کورمک مک کارتی، نویسندهای است که به خاطر داستانهای غمگین، خشونتبار و نهیلیستی شناخته میشود. در ابتدای زندگی او، کتابهایش به طور چشمگیری توجه خوانندگان را به خود جلب نکردند و مورد علاقه قرار نگرفتند. اما در سال ۱۹۹۲، داستانی به نام “همه اسبهای زیبا” از وی منتشر شد و با واکنش مثبت و گستردهای از سوی مخاطبان روبهرو شد. این اثر، باعث شد تا سایر آثار مک کارتی نیز در مرکز توجه قرار بگیرند.
داستان “همه اسبهای زیبا” عنوانی بود که به عنوان نقطه عطفی در مسیر خلاقیت و شهرت این نویسنده محسوب میشود. از آن پس، کارهای او توسط بسیاری از مخاطبان و منتقدان مورد توجه قرار گرفتند و او به یکی از نویسندگان مشهور و مورد تحسین در صنعت ادبیات تبدیل شد. البته، اغلب آثار مک کارتی به صورت تاریک و بیامیدی نمایان میشوند، اما این نگرش به طور عجیبی به خوانندگان جذابیت میبخشد و آنها را به فکر و تامل در مسائل زندگی و وجودی میاندازد.
او با استفاده از زبان شفاف و قدرتمند خود، موضوعات پیچیده را به صورتی که به دست خواننده برسد، به تصویر میکشد و احساسات عمیقی را در ذهن خواننده ایجاد میکند. این استعداد و سبک خاص او، مک کارتی را یکی از نویسندگان برجسته و منحصربهفرد در عرصه ادبیات معاصر قرار داده است.
سال های ابتدایی زندگی مک کارتی
کورمک مک کارتی، نویسندهای است که در تاریخ ۲۰ ژوئیه ۱۹۳۳ در شهر پراویدنس در ایالت رودآیلند به دنیا آمد. اما او مدت زمان طولانی را در آن شهر نمیگذراند و دوران کودکیاش را همراه خانوادهاش در شهر ناکسویل در ایالت تنسی آمریکا سپری کرد.
در سن ۱۸ سالگی، کورمک وارد دانشگاه تنسی شد و دو سال بعد به نیروی هوایی ایالات متحده پیوست. سپس مدتی را در آلاسکا سپری کرد و به عنوان یک مجری در رادیو فعالیت میکرد. در این محیط، وی به طور جدی به ادبیات روی آورد و به خواندن کتابهای مختلفی مشغول شد؛ به ویژه آثار ویلیام فاکنر تأثیر قابل توجهی بر او داشتند.
کورمک مک کارتی، یک نویسنده است که در طول زندگی و مسیر خلاقیت خود تجارب و تجدیدنظرهای بسیاری را تجربه کرده است. از کودکی در محیط جغرافیایی متفاوتی زندگی کرده و با تنشها و تغییرات جامعه آشنا شده است. تجربیات و ماجراهای زندگی او، بر آثار او تأثیر بسیاری گذاشته است. همچنین، علاقه شدید او به ادبیات و خواندن آثار متنوع نقشی بسزایی در شکلگیری سبک و الگوهای نوشتاری او ایفا کرده است.
نوشتههای مک کارتی معمولاً شامل داستانهای پر از رنگ و بوی خشونت، تاریکی روحی، و مفهوم نهیلیستی هستند که مخاطبان را به تفکر و تأمل در معنای زندگی و وجود دعوت میکنند. با استفاده از زبان قوی و شفاف، وی توانسته است مفاهیم پیچیده را به صورتی قابل فهم و قابل تصور بیاورد و در ذهن خوانندگان احساسات عمیقی را برانگیزاند.
کتاب «همه اسبهای زیبا»، اثری که به عنوان نقطه عطف در مسیر خلاقیت و شهرت مک کارتی محسوب میشود، تنها یک نمونه از غنای آثار اوست که توانسته است مخاطبان را به خود جلب کند و نام او را در صنعت ادبیات برجسته کند.
زندگی شخصی کورمک مک کارتی
کورمک مک کارتی، نویسندهای بزرگ و مشهور، در طول زندگی خود سه بار ازدواج کرده است. همسر اول وی «لیهالمن» بود؛ آن دو در دانشگاه آشنا شده و در سال ۱۹۶۱ با هم ازدواج کردند. متاسفانه، رابطه آنها تنها یک سال طول کشید. از این ازدواج، فرزند پسری به نام کالن به دنیا آمد. پس از جدایی از همسر اولش، مک کارتی برای مدتی در نیواورلئان زندگی کرد و سپس تصمیم گرفت به سفری به اروپا برود.
در آنجا، او با «آنی دولیزله» آشنا شد و در سال ۱۹۶۶ با او ازدواج کرد. رابطه آنها ۱۵ سال به طول انجامید و دارای فرزندی به نام جان بود. پس از جدایی از همسر دوم، مک کارتی به همراه همسر سوم خود، «جنیفر وینکلی»، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۹۹۷ رخ داد و تا سال ۲۰۰۵ ادامه داشت.
در تاریخ ۱۳ ژوئن سال ۲۰۲۳، جان پسر کورمک مک کارتی خبر درگذشت پدرش به علت مرگ طبیعی در خانهاش در شهر سانتافه نیومکزیکو را اعلام کرد. در هنگام فوت، کورمک مک کارتی ۸۹ سال داشت. او یکی از نویسندگان بزرگ و تأثیرگذار ادبیات است که از خاطرات و تجربیات زندگی شخصی خود بهره برده و آثاری غنی و عمیق را به جامعه ادبی عرضه کرده است. همچنین پیشنهاد می شود به مقاله معرفی آثار ایزابل آلنده مراجعه فرمایید.
سبک نوشتاری مک کارتی
کورمک مک کارتی، نویسندهای است که آثارش به طور معمول دارای سبک پساآخرالزمانی هستند. در این سبک، معمولاً به دنبال یک اتفاق مهم مانند بیماری یا جنگ، هنجارها و قوانین معمولی بر هم میزنند و جهان به وضعیتی آنارشیستی سقوط میکند. علاوه بر این، مک کارتی به سبک گوتیک جنوبی نیز مینویسد.
ادبیات گوتیک جنوبی، دو عنصر اصلی وحشت و عشق را با یکدیگر ترکیب میکند. کتابهایی که در این سبک نوشته میشوند، معمولاً تاریک و پر از راز و رمز و وهم هستند. افشای این رازها به صورت تدریجی در طول داستان رخ میدهد.
گوتیک جنوبی به داستانهایی اشاره دارد که در مناطق جنوبی ایالات متحده آمریکا رخ میدهند. در این داستانها، شخصیتها و موقعیتهای مرتبط با جادو و سحر وجود دارند. همچنین، فقر، خودبیگانگی و جرم نیز از مولفههایی هستند که در این سبک به چشم میخورند.
بسیاری از آثار کورمک مک کارتی همچنین از این مولفهها برخوردارند و این سبک برجسته را در نگارش خود به اثبات میگذارند. او با شکلدهی به داستانهایی که در این سبک قرار میگیرند، خوانندگان را به دنیای تاریک و مرموز خود میکشد و آنها را در برابر مفاهیم عمیق و پیچیدهای که در آن نهفتهاند، تحریک میکند.در ادامه برخی از کتاب های کورمک مک کارتی را به شما علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی معرفی می کنیم.
همه اسب های زیبا
کورمک مک کارتی، نویسندهای است که در سال ۱۹۹۲ کتاب “همه اسبهای زیبا” را نوشت. داستان این کتاب در سال ۱۹۴۸ رخ میدهد و شخصیت اصلی آن جان گریدی کول نام دارد. جان، پسری ۱۶ ساله است و با پدربزرگش زندگی میکند، زیرا مادرش به عنوان یک بازیگر تئاتر در حال حاضر در سفر است و پدرش نیز از مادرش جدا شده است. در داستان “همه اسبهای زیبا”، پدربزرگ جان از دنیا می رود و به همین دلیل جان تصمیم میگیرد در آن خانه زندگی نکند. او به همراه دوستش، لیسی رالینز، سوار بر اسبهایشان میشوند و به سمت جنوب، به خصوص مکزیک، سفر میکنند.
در این سفر، یک پسر چهارده ساله و مرموز به نام جیمی بلوینز به آنها ملحق میشود که مهارت زیادی در تیراندازی دارد. جذابیت داستان در تعامل بین این شخصیتها و اتفاقاتی که در طول سفر رخ میدهد، نهفته است. نویسنده با نثر خود المانها و رویدادهای داستانی را بازگو کرده و خواننده را در فضاها و مناظر مختلف مسحور میکند.
در بخشی از کتاب همه اسب های زیبا میخوانیم وقتی وارد تالار شد و همینطور وقتی در را بست شعلهی شمع و تصویر شعله در آیینهی بزرگ دیواری پیچ و تاب خورد و دوباره به شکل اولش برگشت. کلاهش را از سر برداشت و آهسته جلو رفت. تختههای کفپوش زیر چکمههایش جیرجیر می کردند. کت و شلوار سیاه به تن داشت. رو به روی آیینهی تاریک ایستاد همان جایی که سوسنهای سفید پلاسیده از گلدان بلور نقش و نگاردار فرسوده به بیرون سر خم کرده بودند.
در راهرو سرد پشت سرش ردیف هم. پرترهی نیاکانی آویزان بود که به زحمت میشناختشان. همگی در قابهایی شیشهای بالای حاشیهی باریک چوب بلوط دیوار جا خوش کرده بودند و نوری کمسو به آنها میتابید. نگاهی به اشک چکه کردهی شمع انداخت. شستش را روی موم گرم چکیده بر روکش نازک چوب بلوط فشار داد. آخرسر نگاهش افتاد به صورت مدفون و محبوس بین تاخوردگیهای لباس تدفین. سبیل زردش و پلکهای نازک مثل کاغذ. این خوابیدن نبود. این خوابیدن نبود.
جاده
کورمک مک کارتی، نویسنده معروف، کتاب “جاده” را در سال ۲۰۰۶ منتشر کرد. این داستان به یکی از کابوسهای بزرگ زندگی انسان در دنیای مدرن اشاره میکند: حملهای هستهای که باعث نابودی ایالات متحده آمریکا شده و افراد زیادی کشته شده اند. اما با این حال، بازماندگانی وجود دارند که در تلاشند تا به زندگی بهتری دست پیدا کنند.
داستان “جاده” زندگی یک پدر و پسر است که سفری را از شرق آمریکا به منطقهای ساحلی در جنوب غرب کشور آغاز میکنند. آنها نمیدانند چه چیزی در ساحل منتظرشان است، اما امیدوارند که در آنجا زندگی بهتری را تجربه کنند. تنها دارایی آنها یک هفتتیر، لباسهای تنشان، یک گاری و مقداری نان خشک است. در این داستان، همه نمادهای تمدن وجودی ندارند و باقیماندهها عموماً تبهکارانه و درگیر زبالهگردی هستند.
عشق و محبت نیز در این داستان و در یک زمان بسیار سخت و غمانگیز حضور دارند، هر چند فضای داستان تیره و تاریک است. “جاده” داستانی پساآخرالزمانی را روایت میکند و سوالات بزرگی را در ذهن ما به وجود میآورد. این کتاب به ما این فکر را میدهد که در ضمیر انسانها چقدر هنجارها و ارزشهای انسانی جاافتادهاند و یک بحران انسانی چگونه میتواند آنها را به چالش بکشد. “جاده” در سال ۲۰۰۷ برندهٔ جایزهٔ پولیتزر شد.
کتاب “جاده” دارای ۲۷۳ صفحه است و برای خواندن آن حدوداً ۸ ساعت زمان نیاز است. نثر این کتاب بسیار شیوا و قابل خوانش است.
در بخشی از کتاب جاده می خوانیم در بستر دراز کشیده بود و به صدای چک چک آب که از جنگل میآمد گوش میداد. ما همه به خاک برمی گردیم. همین است سرما و سکوت. خاکستر جهان از دسترفته با بادهای تند و بیرحم در یک فضای تهی به این سو و آن سو در نوسان بود. با باد موجی از خاکستر به آنان نزدیک میشد که اندکی بعد در دوردستها پراکنده شود و از نو باز به آنها نزدیک شود. جهان تعادلش را کاملاً از دست داده بود و دیگر به هیچ چیز تکیه نداشت. جهان در باد و خاکستر رها شده بود. مثل این بود که تنها به نفسی بند است؛ لرزان و بیتداوم. کاش قلبم از سنگ بود.
پیش از سحر از خواب بیدار شد و نگاه کرد که چگونه یک روز خاکستری دیگر آغاز میشود. آرام و نیمه شفاف. پسرش هنوز خواب بود که برخاست. کفشهایش را پوشید. پتویی دور خودش پیچید و میان درختان به راه افتاد. از شکاف صخرهای پایین آمد. به سرفه افتاده بود و از سرفه در خودش مچاله شده بود. سرفهاش بند نمیآمد. مدتی به این حال گذشت. بعد میان خاکستر زانو زد و چهرهاش را مقابل روشنایی رنگپریده گرفت. به نجوا گفت: تو عاقبت سررسیدی؟ عاقبت یک بار دیگر چشمم به تو افتاد؟ اگر تو گلویی داشتی، گلویت را میان دستهایم میفشردم. یعنی تو دل داری؟ آیا تو ای روز نفرینشده روح هم داری؟ نجوا کنان گفت: خدای من! آه خدای من!
سانست لیمیتد
کورمک مک کارتی، نویسنده برجسته، نمایشنامه “سانست لیمیتد” را خلق کرده است. این اثر دو شخصیت سیاهپوست و سفیدپوست را در بر میگیرد و در شهر نیویورک روایت میشود، بهطور متفاوت از آثار دیگر کورمک مک کارتی که معمولاً در مناطق جنوب غربی آمریکا رخ میدهند. نمایشنامه “سانست لیمیتد” از زبانی عامیانه استفاده میکند که به آن جذابیت و خوانایی خاصی میبخشد.
دو شخصیت اصلی، سیاهپوست و سفیدپوست، با یکدیگر در تضادها و تناقضات بسیاری روبرو هستند و همچنین چالشهای متعددی برای یکدیگر به وجود میآورند. تفاوتهای زیادی درباره نژاد، خانواده، گذشته، حال و حتی آینده این دو شخصیت وجود دارد، و همین تفاوتها در مبدأ و آیندهی آنها، گفتگوی بین شخصیتهای سیاه و سفید را جذابتر میسازد. این دو برخورد ابتدایی پرسش و پاسخی ساده به نظر میرسد، اما سریعاً به بحثهای بنیادین درباره عدالت، ایمان و امید میپردازند.
در سال ۲۰۱۱، “تامی لی جونز” فیلمی بر اساس همین نمایشنامه ساخت که به استقبال مثبت منتقدان برخورد کرد. این فیلم، تجسمی از بحثها و تعاملات شخصیتها را ارائه داد و نشان داد که نمایشنامه “سانست لیمیتد” همچنان جذابیت و قدرت خود را در قالب سینما نیز حفظ میکند.
در بخشی از کتاب سانست لیمیتد می خوانیم :
سیاهپوست: تولدت مبارک استاد.
سفیدپوست: مرسی.
سیاهپوست: پس دیدی داره تولدت میشه و این روز درستی به نظر میرسه.
سفیدپوست: کی میدونه؟ شاید روزهای تولد خطرناکن. مثل کریسمس. همهجای آمریکا وسایل تزئینی روی درختها، حلقههای گل روی درها و بدن آدمها روی لولهها آویزون میشه.
سیاهپوست: مم. زیاد ربطی به کریسمس نداره، نه؟
سفیدپوست: کریسمس مثل قدیمها نیست.
سیاهپوست: باور دارم که این حرف درستیه. واقعا باور دارم.
سفیدپوست: من باید برم.
سفیدپوست بلند میشود و ژاکت خودش را از روی پشتی صندلی برمیدارد و بهجای این که یکدفعه دستهای خود را در آستین کند ژاکت را تا روی شانهاش بالا میاندازد و بعدش دستها را در آستین میکند.
نگهبان باغ
کورمک مک کارتی، نویسنده بزرگ، با رمان پرفروش خود به نام “نگهبان باغ” که در سال ۱۹۶۶ منتشر شد، شهرت جهانی را به دست آورد و به وی جایزهٔ بنیاد ویلیام فاکنر را فراهم کرد. این رمان به سبک کلاسیک نوشته شده و نثری روان و خواندنی دارد. داستان “نگهبان باغ” در دهههای بین جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم رخ میدهد و محل اتفاقات آن یک دهکدهٔ کوچک و سنتی است.
در داستان، سه شخصیت اصلی به نامهای آرتور اونبی، جان وسلی راتنر و ماریون سیلدر وجود دارند. ماریون، یک قاچاقچی و شخصیتی خلافکارانه است. راتنر رانندهای است که او را به مقصد ماریون همراهی میکند، اما در نهایت قصد دارد ماریون را بکشد و از او سرقت کند. با این حال، ماریون نیت او را متوجه میشود و راتنر را به قتل میرساند و جسد او را در زمین آرتور اونبی، که یک نگهبان جنگلی و تنها عاشق طبیعت است، دفن میکند. آرتور بهطور ناخواسته متوجه وجود جسد در زمین خود میشود، اما این راز را مخفی نگه میدارد. در همین حین، خانوادهٔ راتنر که ممکن است به قتل او مرتبط باشد، به دنبال انتقام هستند.
رمان “نگهبان باغ” تصویری پیچیده و پر رمز و راز از جرم و جنایت را به تصویر میکشد و تلاش آرتور برای مخفی نگه داشتن جسد و پیگیری خانوادهٔ راتنر برای یافتن عدالت و انتقام از محور داستان است. کتاب به بررسی مسائل مربوط به عدالت، گناه، خیانت و تلاش برای حفظ روحیهٔ انسان در مقابل تهدیدات خارجی و درونی میپردازد. این رمان، همانند سایر آثار کورمک مک کارتی، با شیوهٔ نوشتاری قوی و قدرتمند، خواننده را به تفکر و تأمل در مسائل اخلاقی و انسانی میاندازد.
در بخشی از کتاب نگهبان باغ می خوانیم درخت تناور را از پای انداخته و از طول برش داده بودند و بخشهای برشخورده درخت را روی علفهای جنگل تلنبار کرده بودند. مرد کوتاهقد و قویهیکلی که سه انگشت دستش با یک باند کثیف و آتل، ثابت نگه داشته شده بود. کنار درخت ایستاده بود. او، یک سیاهپوست و یک مرد جوان دور کنده درخت جمع شده بودند. مرد کوتاهقد و قویهیکل کنار اره زانو زد و با کمک مرد سیاهپوست. تیغه اره را صاف کرد.
پس از زور زدنهای بسیار و اینسو و آنسو کشیدن اره و غرغرهای زیرلبی فراوان توانستند اره را از جایی که گیر کرده بود بیرون آورند و از طرف دیگر کنده، اره کردن را ادامه دهند. مرد کوتاهقد و قویهیکل، دوباره زانو زد و محل برش را با دقت نگاه کرد و گفت: «بهترین کار اینه که از اینسمتش ادامه بدیم.» مرد سیاهپوست اره مقطعبر را برداشت و بههمراه مرد کوتاهقد و قویهیکل، دوباره مشغول اره کردن شدند.
چند دقیقهای که اره کشیدند. مرد کوتاهقد و قویهیکل ناگهان گفت: «وایستا وایستا نکش آه. لعنتی. این تیغه کوفتی باز دوباره گیر کرده.» با زور زدن و تلاش زیاد» اره را از تن درخت بیرون کشیدند و دوباره با دقت به محل برش نگاه کردند. مرد سیاهپوست گفت: «مکافات اصلیمون تازه از اینجا شروع میشه. مگه نه؟»