نظریه انتقادی یک جریان فکری-فلسفی است که تمرکز اصلی آن بر نقد و تحلیل کامل اجتماع و فرهنگ در تمام حوزههای علوم اجتماعی و انسانی قرار دارد. هدف اساسی این نظریه، روشنسازی ساختارهای قدرت و نهانی آنها از طریق ارائهی انتقادات است. این جریان با دیدگاهی که اتخاذ میکند، معتقد است که مشکلات و چالشهای اجتماعی به طور عمده از نتایج ساختارهای اجتماعی و فرضیات فرهنگی نشات میگیرند و کمتر به عوامل فردی تعلق دارند. به عبارت دیگر، ریشهی اصلی مسائل اجتماعی در ساختارهایی است که قدرت و تاثیر را شکل میدهند، نه در ویژگیهای فردی افراد.
اصطلاح موردنظر دارای دو معنای کاملاً متفاوت با ریشههای مختلف در خود است. این دو مفهوم از اصطلاح، یکی در حوزه جامعهشناسی و دیگری در زمینه نقد ادبی به کار میروند و ارتباطات متفاوتی را میان زمینههای مختلف بیان میکنند. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد نظریه انتقادی را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.
نظریه انتقادی
در بخش جامعهشناسی و فلسفهٔ سیاسی، نظریهٔ انتقادی بهعنوان یک مفهوم از فلسفهٔ نئومارکسیستی و مکتب فرانکفورت شناخته میشود. این نظریه بوسیلهٔ متفکران مکتب فرانکفورت ارائه شده و در تأثیرگذاری بزرگی بر روی تفکرات سیاسی، جامعهشناسی و اندیشهٔ فرهنگی در قرن بیستم دخیل بوده است. ریشههای این نظریه به سال ۱۹۳۰ در آلمان بازمیگردد، زمانی که ماکس هورکهایمر کتابی به عنوان “سرآغاز فلسفهٔ بورژوایی تاریخ” منتشر کرد. این اثر به بررسی تاریخچهٔ فلسفهٔ مدرن میپرداخت و اساسهایی از نظریهٔ انتقادی را در خود جای داده بود.
در فرآیند زایش اولیه این نظریه، مجموعهای از آثار کلیدی قرار دارند که از آنجا که این نظریه شکل گرفته است، اهمیت ویژهای دارند. یکی از این آثار، مقالهٔ مهم به نام “نظریهٔ سنتی و نظریهٔ انتقادی” از آثار ماکس هورکهایمر است. در این مقاله، هورکهایمر با قرار دادن نظریهٔ انتقادی در مقابل نظریهٔ سنتی مبتنی بر روششناسی دکارت، مفاهیم مرتبط با نظریهٔ انتقادی را به تحلیل میگیرد.
نظریهٔ انتقادی به طور اساسی از اندیشههای مارکس الهام گرفته است و به اصول و آرمانهای او پایبند میماند. این نظریه به مانندی که از مقالهٔ هورکهایمر نیز پیداست، به ویژه به دلیل نادیدهگرفتن ساختارهای اجتماعی گستردهتری که تاثیرگذاری بیشتری در تولید و انتقال دانش و تأثیرگذاری بر جوامع دارند، در برابر نظریههای سنتی مبتنی بر روششناسی دکارت نقد و انتقاد میکند. این نظریه به واسطه تمرکز بر ساختارهای جامعهای که تمامی عوامل اجتماعی از آن تأثیر میپذیرند، به یک سطح عمقیتر از تجزیه و تحلیل دسترسی دارد.
نگاه کلی به نظریه انتقادی
دانشنامهٔ فلسفهٔ استنفورد، بهعنوان یک منبع اطلاعاتی گرانبهای، به مفهوم نظریهٔ انتقادی به عنوان نتیجهگیری از تجربیات و آثار چند نسل از فیلسوفان آلمانی و نظریهپردازان اجتماعی مکتب فرانکفورت، و هرگونه رویکرد فلسفی که به دنبال تحقق آزادی و برپایی تغییرات اجتماعی مؤثر باشد و به وسیلهٔ تعقل و انتقاد به مطالبات جامعه پاسخ میدهد، توجه ویژهای دارد.
این تعریف تمایزی را بین نظریهٔ انتقادی و سایر رویکردهای فلسفی مشخص میسازد. برای ابراز این تمایز، اصطلاح “نظریهٔ انتقادی” با استفاده از حروف بزرگ یا کوچک در عنوان مورد استفاده قرار میگیرد. این تعریف گستردهتر از رویکردهای فلسفی، شامل زیرشاخههایی چون نظریهٔ انتقادی نژاد، فمینیسم و اشکال پسااستعمارگرایی را نیز شامل میشود.
پیشنهاد می شود به مقاله مکتب تاریخی آلمان مراجعه فرمایید. در این دستهبندی گسترده، نه تنها اهمیت نظریهٔ انتقادی بهعنوان یک تکنیک فلسفی برجسته مشخص میشود، بلکه تأکید بر تنوع انحصاری زیرشاخههای آن نیز به نمایش درآمده است.
ماکس هورکهایمر در سال ۱۹۳۷، برای اولین بار، مفهوم نظریهٔ انتقادی را در مقالهای به نام “نظریه سنتی و انتقادی” به عنوان یک نظریه اجتماعی که هدفش نقد و تغییر جامعه به عنوان یک کل است، مطرح کرد. این نظریه بهطور واضح با نظریه سنتی که تنها به فهم یا توضیح وضعیت اکتفا میکند، متفاوت است.
هورکهایمر در تلاش بود تا نظریه انتقادی را از نظریهٔ مارکسیستی رایج متمایز کند و آن را به عنوان یک شکل رادیکال و آزادیبخش از فلسفهٔ مارکسیستی معرفی کند. وی بهطور همزمان به مدل علمی ارائه شده توسط پوزیتیویسم منطقی انتقاد میکند و هم به آنچه او و همکارانش به عنوان “پوزیتیویسم و اقتدارگرایی پنهان مارکسیسم ارتدوکس و کمونیسم” شناخته میشد. وی نظریهای را که به دنبال “آزادسازی انسانها از شرایطی که آنها را در بردهداری نگاه میدارد”، را بهعنوان نظریه انتقادی توصیف میکند.
نظریه انتقادی دربرگیرنده یک بُعد هنجاری است که یا به نقد و تفکیک از جامعه بر اساس ارزشها و هنجارهای کلی میپردازد یا آن را بر اساس ارزشهای خود تجزیه و تحلیل میکند. بهطور چشمگیری، نظریه انتقادی نه تنها ساختارهای قدرت اجتماعی را تفسیر و مورد نقد قرار میدهد، بلکه یک مدل مبتنی بر تجربه را برای ارتباط جامعه با مسائل انسانی ایجاد میکند. او به ایدهآلهای عالمانه جهانی پایبندی دارد، اما این تلاش را در چارچوب خاصی از تحقیقات اجتماعی-علمی و تاریخی انجام میدهد.
مفاهیم اساسی نظریه انتقادی در واقع به این توصیفات منجر میشوند:
1. نخستین توجه باید به کلیت جامعه در زمانی خاص از تاریخ آن باشد. به عبارت دیگر، این نظریه به ویژگیها و ساختار جامعه در یک دوره زمانی خاص و معین توجه دارد و تلاش میکند تا چگونگی تشکیل و شکلگیری این جامعه را در این مقطع زمانی مشخص مورد تحلیل قرار دهد.
2. برای بهبود درک از جامعه، نظریه انتقادی به ادغام علوم اجتماعی مختلف میپردازد. این ادغام شامل رشتههای اصلی مانند جغرافیا، اقتصاد، جامعهشناسی، تاریخ، علوم سیاسی، مردمشناسی و روانشناسی است. با ترکیب دانشهای مختلف، این نظریه سعی دارد به دقت ترسیم و تفسیر جوانب مختلف جامعه پرداخته و نتایج جامعهشناسی را بهبود بخشد.
3. “نظریهٔ انتقادی پسامدرن” نیز بهعنوان یکی از نتایج مهم نظریه انتقادی شناخته میشود. این شاخه نظریه انتقادی سعی دارد با تجزیه و تحلیل هویتهای فرهنگی، ساختارهای دوران مدرن مانند فراروایتها، عقلانیت و حقایق جهانی را به چالش بکشد. هدف از این کار، رقابت با ساختارهای ارائهشده در دوره مدرن و تحلیل انحصاری آنها در قالب زمینههای تاریخی و فرهنگی است.
4. نظریه انتقادی به تلاش میپردازد مشکلات اجتماعی را به مسائل سیاسی تبدیل کند و آنها را در معناهای تاریخی و فرهنگی قرار دهد. با این کار، این نظریه میخواهد مشکلات اجتماعی را در فرآیند جمعآوری و تجزیه و تحلیل دادهها درآورده و نتایج بهدستآمده را در زمینههای مختلف نسبی و قابل تفسیر کند.
کانت
نامگذاری این نظریه به عنوان “انتقادی” از تأثیراتی که از آثار امانوئل کانت و مارکس برداشته میشود، مشتق شده است. امانوئل کانت در ایدهآلیسم استعلاییاش، مفهوم “نقد” را به معنای مرور و تعیین محدودیتهای اعتبار یک قوه، نوع یا مجموعه از دانش تعبیر میکرد. این مفهوم نقد تحت عنوان بررسی و تشخیص محدودیتهای مفاهیم اصلی و غیرقابل تجزیه و تحلیل آن نظام دانش شناخته میشد.
کانت به وسیله واژگونی و خلافآوری باورهای نادرست و ادعاهای قطعی و غیرقابل اثبات فلسفی، اجتماعی و سیاسی را تجزیه و تحلیل میکرد. نقد عقل کانت به معنای بررسی معتقدان الهیاتی و متافیزیکی و ارزیابی جدیدتر آنها بود. این نقد با افزایش استقلال اخلاقی و تشدید نقد روشنگرانهای به خرافات و اقتدارهای غیرعقلانی ارتباط پیدا کرد.
دلیلی که باعث شده بسیاری از پژوهشگران “رئالیست انتقادی” نظریهٔ کانت را نادیده بگیرند، این است که انگیزه نوشتن نقد عقل محض توسط کانت، به بحرانینگری شکاکانه دیوید هیوم در مورد تجربهگرایی بازمیگردد. هیوم در هجوم خود به متافیزیک، از عقل و منطق به عنوان ابزاری برای ضد شناختپذیری استدلال میکرد.
کانت تلاش کرد با ارائه ادعاهای متافیزیکی پیشین به عنوان یک پیش نیاز ضروری، تشدیدی که اگر چیزی باید شناخته شود، باید بر اساس انتزاعات مستقل از پدیدههای قابل مشاهده مطرح شود، ایجاد کند.
مارکس
کارل مارکس به وضوح مفهوم نقد را تا مرزهای بیشتری گسترش داد و این مفهوم را با نقد ایدئولوژی ارتباط داد و آن را به تبلور در قالب انقلاب اجتماعی آورد. او در بخش یازدهم از اثر خود دربارهٔ فویرباخ اظهار میکند: “فیلسوفان، جهان را از طریق روشهای مختلف تفسیر کردهاند. اما مسئله این است که جهان باید تغییر یابد.”
کارل مارکس به طور واضح نقد را به معنای بررسی و ارزیابی عمیقتر از مفهومها و ایدئولوژیهای جامعه ادغام کرد. او این نقد را با عمل انقلابی اجتماعی به هم پیوند زد و به این اهمیت اشاره کرد که تغییر و تحول جامعه نیازمند اقدامات عملی و اجتماعی است، نه تنها تفسیرها و نظریهها. این تفسیر و انتقاد کارل مارکس نسبت به فلسفههای تئوریتیک دیگر را نمایان میسازد و نقد را به یک ابزار عملی و انقلابی تبدیل میکند.
آدورنو و هورکهایمر
یکی از ویژگیهای ممتاز نظریه انتقادی، به همان اندازه که تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر در کتاب “دیالکتیک روشنگری” ارائه دادند، دوگانگی درباره “منشأ” یا پایه “سلطه اجتماعی نهایی” است؛ این دوگانگی باعث بیاعتمادی نظریه انتقادی جدید به امکان آزادی و رهایی انسان میشود.
این تناقضات اصلی ریشه در شرایط تاریخی دارند که در آن شکلگیریهای تازهای از سلطه اجتماعی، مانند نازیسم، سرمایهداری دولتی و صنعت فرهنگ، به وجود آمد که نمیتوانستند به طور کامل با شرایط جامعهشناسی مارکسیستی سنتی توضیح داده شوند.
آدورنو و هورکهایمر در اثر خود، “دیالکتیک روشنگری”، این ایده را بیان میکنند که نظریه انتقادی با چالش دوگانگی در مورد منشأ و پایه نهایی سلطه اجتماعی روبروست. این دوگانگی به وضوح از جهاتی به ناامیدی از توانایی تحقق آزادی و رهایی انسان اشاره دارد، زیرا مسائلی مانند نازیسم و سرمایهداری دولتی به وجود آمدهاند که نظریههای جامعهشناسی مارکسیستی سنتی قادر به توجیه یا تبیین جامعههایی با این شکلگیری نیستند. این دیدگاه نشان میدهد که نظریه انتقادی نیازمند تطابق با شرایط واقعی و پیچیدهتر جامعههای معاصر بوده و به دست آوردن مدلها و توصیفات جدیدی از ساختارهای قدرت و اجتماعیت است.
آدورنو و هورکهایمر به تأثیر مداخله دولت در اقتصاد، به نوعی تعارض سنتی میان “روابط تولید” به مبنای مارکسیستی و “نیروهای مولد مادی” جامعه را کاهش داده میدانستند. آنها اعتقاد داشتند که نهادهای دولتی و برنامهریزی متمرکز به جایگزینی بازار (که به عنوان یک مکانیسم “ناخودآگاه” برای توزیع کالاها عمل میکند) آمده است.
به عبارت دیگر، این دو فیلسوف بر این باور بودند که دخالت قوی دولت در اقتصاد و برنامهریزی تمرکزی باعث شده که تعامل بین روابط تولید مارکسیستی و عوامل مادی جامعه که به تولید منابع منجر میشود، به شکل سنتی کمتر احساس شود. در این جهت، نقش بازار بهعنوان یک وسیلهی توزیع بهطور غیرمستقیم کاهش یافته و نقش برنامهریزی دولتی در تعیین مسیر توزیع و تولید تأکید شده است.
در تضاد با پیشبینی مارکس در “مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی”، این تغییرات به واقع به “عصر انقلاب اجتماعی” منجر نشد؛ در عوض، آنچه رخ داد، تبدیل به “فاشیسم” و “تمامیتخواهی” بود. بر اساس دیدگاه آدورنو و هورکهایمر، پرسشی مطرح میشود که چگونه میتوان تداوم ظاهری وجود سلطه را در غیاب تناقضی که بر اساس نظریه انتقادی سنتی، منبع اصلی سلطه را تشکیل میدهد، توجیه و تبیین کرد.
در این زمینه، آدورنو و هورکهایمر به مسئله پیچیدهای پرداختند: چگونه میتوان توجیه کرد که با وجود تحقق انقلابی و تغییرات اجتماعی، همچنان ساختارهای قدرت و سلطهگرایی در جامعه باقی میمانند؟ آنها در تلاش بودند تا تفسیری تازه و نوآورانه از این پدیده ارائه دهند و با استفاده از اصول نظریه انتقادی، نقد و تحلیلی عمیق از این تضادها ارائه دهند. این نگاه به تناقضات میان تغییر اجتماعی و تداوم ساختارهای قدرتی از ویژگیهای بارز نظریه انتقادی آنها بود.
هابرماس
در دهه ۱۹۶۰، یورگن هابرماس، یکی از پیروان نظریه اجتماعی انتقادی، در کتاب “دانش و علایق انسان”، به بحث معرفتشناسی پرداخت و با بازنگری در دانش انتقادی بر اساس اصولی که آن را از علوم تجربی یا علوم انسانی متمایز میکرد، به بهبود آن پرداخت. او به وسیله این تحلیل تلاش کرد که مفهوم دانش را در دیدگاه نظریه انتقادی توسعه دهد.
اگرچه هابرماس با اندیشههای آدورنو و هورکهایمر که در کتاب “دیالکتیک روشنگری” ارائه شده بود، موافقت نداشت، اما به دیدگاه آنها در مورد دوران مدرنیته و انتقال از رهایی روشنگری به شکل جدیدی از بردگی، پیوست. او در آثار خود، نظریه انتقادی را از مبانی ایدئالیسم آلمانی فراتر برده و به نزدیکی به عملگرایی آمریکایی پیش رفت.
در این کتاب، هابرماس به تبیین ارتباط میان دانش، قدرت، و ساختارهای اجتماعی پرداخت و تلاش کرد تا مبانی جدیدی برای نظریه انتقادی ایجاد کند که با تغییرات زمان و محیط اطراف همخوانی داشته و به تدریج به عمق اندیشههای نظریه انتقادی افزوده شود.
ایدههای یورگن هابرماس در خصوص ارتباط بین مدرنیته و عقلانیشدن تأثیرات قوی از ماکس وبر را به همراه داشت. هرچند که مبانی معرفتشناسی او از جنبههایی به مارکسیسم وابسته بود، اما او تمرکز بیشتری بر ارتقاء عناصری که از ایدئالیسم آلمانی، به ویژه از نظریه هگلی، اقتباس شده بودند، داشت و آنها را به تدریج در ساختار نظریه انتقادی خود تلفیق کرد.
دو مفهوم اصلی که از آثار هابرماس میتوان برش زد، مفاهیم حوزه عمومی و کنش ارتباطی هستند. این مفاهیم در واقع به عنوان پاسخی به چالشهای نئو پست مدرنیسم یا “پسامدرنیته” در مقابل گفتمان مدرنیته در نظر گرفته میشوند.
هابرماس نه تنها بر اصول فلسفیاش از مارکس و هگل، بلکه بر تبادل نظر و تعاملهای منظم با ریچارد رورتی نیز تکیه کرد. این پیوند باعث میشود که در افکار و اندیشههای او، حس قویای از تاثیرگذاری عملگرایی فلسفی وجود داشته باشد، و او در اغلب موارد، مرزهای میان علوم اجتماعی و فلسفه را به یکدیگر نزدیک میکند و تلاش میکند آنها را ترکیب کند.
نظریهپردازان معاصر انتقادی
در زمینه درک و نقد نظریه انتقادی، فیلسوفان و پژوهشگران معاصری به شدت متمرکز شدهاند. بین این نهادها، اکسل هونت و راحل جاگی (Rahel Jaeggi) بهویژه برجسته هستند. هونت به خاطر آثاری چون “آسیبشناسی عقل” و “میراث نظریه انتقادی” بهعنوان دو نمونه معروف، شناخته شده است. در این آثار، هونت تلاش میکند تا هدف و معنای نظریه انتقادی را در زمینه مدرن توضیح دهد و به تجدید نظر در اصول این نظریه بپردازد.
همچنین پیشنهاد می شود به مقاله اخلاق کانتی مراجعه فرمایید. راحل جاگی نیز در تحقیقات خود بر هدف اصلی نظریه انتقادی و نیز در درک مدرنتر و جدیدتر آن تمرکز دارد. برخی معتقدند که او با ارائه استدلالهای جدید، اساسی برای استفاده مدرن از نظریه انتقادی را فراهم آورده است. این دیدگاهها نشاندهنده اهمیت تجدیدنظر در اصول نظریه انتقادی و تطابق آن با مسائل و چالشهای معاصر جامعه و فرهنگ میباشند.
هونت با ایجاد نظریهای که تعبیرهای گستردهای برای درک نظریه انتقادی ایجاد کرده است، معروف به “نظریه بازشناسی”. در این نظریه، هونت اقتراح میکند که برای تبدیل شدن به فردی که به خوبی مسئول خود و هویت خود است، این فرد باید توسط افراد اطراف خود و جامعه به رسمیت شناخته شود. به عبارت دیگر، بهرسمیتشناختی از سوی همتایان و جامعه برای هویت و نقش فردی بسیار حائز اهمیت است.
این ادعا نشان میدهد که نظریه انتقادی برای تحقق و اعمال تأثیر خود نیازمند تأیید و شناخته شدن توسط جامعه و همتایان است. این دیدگاه تا حدی از دیدگاه اصلی نظریه انتقادی که به اهمیت نقد ساختارهای اجتماعی تأکید دارد، تفاوت دارد و بیشتر به جنبههای تعاملی و ارتباطی افراد و جامعه توجه میکند.
جاگی به بررسی هزینههای سرمایهداری برای جامعه پرداخته است. او در طول اثرها و تئوریهای مختلف خود درباره ضرورت و تأثیر سرمایهداری در رابطه با نظریه انتقادی، شک و تردیدهایی را مطرح کرده است. به نظر میرسد که بیشتر تفسیرهای جاگی از نظریه انتقادی، در مقایسه با اساسهای نظری هابرماس، عمل کرده و در نگرش به اقتصاد از منظر نظریه انتقادی، به سمت رهیافتی شبیه به رویکرد هونت پیش میروند. جاگی در بسیاری از نقاط مشترک با هونت همدلی دارد و تعداد زیادی از آثارش برنامهریزی دارند که در برابر انتقاداتی که به هونت ارائه شده است، دفاع کنند و تلاش میکنند تا تفسیرهای جدیدی از نظریه انتقادی ارائه دهند.
نقد نظریه انتقادی
گرچه معمولاً نظریهپردازان انتقادی به عنوان روشنفکران مارکسیست معرفی میشوند، اما نگرش آنها به برخی مفاهیم مارکسیستی و تلاقی تحلیل مارکسی با دیگر تئوریها و رویکردهای اجتماعی و فلسفی، باعث شدهاست که انتقادات تجدیدنظرگراانهای از سوی جریانهای مارکسیست ارتدوکس، کلاسیک و تحلیلی و فلاسفه مارکسیست-لنینیست به وجود آید.
مارتین جی آرایی را ابراز کرده است که نسل اول نظریهپردازان انتقادی را بهتر است نه به عنوان پیروان یک برنامه فلسفی یا یک ایدئولوژی معین، بلکه به عنوان “خرمگس اجتماعی از سیستمهای مختلف” درک کنیم.نقدی که به نظریه انتقادی ارائه میشود، اصولاً به دلیل عدم ارائه یک نقشه راه واضح برای اقدامات سیاسی (پراکسیس)، افزایش یافته است و اغلب این نظریه به صراحت هرگونه راهحل خاصی را رد میکند.