معنای عبارت خدا مرده است در فلسفه نیچه

معنای عبارت خدا مرده است در فلسفه نیچه

بیش از ۱۳۰ سال از زمانی که فردریش نیچه بیان کرد “خدا مرده است” (به زبان آلمانی: Gott ist tot) می‌گذرد. این جمله که از قرن نوزدهم تا به امروز موجب تحسین بسیاری از دانشجویان فلسفه شده است، به یکی از برجسته‌ترین اقوال در تاریخ فلسفه تبدیل شده است. این عبارت می‌تواند به عنوان یک شعار نمایانگر آثار فراوان نیچه باشد، حتی برای کسانی که هرگز کتابی از او نخوانده‌اند.

اما آیا واقعاً ما به طور دقیق می‌فهمیم که نیچه در این عبارت چه معنا و مفهومی را منتقل می‌کند؟ یا شاید مهم‌تر از آن، این عبارت چه ارزش و معنایی برای ما امروزی‌ها دارد؟ این جمله می‌تواند نقطه شروعی برای تأمل در مسائل ارزشی، معنوی و فلسفی باشد. از یک سو، می‌توان آن را به عنوان نماینده‌ای از مرحله‌ای در فلسفه نیچه در نظر گرفت که به نوعی از سلسله‌مراتب ارزش‌های معنوی و اخلاقی انسانی مطرح شده است. از سوی دیگر، این جمله می‌تواند منبع تعبیرات مختلف و دیدگاه‌های متفاوت درباره معنای زندگی، ارزش‌های انسانی و مفهوم خداوند باشد.

جمله «خدا مرده است» (که به نوعی به معنای مرگ خداوند نیز شناخته می‌شود)، از تاثیرگذارترین جملات فریدریش نیچه، فیلسوف برجسته آلمانی، محسوب می‌شود. این عبارت به شدت مورد توجه قرار گرفته و به طور گسترده‌ای نقل قول و تفسیر شده است. نیچه این جمله را در کتاب‌های مختلف خود به کار برده‌است، به‌طور خاص در بخش‌هایی از کتاب “دانش شادان”، به شمارهٔ ۱۰۸ (بخش «کشمکش‌های تازه»)، ۱۲۵ (بخش «دیوانه») و همچنین ۳۴۳ (بخش «مفهوم خوشیِ ما»). در این مقاله از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا به صورت کامل به تحلیل و بررسی جمله “خدا مرده است” نیچه بپردازیم.

خدا مرده است

در دیدگاه نیچه، مفهوم مرگ خدا به هیچ وجه مورد تأیید قرار نمی‌گیرد. این مفهوم برای وی یک واقعیت نه تنها غیرقابل قبول بلکه نیز بسیار غیرمطلوب بود. بدون وجود خدا، پایه‌های اساسی نظام اعتقادی و معنوی اروپای غربی به خطر می‌افتاد. این مسئله به این معناست که نیچه به عنوان یک منتقد و فیلسوف، بر ضرورت حفظ بنیان‌های ارزشی و ایمانی اجتماع غربی تأکید دارد.

همچنین پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفه نیچه مراجعه فرمایید. نیچه معتقد بود که با از بین رفتن اعتقاد به خدا، مبنای اخلاقی، ارزش‌ها و معانی مشترک جامعه به خطر می‌افتد. او از دیدگاه او، اعتقاد به خدا به عنوان یک منبع اصول اخلاقی و معنوی، به سامان و تماس اجتماعی افراد کمک می‌کند. بدون این اعتقاد، نقش مهمی در ساختارهای اجتماعی و فرهنگی ایفا نمی‌کند که به وفور در جامعه غربی وجود داشت.

بنابراین، در دیدگاه نیچه، مرگ خدا تأثیرات منفی و چالش‌برانگیزی را برای جامعه غربی به همراه داشته است. او تحت تأثیر این تغییرات در نظام اعتقادی و ارزشی جامعه، انزوا، تردید و نیهیلیسم را می‌بیند. این تفکرات او نشان از نگرانی نسبت به استحکام وحدت اجتماعی و معنوی دارد.

در این جمله مفهومی عمیق‌تر از سطح واژگانی وجود دارد. این اظهار نظر نیچه نمایانگر تغییرات بزرگی در طرز تفکر دینی و فلسفی اوست. این مفهوم در ابتدا به معنای از بین رفتن یا تضعیف نقش خداوند در فهم انسان‌ها و جامعه می‌باشد. این مفهوم نشان‌دهندهٔ نگرش نیچه به اهمیت دین در جامعه و زندگی انسانی است. او اعتقاد داشت که در دنیای مدرن، مفهوم خداوند و معنویت دچار ضعف شده و جایگزین شده‌اند.

واژه‌ی «مرگ» در اینجا بیشتر به معنای از بین رفتن و از کار افتادن است، نه به معنای مرگ فیزیکی. این مفهوم نیز به تحول در نحوهٔ فکر نیچه از دین و اعتقادات سنتی اشاره دارد. او تلاش می‌کرد تا به نقد و تجدیدنظر در مفاهیم دینی بپردازد و از طریق آن، به توسعهٔ فلسفه‌ای جدید و بیشتر تطابق‌یافته با زمان خود بپردازد.

همچنین، عبارت «خدا مرده است» در آثار زرتشت نیز یافت می‌شود، اما تأثیر بیشتری در تبلور این عبارت در فرهنگ و اندیشه جوامع داشته‌است. این جمله علاوه بر آنکه نمایانگر تحول در فهم دینی و فلسفی است، به عنوان یک نماد به تحولات اجتماعی، فرهنگی و فکری در دوره‌های مختلف تاریخ اشاره دارد.

این مفهوم در بخشی به نام “دیوانه” از کتاب “دانش طربناک” به این ترتیب عبارت می‌شود:

“خدا مرده است. خدا مرده است، اما آثاری از او باقی مانده و ما باید با پیامدهای این مرگ زندگی کنیم. ما خودمان با اعمال و تصمیم‌های خود، این تغییرات را به وجود آورده‌ایم. چگونه می‌توانیم تسلیم شویم و به عهد جدیدی با خودمان و دیگران بپردازیم؟ آیا ما توانایی تطهیر خود از جنایاتی که ارتکاب کرده‌ایم را داریم؟ چگونه می‌توانیم خودمان را از این غل و زحمت پاک کنیم؟ آیا می‌توانیم با اقدامات و عبادات جدیدی به جبران خطاها پرداخت؟ آیا این کار به اندازه‌ای مهم و عظیم است که به طور معنوی بتواند جایگزین خدایی شود که دیگر وجود ندارد؟ آیا ما باید خودمان را به عنوان خدایان جدیدی بسازیم تا از این تحولات نهایی برآییم؟”

مقصود نیچه از “مرگ خدا” چه بود؟

فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، از جمله افرادی بود که افکار و ایده‌هایی را مطرح کرد که بسیاری از آنها به طور جدی توسط متخصصان و پژوهشگران مطالعه شده‌اند. او اصطلاح “مرگ خدا” (God is dead) را در کتاب‌هایش، به ویژه در اثر “چنین گفت زرتشت” (Thus Spoke Zarathustra)، به کار برده است.

مقصود نیچه از عبارت “مرگ خدا” به معنای تاثیر گذاری تغییرات اساسی در مفهوم و ارزش‌های دینی و متداول اجتماعی بوده است. او این اظهارنظر را به عنوان نمادی برای فرار از ایده‌ها و اعتقادات سنتی در جوامع غربی و به ویژه دین مسیحی مطرح کرده است.

نیچه اعتقاد داشت که در زمان خود، ارزش‌ها و اعتقادات دینی به مرور زمان از قدرت خود از دست می‌دهند و انسان‌ها نیازمند یک ارزش‌گذاری جدید و خودآگاهانه هستند. او این مفهوم را به عنوان فرصتی برای خلق ارزش‌های جدید و زندگی بهتر برای انسان‌ها مطرح کرد.

تفسیر عبارت خدا مرده است

عبارت «خدا مرده‌است» به هیچ‌وجه نشانگر اعتقاد فریدریش نیچه به وجود یک خدای حقیقی نیست، یا به عبارت دقیق، نمایانگر یک تجربه زمانی از مرگ خدا نمی‌شود. بلکه این عبارت منتقل‌کننده دیدگاه اوست که خدای مسیحیت دیگر منبع اساسی از اصول اخلاقی مطلق نمی‌باشد. نیچه تحلیلی دقیق از بحرانی را که ناشی از مرگ خدا برای مبانی اخلاقی و ارزشی ایجاد می‌شود، ارائه داده است. او به وضوح معتقد است که وقتی انسان ایمان مسیحی خود را رها می‌کند، پایه‌های اخلاق مسیحی نیز از وجود می‌آید.

این اخلاق دیگر دارای هیچ پایه معتبر و قابل اعتمادی نمی‌باشد. نیچه این موضوع را به وضوح تشریح می‌کند که با ناپدید شدن مفهوم بنیادین ایمان به خدا در فرهنگ مسیحی، انسان اساساً تمام ساختارهای اخلاقی و ارزشی این ایمان را نیز از دست می‌دهد. او معتقد است که این اخلاق به طور مطلق دیگر تاثیری ندارد و انسان بدون چارچوب اخلاقی معینی باقی می‌ماند.

نیچه به این تحلیل اضافه می کند که با لغو وجود یک مفهوم مرکزی و مهم در داخل مسیحیت، یعنی ایمان به خدا، فرد به طور واضح همه چیز را بهم می‌زند و هیچ مبنا یا اصولی باقی نمی‌ماند. این اشکال، طرحی نقادانه از تاثیر و جایگاه دین در جامعه و زندگی انسانی است که نیچه تاکید می‌کند. او در واقع به مفهوم مرگ خدا به عنوان نمادی برای نقض و زوال اهمیت دینی در زمان خود اشاره می‌کند و تأکید می‌کند که با این تحولات مفاهیم اخلاقی و ارزشی نیز تحت تأثیر قرار گرفته‌اند.

تفسیر عبارت خدا مرده است از نیچه

این دقیقاً به همین دلیل است که در بخشی از کتاب به نام “دیوانه”، که در ابتدا به تمایلات دینداران، به ویژه معتقدان به خدا، اشاره دارد، مسئله اصلی از نظر نیچه نگهداری و حفظ هرگونه ساختار ارزشی یا سیستم ارزش‌ها در غیاب نظم و دستگاه ارزشی الهی به چالش کشیده می‌شود.

اصطلاح “مرگ خدا” در واقع یک روش است برای بیان مفهومی گوناگون، به این معنا که انسان دیگر قادر به قبول و تصور از نظریه‌ها و سیستم‌های کیهانی مشابه نمی‌باشد، زیرا این نظریه‌ها و سیستم‌ها دیگر توسط او تأیید نمی‌شوند. فریدریش نیچه در واقع در اینجا معتقد است که این انکار، نه تنها منجر به عدم تصدیق به یک نظم کیهانی می‌شود، بلکه باعث عدم تایید ارزش‌های مطلقی می‌شود که از طریق آنها اخلاق و ارزش‌های معنوی شناخته می‌شوند. به عبارت دیگر، این مفهوم به معنای کنار گذاشتن ایمان به یک قانون اخلاقی بیرونی و عالمی می‌باشد که به تمام انسان‌ها اعمال می‌شود.

این وضعیت منجر به پدیده‌ای به نام “نیهیلیسم” می‌شود، که به اشتباه به معنای عدم اعتقاد به هر چیزی تلقی می‌شود. در واقع، نیهیلیسم نمایانگر ناپایداری و فقدان یک پایه مطلق برای اخلاق و ارزش‌هاست. در این مفهوم، ارزش‌ها بی‌ارتباط و تاثیرگذاری ندارند و انسان با ترکیب یافتن پاسخی مناسب برای این وضعیت به نوعی در توهمات خود به دنبال معنا می‌گردد.

نیچه پیشنهاد می‌کند که راه حل نیهیلیسم در تجدیدنظر و تجدید ارزیابی ارزش‌های بشری است. او معتقد است که ما باید به دنبال پایه‌های عمیق‌تر از آنچه ادیان و فلسفه‌های متعارف ارائه می‌دهند، باشیم. به عنوان مثال، نهایتاً نیچه به “اراده قدرت” می‌رسد که آن را به عنوان “جوهر حقیقت” تعریف می‌کند. این مفهوم اراده قدرت به وضوح برجسته‌تر از ارزش‌های دینی و اخلاقی می‌آید و به عنوان مبنایی برای ایجاد معنا و ارزش‌ها در دنیای پس از مرگ خدا ارائه می‌شود.

اندیشه نیچه

اگرچه فریدریش نیچه عبارت “خدا مرده‌است” را در کتاب “دانش طربناک” از زبان یک “دیوانه” نقل می‌کند، اما به شخصه نیز در بخش‌های ۱۰۸ و ۳۴۳ همین کتاب از این عبارت استفاده می‌کند. در بخش مربوط به “دیوانه”، تصویری از یک مرد کشاورز طراحی می‌شود که با حمله به بازار، با فریاد “من خدا را می‌جویم! من خدا را می‌جویم!” اذهان مردم را پریشان می‌کند. با این حال، او تنها منشاء خنده و سرگرمی دیگران می‌شود و توجهی به او نمی‌شود. مردم با کمی استهزاء جواب می‌دهند که شاید او به سفر دریا رفته باشد و در مسیرش گم شده باشد.

او به طور نادرست از آنها می‌پرسد که آیا از ما (بی‌اعتقادها) ترسیده و خود را پنهان کرده؟ – و پاسخ‌های مسخره‌تری به او داده می‌شود. سپس او دستخوش افت و نشاط می‌شود و فریاد می‌زند: “خدا مرده‌است، و ما او را کشته‌ایم، من و شما!” اما به طور سریع دریافت می‌کند که آن افرادی که تا لحظاتی پیش او را طعنه‌آمیز می‌بیند، با تعجب به او نگریسته‌اند: اوضاع به وضوح به آن مرحله نرسیده که مردم بفهمند خدا را کشته‌اند. او این مسیر را ادامه می‌دهد:

این واقعه هنوز در ابتدای راه قرار دارد، هنوز در حال پیشروی است، هنوز به گوش انسان‌ها نرسیده است. مانند رعد و برق که زمان برای آنها نیازمند است، همچنین نور ستارگان نیز نیازمند زمان است تا به ما برسد. حتی اگر اقداماتی که انجام شده‌اند، تمام شده باشند، باز هم نیازمند زمان برای دیده شدن و شنیده شدن هستند. این عمل هنوز هم از دسترس‌پذیری که از دوران دورترین ستارگان فاصله دارد، باز هم فاصله دارد – و با این وجود، این اقدام از طرف آنها انجام شده است.

قبلاً در همان کتاب (در بخش ۱۰۸)، نیچه این افکار را بیان می‌کند:

خدا مرده است؛ با این‌حال، با توجه به تفکر انسان، احتمالاً در طول هزاران سال، غارها و تکانه‌هایی وجود داشته‌اند که هنوز سایه قدرت او در آن‌ها برجاست و ما باید همچنان تلاش کنیم تا این سایه را نیز از بین ببریم.

شخصیت اصلی کتاب “چنین گفت زرتشت” نیز پس از رویارویی با یک قلندر که به طور روزانه موسیقی می‌آفریند و زندگی را به تمجید از خدای خود می‌پردازد، این تجربه خود را درون خود بیان می‌کند:

پس از دیدار با قلندری که در همان جنگل هر روز نغمه‌ای می‌سراید و با خواندن این نغمه‌ها، تمجید و ستایش خدای خود را اجرا می‌کند، زرتشت پرسش می‌کند: “این قدیس در این جنگل چه کار می‌کند؟” پس از این پرسش، قدیس به او پاسخ می‌دهد: “من نغمه‌ها را آفریده و آنها را می‌خوانم؛ و هنگامی که این نغمه‌ها را اجرا می‌کنم، هم‌زمان خنده می‌آورم و گریه می‌کنم و به نرمی زمزمه می‌کنم: این‌گونه خداوند خودم را که خدای من است، تمجید می‌کنم. من با ایجاد نغمه‌ها، خنداندن، گریاندن و زمزمه کردن، به خداوندم افتخار می‌کنم.

اما تو برای ما چه خبرهایی داری؟” زرتشت پس از شنیدن این حرف‌ها، از قدیس خداحافظی می‌کند و به او می‌گوید “چه می‌توانم برای تو انجام دهم؟ اجازه بده تا به سرعت برم، تا از تو هیچ چیزی نگیرم!” و این‌گونه، آن دو از یکدیگر جدا می‌شوند؛ قدیس پیر و مرد، همچنان با لبخندی روی لب در حال خندیدن هستند. اما وقتی زرتشت به تنهایی می‌ماند، به خود می‌گوید: “آیا ممکن است؟ آیا این قدیس در این جنگل نشنیده که خدا مرده‌است؟”

به علاوه، زرتشت در مرحله‌ بعدی به طوری که نه تنها به مفهوم مرگ خدا اشاره می‌کند، بلکه اظهار می‌کند که “همه خدایان مرده‌اند”. این تنها یک سیستم ارزشی نیست که از بین رفته است، بلکه تمام خدایان نیز به همین نحو مفقود شده‌اند تا جایگزین “ابرمرد”، انسان جدید، شوند.

همه خدایان فانی شده‌اند؛ ما در حال حاضر برای زندگی به عنوان ابرمرد تشویق می‌شویم.

فریدریش نیچه و مارتین هایدگر: گذری بر دیدگاه‌ها

مارتین هایدگر با توجه به این بخش از فلسفه نیچه، این مفهوم را به عنوان “مرگ متافیزیک” درک کرده است. از این نگاه، بیانات نیچه تنها در صورتی قابل تفسیر است که به طور خاص به جنبه‌های الهیاتی یا انسان‌شناسانه اشاره نکند، بلکه به طور جداگانه به اتمام فلسفه اشاره داشته باشد. در دیدگاه هایدگر، فلسفه به عنوان متافیزیک به اوج قدرت بالقوه خود دست یافته است و عبارات نیچه هشداری راجع به فروپاشی آن و هر نظریه جهان‌بینی متافیزیکی دیگر است. هایدگر تاکید می‌کند که اگر خدا واقعاً مرده است، پس به واقعیت آنچه که قبلاً انجام می‌شد، بازخواهد گشت. (سرنوشت)

فریدریش نیچه و تاثیرگذاری بر دیگران

تحت تأثیر اندیشه‌های نیچه، به ویژه عبارت “خدا مرده‌است”، پل تیلیش (Paul Tillich) و ریچارد شاخت (Richard Schacht) قرار داشتند. آن‌ها با توجه به این مفهوم نیچه، ایده‌ها و مباحث فلسفی خود را شکل دادند.

تامس جی. جی آلتایزر (Thomas J.J. Altizer)، یکی از الهیون، درباره “مرگ خدا” (“Death of God”) نوشت که اصولاً تنها مسیحیان می‌توانند آتئیست (atheists) واقعی باشند و مفهوم “مرگ خدا” را تجربه کنند. وی تاکید می‌کند که تفاوتی بین عبارت “خدا نیست” (There is no God) و “خدا مرده‌است” (God is Dead) وجود دارد و در این تفاوت عمقی ایفا می‌کند. این تفاوت در واقعیت مفهوم و معنای آن دو اظهار نشده است.

نظر ویلیام همیلتون (الهیدان) درباره دیدگاه نیچه به شکل زیر است:

آلتایزر در حل مسئله مرگ خدا، تمایل دارد که زبان عرفانی را بر زبان اخلاقی ترجیح دهد؛ و به عبارتی که خود او آن را تشریح می‌کند، به سوی مسیر کار از حالتی کفرآمیز به حالتی قدسی تجهیز می‌کند. گرچه آلتایزر با تلفیق نظریه کی‌یرکگور و الیاده، یک خوانش پیچیده و پیچیدگی‌هایی را به ارمغان می‌آورد، اما موقعیت او در پایان به طور ساده‌تر و فهم‌آسان‌تر تعریف می‌شود.

در این متن، مختصراً به اهم دیدگاه‌های او اشاره خواهیم کرد: اگر الهیات در این زمان می‌خواهد به سوالات پاسخ دهد، باید به تسلط بر مفهوم تامّ آری و نیز نیکی کردن و نپذیرفتن پاسخ‌ها آموخته شود؛ باید توانایی درک همزمان احتمال یک آری که ممکن است به یک نه تبدیل شود و یک نه که ممکن است به یک آری تغییر کند، برقرار کند. به این معنا که باید به دو احتمال مختلف به یک سوال و پاسخ نگریست. به طور خلاصه، باید به یک سوال و پاسخ با ضریب احتمال پنجاه-پنجاه توجه داشت.

به الهیات اجازه داده شود که از این حقیقت که تجربه مرگ خدا مجدداً به وجود آمده‌است، شادمان شود. این تجربه نه تنها توهینی به افتخار و پرهیزگاری انسانی است، بلکه به طور عمیق‌تر، یک تجربه از رسوایی وجودی است؛ زیرا ایمان آخرت‌شناسانه در تضاد با عمیق‌ترین حقیقتی است که آن را با نام تاریخ و کیهان شناخته‌ایم. از طریق بازگشت مداوم نیچه، می‌توانیم به این آزادی پرشور وجودی که با نابودی مفهوم ماوراءالطبیعه فراهم می‌شود، برسیم.

به نوعی، الهیات باید توانایی را داشته باشد که با ایجاد تجربه‌ای از ایمان آخرت‌شناسانه، مؤمن را از واقعیتی که توسط دیدگاه معاصر به عنوان واقعیتی اجمالی تاریخ و کیهان مشاهده می‌شود، آزاد کند. با این وجود، این آزادی در نهایت باید به وسیله پذیرش و انجام اقدامات عملی واقعی تجسم یابد.

دیدگاه فردریش نیچه

در دوران بلوغ نیچه، او یک خداناباور بود. به همین دلیل، هنگامی که او اعلام می‌کند “خدا مرده است”، منظورش این نیست که یک خدای واقعی وجود دارد که در زمان حال به مرگ رسیده است، بلکه به این معناست که انگاره و تصور ما از خدا وجودش را از دست داده است. در واقع، او این مفهومی که برای ما از خدا وجود دارد، دیگر تاثیر و تأثیری بر زندگی ما ندارد را به چالش کشیده است.

بعد از عصر روشنگری، دیدگاه‌ها نسبت به جهان تغییر کردند و مفهومی که تحت کنترل قوانین فیزیکی قرار دارد و از خشونت الهی غلبه کرده، به اندیشه مسلط شد. در واقع، توجه از خدا به سوی قوانین طبیعت و علم جلب شد. این پیشرفت در علم و فلسفه نشان می‌دهد که حکومت‌ها برای کسب مشروعیت دیگر نیازی به اعتماد به مشیت الهی ندارند؛ بلکه از طریق توافق یا تفکر عقلانی مردم تحت حاکمیت قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر، نیازی به مراجعه به خدا نیست تا ارتباط بین حاکمیت و اخلاقیات وجود داشته باشد.

این تحولات باعث شد که اروپا به تدریج از اعتقاد به خدا به عنوان منشاء اصول اخلاقی، ارزش‌ها و نظم کیهانی خود دست کشد. فلسفه و علم توانستند نقش اساسی در تدوین اصول اخلاقی و نظم اجتماعی بازی کنند، بدون اینکه به خدا وابسته باشند. این تحول تاریخی به نوعی نیچه را به این فهم رساند که خدا نه تنها مرده است، بلکه انسان‌ها با انقلاب علمی خود و تمایل به درک بهتر جهان، مفهوم وجود او را نیز به چالش کشیده و آن را تضعیف کرده‌اند.

نگاه نیچه به مفهوم “مرگ خدا” به عنوان یک اتفاق کاملاً مثبت قابل تحسین نیست. او معتقد بود که از منظری که خود خدا را بیان می‌کند، تلاش برای حذف این مفهوم موجب ترکیب اخلاقیات مسیحی نیز می‌شود. او در کتاب “غروب بتان” مطرح می‌کند: “زمانی که فردی ایمان مسیحی را کنار می‌گذارد، اخلاق مسیحی را نیز از بین می‌برد. این اخلاقیات به هیچ وجه واضح و قابل تشخیص نیست… مسیحیت یک نظام است که ترکیبی کامل از افکار و اصول است که در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. با شکستن یک اصل اساسی آن، به عبارتی ایمان به خدا، کل ساختار آن معطل می‌شود.”

در این دیدگاه، نیچه نشان می‌دهد که اعتقاد به وجود خدا و اینکه او مرکزیت اخلاقی دارد، اساسی برای ساختار اخلاقیات مسیحیت است. به عبارت دیگر، اگر فرد اعتقاد به خدا را کنار بگذارد، اصول و ارزش‌های اخلاقی مسیحیت نیز به خطر می‌افتد و به طور طبیعی کاهش می‌یابند. نیچه می‌فهمد که این تغییر می‌تواند تحت‌الشعاع قرار گیرد و تمایل به ترکیب و ادغام دوباره اصول اخلاقیات با ایده‌ها و اعتقادات دیگری را ممکن سازد.

نیچه با ترکیب این مفهوم با عبارت “مرگ خدا” به این نتیجه می‌رسد که در صورتی که فرد اعتقاد خود به خدا را ترک کند، اساس نظام ایمانی مسیحیت و اخلاق مرتبط با آن نیز دچار تغییرات و تضعیف می‌شود، که این تغییرات می‌تواند تاثیرات گسترده‌تری بر روی جامعه داشته باشد.

به نظر نیچه مفهوم “مرگ خدا” می‌تواند برای برخی از افراد نقطه مثبتی داشته باشد، به طوری که در یک موقعیت شاعرانه اظهار می‌کند: “… با شنیدن این خبر که ‘خدای پیر مرده است’، ما به عنوان فلاسفه و ‘وجدان‌های آزاد’ با سپیده‌دم تازه‌ای احساس روشنی می‌کنیم.” این نقطه عطفی نوازنده از زندگی را نمایان می‌کند، همچنان که صبح روشنی باز هم به زمین فرا می‌رسد. اما این تحولات با برخی از خطرات همراه بود – خطراتی که قادر به به وجود آوردن بدترین وجوه طبیعت انسانی می‌بودند.

نیچه معتقد بود که حذف این ساختار ایمانی می‌توانست مردم را در معرض خطر ناامیدی یا احساس بی‌معنایی قرار دهد. او به این چالش اشاره می‌کند: چگونه می‌توان زندگی را بدون وجود یک معنا و مقصد آسوده دل تجربه کرد؟ چه ارزش‌ها و اصولی می‌تواند در جایگاه خدا واقفی داشته باشد؟ چگونه می‌توان به انسان‌ها گفت که جهان بدون حضور یک خدایی همچنان ارزش و معنایی دارد؟ این تردیدات و سوالات نیچه را به این فکر می‌اندازند که انسان‌ها چگونه می‌توانند زندگی را بدون تشکیک به وجود خدا تجربه کنند و به معنای زندگی جدیدی دست یابند.

حتی اگر وجود یک خدا تاثیری در جهان داشته باشد، جامعه غربی به وضوح درک کرده بود که انسان‌ها مرکز اصلی جهان نیستند، و در حال یادگیری بودند که انسان از مراحل پست‌تری از تکامل گذشته است. ما به نتیجه‌ای رسیده‌ایم که جهان واقعیت را برای ما نمایان کرده است. جهان از ابتدا برای حمایت از وجود انسان ساخته نشده بود.

نیچه نگران بود که این تصور از جهان به تعامل منفی و بدبینانه‌ای منجر خواهد شد، که به عبارتی “اراده‌ای به هیچی” نامیده شده است که به شدت با مفهوم زندگی که نیچه از آن پشتیبانی می‌کرد، تضاد دارد. این ترس از بی‌اختیاری و بی‌هدفی زندگی در دیدگاه نیچه، تلاش برای تحریک یک نگرش فعال به زندگی و ارتقاء اراده‌ی زندگی انسانی را به هدف داشت.

ترس نیچه از نهیلیسم و تأثیرات آن بر روی اراده به قدرت، در اثر این تصویر واضح می‌شود که او به طور دقیق در اثر آنچه آینده‌ای برای دو سده پیش را پیش‌بینی می‌کند، نگاشته است. او توصیفی ارائه می‌دهد که در دستگیره زمان آتی قرار دارد و بی‌شک واقعیتی است که خواهد آمد، و از تغییراتی که هرگز وقوع نخواهد پذیرفت، معاف است و اظهار نهیلیسم نام دارد.

این موضوع نیز نشان‌دهنده این است که مدتی است که تمام فرهنگ اروپایی به سوی چنین فاجعه‌ای در حال پیشروی است. نگرانی او از شیوع نهیلیسم به عنوان یک مفهوم آینده‌نگران‌کننده در جامعه و فرهنگ اروپا را با وضوح نشان می‌دهد.

نیچه از تحولاتی که در قرن بیستم اروپا را در برگرفته بود، دچار شگفت‌زدگی نمی شد. تنوع ایدئولوژی‌ها از جمله کمونیسم، نازیسم و ملی‌گرایی که با ظهور جنگ جهانی اول در سطح کشورها و قاره‌ها گسترش یافتند، بر او تأثیری عمیق نداشت. این ایدئولوژی‌ها در کوشش برای به‌کارگیری ارزش‌ها و معناهای جدید برای انسان، به ویژه در نقش کارگر و نسل آریایی، بودند، به شیوه‌ای مشابه با مسیحیت که از انسان به عنوان پسر خدا و ارتباطش با بهشت سخن می‌گفت و مفاهیم معنا و ارزش زندگی در دنیا را ارتقا می‌بخشید.

اگر چه ممکن است نیچه از اینگونه ایدئولوژی‌ها دوری می‌کرد، اما بدون تردید نیاز به معنا و ارزشی که این ایدئولوژی‌ها ارائه می‌کردند، تأکید داشت. وی ممکن است اینگونه مفاهیم را رد کند، اما نیاز انسان به پیدایش و تعریف مجدد معنای زندگی را تأکید می‌کرد که این ایدئولوژی‌ها به طریقی سعی داشتند در پاسخ به آن عمل نمایند.

ابر انسان

به طور مشخص، همانطور که نیچه از قبل پیش بینی می‌کرد، گزینه‌های خروجی دیگری نیز وجود داشت: ایجاد ارزش‌ها و معانی به صورت فردی و شخصی. به این معنا که افراد می‌توانند به طور خودخواهانه و با توجه به موقعیت‌ها و شرایط زندگی خود، مفاهیم و ارزش‌های جدیدی برای زندگی خود ایجاد کنند. نیچه به عنوان یک نمونه معتقد بود که این انسان‌ها می‌توانند به صورت خودساخته و شخصی به زندگی معنا بخشند. نمونه‌ای که او برای این الگو ارائه می‌دهد، مفهوم “ابرانسان” است.

با این وجود، نیچه معتقد بود که برای اکثر انسان‌ها به‌رسیدن به این هدف دوری، غیرممکن است. ابرانسان، به عنوان یک نماینده‌ی مثالی از انسان، تنها با اراده قوی‌اش می‌تواند معنا و ارزش زندگی را ایجاد کند، تا زمانی که درک کند که او مسئول انتخاب‌های خودش است و تصمیمات خود از زندگی را می‌پذیرد. نیچه این ایده را از طریق نقل‌قولی از کتاب زرتشت بیان می‌کند: “به برادرانم بگویم، بازی خلقت برای ترفند “آری” نیازمندی دارد: روح اکنون اراده خودش را انجام می‌دهد.” این نوع انسان جسور نمی‌تواند در پاسخ به سوالاتی مانند “چرا این کار را انجام می‌دهد و ارزشمند می‌داند؟” به جز با اشاره به تردیدها یا باورهای عمومی، توجیهی داده و مفهومی که در پیش دارد را تبیین کند.

نیچه با اشاره به اینکه پدیدار ابرانسان به ندرت و با دشواری رخ می‌دهد، پاسخ جایگزینی را به هرج و مرج نهیلیسم ارائه می‌دهد. او پیش‌بینی می‌کند که واپسین انسان ممکن است به طور فزاینده‌ای انتخاب شود. این نوع انسان، که او را “نفرت‌انگیزترین چیز” توصیف می‌کند، زندگی ساده و آرامی را در پیش می‌گیرد، بدون آشفتگی‌های فلسفی یا تمایل به پیشرفت شخصی. این واپسین انسان‌ها، چشمک زنان می‌گویند: “ما شادمانی را کشف کرده‌ایم.” این عبارت باعث ناامیدی زرتشت می‌شود، یک شخصیت افسون‌گر نیچه که شنوندگان موعظه‌هایش از او تقاضای سبک‌زندگی واپسین انسان را می‌کنند. این عبارت نشان‌دهنده بدبینی نیچه به قدرت ما برای پذیرش مفهوم مرگ خدا و تطابق با آن است.

اما این ممکن است سوالی را ایجاد کند: اگر خدا مدت‌هاست که مرده و ما مجبور به تحمل درد و رنج به دلیل این آگاهی هستیم، آن‌گاه خداناباوران کجا هستند؟ نیچه خود به این سؤال پاسخ می‌دهد: “خدا مرده است؛ اما با توجه به طبیعت انسان و تاریخچه‌ی او، ممکن است هنوز تأثیرات دیرینه‌ای از وجود خدا وجود داشته باشد که در زندگی ما نمایان می‌شود.” او تصویری به ذهن می‌آورد که خدا به طوری وجود داشته باشد که به گونه‌ای سایه‌اش هنوز در غارهایی که هزاران سال پیش ساخته شده‌اند، نمایان می‌شود. این نقش‌های مخفیانه‌ی خدا در تاریخ انسانی ممکن است از ماهیت واقعی‌تر خدا به دور کرده و بیشتر تأثیرگذاری‌اش را در سایه‌های ناشناخته نگاه داشته باشیم.

فریدریش نیچه و مارتین هایدگر: گذری بر دیدگاه‌ها

در مجموع، پدیده‌ی خداناباوری به سرعت در حال پیشرفت است و در بسیاری از کشورهای اروپایی اکثریت جامعه اینطور هستند. همچنین در ایالات متحده رشد مداومی دارد. این پیشرفت و تغییر فرهنگی نشان‌دهنده‌ی نویدبخشی است که خداناباوری با خود به همراه دارد. با این حال، در مقایسه با زمانی که خداناباوری به عنوان یک ایدئولوژی از سوی کشورهای کمونیستی ترویج می‌شد، اکنون جهان بدون خدا به تنهایی حمایت نمی‌شود.

این مسئله به عنوان فقدان خدا، در دیدگاه جامعه‌ها و اجتماعات بیشتر به چالش کشیده می‌شود تا جایی که به مفهومی خاص و مشترک نیاز دارند. به عنوان مثال، وانگهی و برتراند راسل، دو فیلسوف بلشویست، این فلسفه را تقریباً به عنوان دین خودشان در نظر می‌گرفتند و تلاش می‌کردند تا مفهوم وجود و معنای زندگی را بدون اتکا به ایمان مذهبی توجیه کنند. این نشان می‌دهد که منشأ معنا و ارزش در زندگی انسان‌ها به صورت چشم‌گیری به دین مرتبط نیست.

همانطور که بسیاری از خداناباوران ادراک دارند، عدم وجود خدا در کنار عدم وجود یک ساختار فلسفی قوی که به طور معنابخش باشد، ممکن است منجر به ایجاد هراس‌ها و اضطراب‌های وجودی شود. اما سوال پیش می‌آید که آیا ما در معرض خطر تبدیل شدن به جامعه‌ای هستیم که در بی‌معنایی و شکست ارزش‌های زندگی گرفتار خواهد شد؟ آیا نهیلیسم در حال تسلط بر جوامع ماست؟

آیا ما در معرض ایدئولوژی‌ها و تلاش‌های خالی از معنا قرار داریم که وعده انجام کارهایی را می‌دهند که خدا قبلاً برای ما انجام می‌داد؟ در زمانی که امریکایی‌ها به طور پیوسته‌ای به طرز فزاینده‌ای به آینده نگران‌انگیز‌تر می‌شوند، غیردین‌داران به طرز کمتری نسبت به دین‌داران بی‌معنایی و شکست در آینده انسانی احساس می‌کنند. این افزایش نگرانی‌ها به نظر می‌رسد که نیچه در بلندمدت درباره توانایی ما برای پذیرش و تطابق با این اندیشه‌ی جدید از مرگ خدا اشتباه می‌کرد.

همان‌طور که فیلسوف آلن دو باتن دربارهٔ ارزش‌های ما می‌گوید، به نظر می‌رسد که توانسته‌ایم به نحوی بهتر از تصور نیچه با مرگ خدا کنار بیاییم؛ برخی از ما ممکن است واقعاً به عنوان واپسین انسان‌ها معمولاً نمی‌پذیریم، و همچنین به وضعیتی تنزلی پیش نرفته‌ایم که اخلاقیات را به صورت کاملاً نسبی و بی‌معنا در نظر بگیریم. به طور کلی به نظر می‌رسد که توانسته‌ایم یک دیدگاه تا حدی متعادل‌تر ایجاد کنیم که در آن، وجود خدا برای برخی از افراد، به عنوان یک نیاز ضروری، بدون ایجاد یأس یا هرج‌ومرج جمعی کاهش یافته است.

آیا ما به‌عنوان افراد آماده‌ایم تا ارزش‌های خودمان را خلق کنیم؟ آیا ما می‌توانیم به تنهایی، بدون وابستگی به خداوند، جزم‌ها یا انتخاب‌های معمولی و متداول، معنا در زندگی ایجاد کنیم؟ این مسئله پیچیده‌تر از چیزیست که به سادگی جواب داده شود. اینکه آیا ما بتوانیم در دنیای بدون خدا، مفاهیم جدیدی از ارزش و معنا ایجاد کنیم، بسته به عوامل فرهنگی، شخصیتی و تجربیات هر فرد متفاوت است.

برخی از ما احتمالاً در این مسیر پیشرفت کرده‌ایم و در صورت درک عمیق‌تر از پیامدهای مرگ خدا، می‌توانیم به شکلی بیشتر به این کار مشتاق شویم. به نظر می‌رسد که ناامیدی و بحران ناشی از مفهوم مرگ خدا، به عنوان یک ضربه تا حدی، می‌تواند راه را برای شکل‌گیری مفاهیم جدید از معنا و ارزش در زندگی ما باز کند. به قول ژان پل سارتر، می‌توان گفت: “زندگی در آن لحظه‌ای که یأس آغاز می‌شود، شکل می‌گیرد.” این تجربه احتمالاً تحول‌آفرینی در دیدگاه‌ها و ارزش‌های ما را ایجاد می‌کند.

دسته‌بندی‌ها