش دیدار کند، و آنها نیز روزهای پی در پی در کاخشان باقی ماندند و به سوگ او نشستند.

پسیشه در تاریکی بر فراز کوه نشست، به انتظار وحشتی که خود از آن بی خبر بود. در آنجا که نشسته بود می‌گریست و به خود می‌لرزید، نسیمی ملایم از فضای آرام به سویش آمد، نسیم ملایم زفیر که شیرین ترین و دل انگیزترین نسیمهاست. او حس کرد که نسیم او را از جا بلند کرد. اکنون که از روی کوه به هوا خاسته بود به پایین می‌رفت و سرانجام بر سطح مرغزاری که به بستری نرم می‌مانست و بوی عطر گل‌ها همه جا را فرا گرفته بود فرود آمد. آنجا به حدّی آرام بود که اندوه از دلش بیرون شد و به خواب فرو رفت. چون از خواب برخاست خود را در کنار یک رودخانه درخشان یافت که خانه‌ای بزرگ و زیبا و شاهانه بر ساحل آن نهاده شده بود، بنایی زیبا که گویی آن را برای خدایی خاص از زر ساخته بودند، با ستونهایی از طلا و دیوارهای نقره ای، و کف آن را با سنگهای قیمتی فرش کرده بودند. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، خانه خلوت و متروک به نظر می‌رسید، و پسیشه به آن خانه نزدیک شد و از دیدن آن شکوه و عظمت احساس ترسی توأم با احترام در دلش راه یافت. چون دودل بر آستانه‌ی درِ خانه ایستاد، صدایی در گوشش طنین افکند. هیچ کس را نمی‌دید، اما صدایی را که با وی سخن می‌گفت آشکارا می‌شنید. صدا به او گفت که این خانه برای اوست، و او باید بی واهمه به درون خانه بیاید، تن بشوید و صفا کند. بعد سفره‌ای برای پذیرایی از وی گسترده خواهد شد. همان صدا گفت: «ما خدمتگزاران شما هستیم، کمر بسته به خدمت و فرمانبر اوامر شما.»

حمام بیشترین آرامش را به وی بخشید، و غذا لذیذترین غذایی بود که تا آن روز خورده بود. در آن هنگام که سرگرم خوردن غذا بود، نوایی دل انگیز مترنم بود و او را مسحور کرده بود: گروه بزرگی از نوازندگان چنگ می‌نواختند، ولی او فقط صدای آهنگ را می‌شنید و نوازنده‌ها را نمی‌دید. در آن روز غیر از آن صداهای شگفت انگیز هیچ همنشین دیگری نداشت و کاملاً تنها بود، اما در دل سخت مطمئن بود که شب هنگام شوهرش در کنارش خواهد بود. و اتفاقاً چنین نیز شد. چون وجود شوهر را در کنار خود حس کرد و صدای نرم و دلنشین او را، که گوشش را نوازش می‌داد، شنید، ترس از دل بیرون راند. وی بی آنکه شوهر را ببیند می‌دانست که هیچ هیولا یا موجود وحشت انگیزی در کنارش نیست، بلکه عاشق و شوهرش است که انتظارش را می‌کشید و او را می‌طلبید.

گرچه از این همنشینیِ نیم بند خشنود نبود، ولی خوشحال بود و زمان نیز به شتاب می‌گذشت. اما یک شب شوهر نادیده ولی عزیزش با لحنی جدی با وی سخن گفت و هشدار داد که خطری به صورت خواهرانش به او نزدیک می‌شود. شوهر به او گفت: «آنها به همان کوهی می‌آیند که تو بر فراز آن ناپدید شدی تا در سوگ از دست دادن تو بگریند. اما تو نباید بگذاری آنها تو را ببینند، که اگر ببینند هم مرا اندوهگین خواهند کرد هم تباهی تو را فراهم می‌آورند». پسیشه به شوهر قول داد که نمی‌گذارد او را ببینند. اما دیگر روز را با گریستن سپری کرد و پیوسته به خواهرانش می‌اندیشید و به اینکه نمی‌توانست به آنها آرامش خاطر بدهد. هنوز می‌گریست و اشک می‌ریخت که شوهرش آمد، اما نوازشهای او هم نتوانست آرامش کند و اندوهش را از دل بیرون. سرانجام شوهر در برابر خواست بزرگ و گران همسر سر تسلیم فرود آورد و به او گفت: «هر چه می‌خواهی بکن، اما تو تباهی و نابودی خود را می‌جویی.» و به لحنی جدی به وی هشدار داد که مبادا کسی او را قانع کند که باید شوهرش را ببیند، که در این صورت به درد جدایی و فراق ابدی از وی دچار خواهد شد. پسیشه گریه کنان گفت که هیچ وقت چنین نخواهد کرد. او هزار بار مردن را به زندگی بدون او ترجیح می‌دهد. بعد گفت: «اما شادی دیدار خواهرانم را از من دریغ مدار.» که شوهر با شنیدن این سخن با لحنی اندوهبار به او قول داد که چنین می‌کند.


پیشنهاد ویژه:کارگاه بررسی عشق از منظر روانکاوی

بامداد روز بعد هر دو خواهر آمدند و زفیر آنان را از کوه به زیر آورد. پسیشه، شادمان و هیجان زده، به انتظار دیدارشان ایستاده بود. دیری به درازا کشید تا توانستند با هم صحبت کنند، و شادیشان از دیدار هم به حدی زیاد بود که جز با ریختن اشک و با در آغوش کشیدن یکدیگر به توصیف درنمی آمد. اما چون سرانجام به کاخ وارد شدند و دو خواهر بزرگتر شکوه و عظمت و زیبایی کاخ را دیدند، و آن گاه که در ضیافت شاهانه شرکت کردند و نوای شگفت انگیز موسیقی را شنیدند، حسدی تلخ و کشنده بر وجودشان چیره شد و احساس کنجکاوی خورنده‌ای آنان را بر آن داشت تا بکوشند دریابند چه کسی خداوندگارِ این خانه و زندگی مجلل و شکوهمند است و شوهر خواهرشان کیست. اما پسیشه همچنان بر پیمان خود بود و پیمان را سخت گرامی می‌داشت. فقط به آنها گفت که شوهرش مرد جوانی است که اینک به شکار رفته است.

بعد دستانشان را از طلا و جواهر پر کرد و به باد زفیر فرمان داد آنها را به کوه بازگرداند. آنها ظاهراً خودخواسته آنجا را ترک کردند اما قلبشان در آتش کینه و حسد می‌سوخت. آنها دارایی و مکنت خود را، در مقایسه با ثروت و جاه و جلال پسیشه ناچیز و بی ارزش یافته بودند. خشمی آلوده به حسد و کینه طوری بر وجودشان چنگ انداخته بود که سرانجام به این اندیشه افتادند که چگونه می‌توانند خواهرشان را با یک توطئه به تباهی بکشند.

همان شب شوهر پسیشه یک بار دیگر به او هشدار داد. وقتی که شوهر خواهش کرد که پسیشه اجازه ندهد خواهرانش دیگر بار به دیدنش بیایند، پسیشه به این سخن گوش فرا نداد و این توصیه را نپذیرفت. او یک بار دیگر به همسرش یادآوری کرد که او را هیچ وقت نخواهد دید. آیا او واقعاً حق ندارد کسی را، حتی خواهرانش را که بسیار دوست دارد، ببیند؟ شوهر این بار هم سر تسلیم فرود آورد و دیری نگذشت که آن دو زن پلید و اهریمن خوی، در حالی که توطئه‌ای را به دقت تمام طرح ریزی کرده بودند، به کاخ وارد شدند. آنها پس از شنیدن پاسخهای درنگ آلوده و ضد و نقیض پسیشه در برابر این پرسش که شوهرش چه شکل و شمایلی دارد، قانع شدند که وی شوهر را هنوز ندیده است و واقعاً نمی‌داند کیست و چیست. البته چیزی به او نگفتند ولی او را سرزنش کردند که شرایط ناگوار زندگیش را از آنها، یعنی از خواهران خودش، پنهان نگه می‌دارد. آنها گفتند که فهمیده‌‌اند، یعنی واقعاً می‌دانند، که شوهرش انسان نیست، بلکه همان اژدهای سهمگینی است که هاتفِ معبدِ آپولو گفته است. البته اکنون مهربان و سر به راه و دلجو می‌نماید، اما سرانجام شبی یقیناً بر او می‌تازد و او را می‌بلعد.

پسیشه که ترسیده بود احساس کرد که به جای عاشق، وحشت به دلش راه یافته است. او حتی چندین بار به این واقعیت اندیشیده بود که چرا شوهرش نمی‌گذارد او را ببیند. حتماً دلیلی هراس انگیز دارد. راستی او از شوهرش چه می‌دانست؟ اگر چهره اش شوم و هراس انگیز نیست، واقعاً مرد سنگدل و ستم پیشه‌ای است که نمی‌گذارد همسرش او را ببیند. وی که سخت درمانده شده و تردید و تزلزل خاطر به دلش راه یافته بود، طوری وانمود می‌کرد که خواهرانش بفهمند که او حرفشان را باور می‌کند، زیرا فقط در تاریکی در کنار شوهرش بوده است. پسیشه گریه کنان گفت: «حتماً او در چنان وضعی است که از روشنایی روز نفرت دارد.» و بعد از آنها خواست او را راهنمایی کنند و چاره پیش پایش بگذارند.

آنها توصیه و نظرشان را قبلاً آماده کرده بودند: آن شب باید کاردی بُرّنده و چراغی کنار تختخواب پنهان کند، و چون شوهرش به خوابی ژرف فرو رفت، از رختخواب بیرون آید، چراغ را روشن کند و کارد را بردارد. او باید دزدانه راه برود و کارد را با سرعتی هر چه تمام تر در بدن آن موجود هراس انگیزی که در برابر نور چراغ پدیدار خواهد شد فرو کند. آنها گفتند: «ما هم در همین نزدیکی خواهیم بود و چون او بمیرد ما تو را صحیح و سالم برمی داریم و همراه خود می‌بریم.»

آن گاه او را که دستخوش تردید شده بود و نمی‌دانست چه کار باید بکند تنها رها کردند. او شوهرش را دوست می‌داشت، زیرا شوهر عزیزش بود. نه! او یک اژدهای وحشت انگیز بود و از او نفرت داشت. او را خواهد کشت… نه، او را نمی‌کشد. باید یقین حاصل کند… نه، به یقین نیازی ندارد. بدین ترتیب تمام روز با افکار و خیالات گوناگونی که در سرش جولان می‌داد به ستیز نشست. اما چون شب فرا رسید تلاش را کنار گذاشت. او عزم جزم کرده بود کاری بکند: او را خواهد دید.

چون سرانجام شوهر سر بر بالین گذاشت، دل به دریا زد و به خود جرئت داد و چراغ را روشن کرد. آهسته و روی نوک انگشتان پا به سوی بستر راهی شد و در حالی که چراغ را بالای سر و پیش روی خود نگه داشته بود به کسی نگریست که در بستر غنوده بود. وای که چه آسودگی و آرامش خاطری و چه شادی و وجد زیادی به دلش راه یافت. هیچ هیولایی رخ نگشوده بود، بلکه زیباترین موجودی آنجا بود که نور چراغ بر نورانی بودنش افزوده بود. پسیشه در پی احساس نخستین شرم ناشی از این کار ابلهانه‌ای که کرده بود، و با توجه به عدم اعتمادی که از خود نشان داده بود زانو بر زمین زد و اگر آن کارد از دستش فرو نیفتاده بود آن را در قلب خود فرو کرده بود. اما دست لرزانش که مانع از آن شد تا خود را با کارد بکشد اینک او را لو داد، زیرا هنگامی که در برابر او ایستاده بود و از دیدنش شگفت زده و بی حرکت باقی مانده بود و نمی‌توانست چشمها را از آن موجود زیبا بردارد، چند قطره روغن داغ از چراغ بر شانه‌ی آن مرد چکید. شوهر سراسیمه از خواب پرید: روشنایی چراغ را در برابر خود دید، و بی درنگ از خیانت زن آگاه شد و بی آنکه کلمه‌ای سخن بگوید از برابر وی گریخت. زن نیز در پی وی شتافت و در دل سیاه شب ناپدید شد. او را نمی‌توانست ببیند، اما صدایش را هنگامی که با وی سخن می‌گفت می‌شنید. به زن گفت که کیست و بعد اندوهگنانه با وی وداع کرد. او گفت: «عشق در جایی که اعتماد نیست نمی‌تواند زندگی کند». بعد از آنجا رفت و ناپدید شد. زن در دل به خود گفت: «خدای عشق بود. او شوهر من بود و من، منِ بدبخت و درمانده و بینوا نتوانستم وفاداری خود به او را ثابت کنم. آیا او را تا ابد از دست داده ام؟…» بعد که جرئت بیشتری پیدا کرد، گفت: «… در هر صورت تا زنده هستم به جست و جوی او خواهم رفت. اگر مرا دیگر دوست ندارد، دست کم می‌توانم به او ثابت کنم که او را چقدر دوست داشته ام.» و از آن پس سیر و سفر خود را آغاز کرد. او نمی‌دانست به کجا می‌رود، فقط می‌دانست که از جست و جوی وی دست برنخواهد داشت.

و اما شوهر به اتاق مادرش رفته بود تا مادر زخمش را درمان کند، و چون ونوس از ماجرایی که بر او گذشته بود آگاه شد و دانست که پسرش پسیشه را برای خود برگزیده است، خشمگینانه او را که دردمند بود رها کرد و خود، که حسادت او را سخت برانگیخته بود، رفت آن دختر را بیابد. ونوس تصمیم گرفته بود که به پسیشه نشان بدهد که ناخشنودی یک الهه چه پیامدی دربر دارد.

پسیشه‌ی بی نوا در این سرگردانیِ نومیدی آور می‌کوشید نظر لطف و رحمت خاص خدایان را به سوی خویش جلب کند. او پیوسته به درگاه خدایان دعا می‌کرد، اما خدایان از ترس اینکه مبادا ونوس با آنها دشمنی و کینه توزی کند، هیچ کمکی نکردند. چون پسیشه دریافت که هیچ روزنه امیدی، چه در زمین و چه در آسمان، برای او باقی نمانده است، تصمیمی نومیدانه گرفت. تصمیم گرفت یک راست به سوی ونوس برود و خود را، به عنوان خدمتکار، در اختیار آن الهه بگذارد و سخت بکوشد تا از خشم وی بکاهد. پسیشه در دل به خود گفت: «کسی چه می‌داند، شاید او هم در اتاق مادرش باشد». بنابراین راه افتاد و رفت تا ونوس را بیابد. از آن طرف ونوس نیز در جست و جوی پسیشه بود.
چون سرانجام با ونوس روبرو شد، آن الهه با صدای بلند خندید و سرزنش کنان از او پرسید که آمده است شوهری برای خویش بیابد، چون شوهری که قبلاً به دست آورده بود اکنون او را رها کرده است و نمی‌خواهد او را ببیند، زیرا از زخمی که به او رسانده است در حال مرگ است. الهه در دنباله‌ی سخن افزود: «اما تو آن چنان دختر ساده و نگون بختی هستی که هیچ وقت نمی‌توانی شوهری برای خود بیابی مگر با بیگاری و خون دل خوردن. بنابراین من برای اینکه حسن نیت خودم را به تو نشان بدهم، حاضرم تو را برای این کار آموزش بدهم.»
ونوس چون این سخن بگفت، مقدار زیادی ریزترین بذر یا دانه گندم و خشخاش و ارزن را گرفت و همه را درهم آمیخت، و بعد به پسیشه گفت: «همه را باید تا شب از هم جدا کنی. این کار را دقیقاً به خاطر خودت انجام خواهی داد». این را گفت و از آنجا رفت.

پسیشه که اکنون تنها رها شده بود، بی حرکت نشست و زل زد و به بذرهای غلات نگاه کرد. این فرمانِ سنگدلانه و ستمگرانه افکارش را آشفته کرده بود و در نتیجه تمرکز فکری را از دست داده بود، زیرا در حقیقت چنین کاری واقعاً غیرممکن و کاملاً بیهوده می‌نمود. اما در این لحظه‌ی ناگوار، که نتوانسته بود احساس لطف و ترحم خدایان و انسان‌ها را به حال زار خود جلب کند، کوچکترین جانوران صحرا، یعنی مورچگان سوار، دلشان به حال او سوخت. آنها به یکدیگر گفتند: «بیایید، به حال این دوشیزه بینوا رحمت بیاورید و به او کمک کنید». آنها بی درنگ آمدند، موج پس از موج، آمدند و سرگرم جدا ساختن بذرها از یکدیگر شدند، به طوری که آن تلّ بذرهای به هم آمیخته از هم جدا شد و هر بذری جدا از بذرهای دیگر گرد آمد. چون ونوس بازگشت و همه را مرتب دید خشمگین شد و گفت: «کار تو به هیچ وجه پایان نیافته است». بعد یک قرص نان به پسیشه داد و به او امر کرد بر زمین بخوابد، و خود در رختخواب نرم و عطرآگینش غنود. (آن الهه با خود می‌اندیشید که) تردیدی نیست که اگر آن دختر را به کارهای دشوار وادار سازد و به او گرسنگی بدهد، زیباییِ حسدبرانگیز و آزاردهنده اش را به زودی از دست خواهد داد، و تا آن هنگام باید بکوشد پسرش، که اکنون در اتاق نشسته و از زخمی که برداشته است رنج می‌برد، نتواند آن دختر را ببیند. ونوس از شرایط موجود و شیوه کارش کاملاً راضی و خشنود به نظر می‌رسید.

بامداد روز بعد کار دیگری به پسیشه محول کرد، که این بار بسیار خطرناک بود. الهه به پسیشه گفت: «آنجا، کنار ساحل رودخانه که بوته‌های انبوهی سبز شده است، برّه‌هایی می‌چرند که پشم‌های طلایی دارند. تو به آنجا برو و مقداری از پشم طلایی درخشانشان را برای من بیاور». چون آن دختر خسته دل و فگار به رودخانه رسید که آب آن به کُندی روان بود، سخت هوس کرد خود را به رودخانه بیندازد و به دردها و نومیدیهایش پایان دهد. اما چون بر سطح آبِ رودخانه خم شد صدای ضعیفی را کنار پای خود شنید، که چون گوش فرا داد متوجه شد که این صدا از درون ساقه‌ی یک نی سبز بیرون می‌آید: هیچ صلاح نیست که او خود را در رودخانه غرق کند. اوضاع هم آن چنان که می‌نماید بد نیست. بره‌ها واقعاً وحشی هستند، ولی اگر پسیشه صبر کند تا بره‌ها پسین هنگام از چرا، از درون بوته ها، بازگردند تا در کنار رودخانه استراحت کنند، آن هنگام پسیشه می‌تواند وارد بوته‌های انبوه شود و آن مقدار پشم طلایی که از بدن آنها کنده و به بوته‌های خاردار چسبیده شده است جمع آوری کند.


پیشنهاد ویژه:کارگاه بررسی روانشناختی مثنوی مولانا

چنین گفت آن ساقِ نیِ مهربان، پسیشه نیز طبق همان گفته توانست مقداری پشم طلاییِ درخشان جمع آوری کند و به خانم ارباب سنگدلش بدهد. ونوس پشمها را با لبخندی شیطنت بار برداشت و گرفت و با لحنی تند به او گفت: «یک نفر به تو یاری داده
است. تو این کار را هیچ وقت به تنهایی نکرده ای. با وجود این، فرصت دیگری به تو می‌دهم تا ثابت کنی که دلی بی باک داری و از دوراندیشی خاصی برخوردار هستی که ظاهراً داری نشان می‌دهی در تو هست. آیا آن سیه آبی را که از آن تپه فرو می‌ریزد می‌بینی؟ این آب سرچشمه اصلی همین رودخانه شومی است که نفرت انگیز نام دارد، و آن رودخانه‌ی ستیکس است. تو باید این سطل را از آبِ آن پر کنی». چون پسیشه به آن آبشار نزدیک شد و آن را دید، پی برد که دشوارترین کار را به او محول کرده است. فقط یک موجود بالدار می‌توانست خود را به آنجا برساند، زیرا صخره‌های شیبدار و لغزنده پیرامون آن را دربر گرفته بود، و آب نیز با سرعتی هراس آور از آن بالا فرو می‌ریخت. اما اکنون خوانندگان این داستان به خوبی پی برده‌‌اند (و شاید خود پسیشه هم آگاه شده باشد) که گرچه مأموریتها و کارهای محوّله به وی همه فوق العاده دشوار بوده است، اما همیشه به خیر و خوبی و کامیابی پایان یافته است و انجام آنها برایش میسر می‌شده است. این بار یک عقاب ناجی وی بود که با آن بالهای بزرگ و گسترده اش کنار وی نشست و سطل را با منقارش از دست وی گرفت و رفت و آن را پر از آب به وی بازگرداند.

اما ونوس دست بردار نبود. انسان ناگزیر می‌شود ونوس را به بلاهت و نادانی متهم کند. تنها تأثیر این کارها این بود که باز هم او را می‌آزمود و اوامر گوناگون صادر می‌کرد. آن الهه یک جعبه به پسیشه داد و گفت که باید آن را به دنیای زیرین ببرد و از پروسِرپینه بخواهد که مقداری از زیبایی اش را در آن بریزد. به پسیشه دستور داده شده بود به پروسرپینه بگوید که ونوس واقعاً به آن زیبایی نیاز دارد، چون از پرستاریِ پسر بیمارش خسته و درمانده شده است. پسیشه این بار هم مثل همیشه فرمانبردارانه رفت تا راستای ورود به هادس یا دنیای زیرین را بیابد. راهنمای پسیشه در این راه بُرجی بود که از کنارش می‌گذشت. راهنما نشانی صحیح و واقعی رسیدن به کاخ پروسرپینه را به پسیشه داد به او گفت که نخست باید از سوراخ بزرگی که در زمین وجود دارد بگذرد، بعد به ساحل رودخانه مرگ برود و در آنجا پشیزی به قایقرانِ آنجا، به نام کارون، بدهد تا او را از رودخانه بگذراند. از آنجا، راه مستقیماً به کاخ می‌رسد. سِربروس، یا کربروس، سگ سه سر، از درهای کاخ نگهبانی می‌کند، اما اگر یک نان قندی به او بدهد، آن سگ دوستی می‌کند و می‌گذارد از در بگذرد.
البته ماجرا همان گونه گذشت که آن بُرج گفته بود. پروسرپینه می‌خواست به ونوس خدمت کند، و پسیشه، که سخت جرئت یافته بود، جعبه را بازگرداند و این راهِ آمده را خیلی بهتر و آسان تر از پیش طی کرد.
آزمایش یا مأموریت بعدی را خود، در پی کنجکاوی‌هایی که به خرج داده بود، یا بهتر بگوییم بر اثر خودخواهی، برای خود ساخت و پرداخت. او حس کرد که باید ببیند که آن طلسمی که در جعبه گذاشته شده است چگونه چیزی است، و شاید بتواند مقداری از آن را برای استفاده‌ی خود بردارد. پسیشه هم مثل ونوس به خوبی می‌دانست که با این ماجراهایی که از سر گذرانده است زیبایی چهره را از دست داده است، و ضمناً بعید نیست که ناگهان و بی مقدمه با کوپید روبرو شود. کاش می‌توانست خود را برای او زیباتر کند و به قولی خود را برای او بسازد. پسیشه نمی‌توانست در برابر اغواگری و وسواس پایداری کند. از این رو در جعبه را گشود، ولی با کمال شگفتی چیزی در آن نیافت. جعبه خالی به نظر می‌رسید. اما بی درنگ سستی مرگباری بر وجودش چنگ انداخت و در نتیجه به خوابی ژرف فرو رفت.
در این مرحله بود که «خدای عشق» شخصاً گام پیش نهاد. در این هنگام زخم کوپید درمان یافته بود ولی اشتیاقِ دیدار پسیشه او را رها نکرده بود. زندانی کردن عاشق کار بس دشواری است. زئوس در را بسته و قفل کرده بود، اما پنجره‌ها باز بود. تنها کاری که لازم بود کوپید انجام دهد این بود که به پرواز درآید و از آنجا بیرون بیاید و به جست و جوی همسرش بپردازد. پسیشه نزدیک کاخ خوابیده بود و کوپید او را بی درنگ یافت. وی خواب را از چشمان دختر بیرون آورد و به درون جعبه بازگرداند و با زدنِ نوک یکی از تیرهایش به بدن پسیشه او را از خواب بیدار کرد و بعد به او دستور داد که جعبه پروسرپینه را به مادرش، ونوس، بازگرداند و ضمناً به او قول داد که از این پس اوضاع بر وفق مراد خواهد گذشت.
در آن هنگام که پسیشه دلشاد در پی فرمان می‌رفت، کوپید نیز به سوی کوه اولمپ پرواز کرد. او می‌خواست مطمئن شود که ونوس بیش از این مزاحمِ آنها نمی‌شود. پس یک راست به سوی ژوپیتر (زئوس) رفت. پدر خدایان و انسان تقاضای کوپید را بی درنگ پذیرفت ـ او گفت: «هر چند که در گذشته زیان گرانی به من رسانده‌ای ـ تو بارها مرا مجبور کرده‌ای خودم را به ورزا و قو بدل کنم و به این وسیله نام نیک و وقار مرا بازیچه‌ی دست خود قرار داده‌ای و خیلی چیزهای دیگر… اما با وجود این، نمی‌توانم دست رد به سینه ات بزنم.»

آن گاه ژوپیتر تمامیِ خدایان را به یک نشست مشورتی فرا خواند و به همه آنها، حتی زئوس، گفت که کوپید و پسیشه رسماً با هم ازداج کرده‌‌اند و در نتیجه او می‌خواهد که عروس جاودانگی بیابد. مرکوری (هرمس) پسیشه را به کاخِ خدایان آورد و شخص زئوس غذای بهشتی یا آسمانی به وی خوراند و به این وسیله پسیشه جاودانگی یافت. این ماجرا اوضاع را کاملاً عوض کرد. ونوس نتوانست با الهه‌ای که عروس او شده بود به مخالفت برخیزد. این اتحاد فوق العاده مناسب بود. تردیدی نبود که او می‌اندیشید پسیشه که اکنون باید با شوهر و فرزندانش در آسمان زندگی کند، دیگر نمی‌تواند در زمین باشد و مردان را شیدا و واله‌ی خود کند و در نتیجه آدم‌ها دیگر بار ونوس را خواهند پرستید.
بنابراین داستان به خوبی و خوشی پایان یافت. عشق و روح (یعنی همان چیزی که پسیشه اعتقاد داشت) یکدیگر را می‌جستند و پس از گذراندن آزمایشهای تلخ و دردناک یکدیگر را یافتند و این پیوند هیچ وقت گسسته نمی‌شود.

منبع:راسخون

راهنمای خرید
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.