فلسفه رنج شوپنهاور چه درس هایی به ما می دهد؟

فلسفه رنج شوپنهاور چه درس هایی به ما می دهد؟

شوپنهاور معتقد است که انسان درگیر چرخه‌ای به نام “اراده” است که به طور پیوسته او را در برابر بدبختی‌ها و رنج‌ها قرار می‌دهد. او برای خلاصی از این دوره‌ی رنج، دو راه حل ممکن را مطرح می‌کند. راه‌حل اول، موقتی است و از طریق هنر و خلق آثار هنری، انسان می‌تواند کمی از این رنج‌ها فرار کند. اما راه‌حل دوم، به عنوان راه‌حل دائمی، دارای دو جنبه است. یکی از این جنبه‌ها مرتبط با اخلاقیات است که از طریق ارتقاء اخلاق و ارزش‌های انسانی است و او می‌تواند تدریجاً از دامنه رنج‌ها بکاهد و آرامش را تجربه کند.

جنبه دیگر این راه‌حل، به زهد مرتبط است که با کاهش اهمیت اندیشه‌ها و ملزومات مادی، انسان می‌تواند ذهن خود را از مشغله‌های زندگی خارج کرده و به دنبال رهایی از زنجیره‌ی رنج‌آور اراده بپردازد. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد فلسفه رنج شوپنهاور را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.

فلسفه رنج شوپنهاور

شوپنهاور، مارکس و نیچه، سه فیلسوف منتقد اهل آلمان، در نیمه دوم قرن نوزدهم به عنوان شخصیت‌های مهمی در فلسفه معاصر ظهور یافتند. این سه اندیشمند به تأکید ویژه‌ای بر مسائل پیرامون دوران خود و نقدهای عمیق به جامعه و نظام‌های اجتماعی موجود می‌پرداختند. همچنین، یک ویژگی مشترک این سه فیلسوف، توجه ژرف آن‌ها به مسائل و چالش‌های جامعه و دوران خود بود.

به علاوه، در کنار نگاه منتقدانه‌شان به وضعیت موجود، این سه فیلسوف تلاش می‌کردند تا راه‌هایی برای خلاصی انسان از مشقت‌ها و رنج‌های زندگی ارائه دهند. در این راستا، در فلسفه رنج شوپنهاور می‌توان دو راه‌حل مهم برای رهایی از دردها و رنج‌ها مشاهده کرد. راه‌حل اول به ماهیت موقتی هنر اشاره دارد، که از طریق آثار هنری و خلق زیبایی‌ها، انسان می‌تواند کوتاه مدت از دست خستگی‌های زندگی فرار کند.

اما راه‌حل دوم به عنوان راه‌حل دائمی‌تر، دارای دو رویکرد مهم است. اولین رویکرد مرتبط با اخلاق و ارتقاء ارزش‌های انسانی است، که از طریق بهبود رفتارها و افکار، انسان می‌تواند به تدریج از زنجیره رنج‌آور اراده فرار کند. روش دیگر به زهد اشاره دارد، که با کاهش تمایل به اشیاء مادی و ترکیب ذهنی با مسائل انسانی عمیق‌تر، انسان می‌تواند به رهایی از دوره رنج‌آور اراده دست پیدا کند.

شوپنهاور، یک فیلسوف آلمانی از نیمه دوم قرن نوزدهم، به عنوان یک اندیشمند مهم در تاریخ فلسفه مشهور است. برای درک چشم‌انداز فکری او، باید به زندگی و آثارش، و همچنین به ریشه‌های فلسفی‌اش نگاهی دقیق‌تر داشت.

فهم و شناخت انسانی در دیدگاه شوپنهاور

نکته اول درباره شوپنهاور این است که او تحت تأثیر فیلسوفانی چون کانت، افلاطون و اُپانیشاد قرار گرفته است. در واقع، خود شوپنهاور به این تأثیرپذیری از اندیشه‌های دیگر اشاره می‌کند. نکته دیگری که باید بیان کنیم این است که شخصیت شوپنهاور تند و روشنگر است، و اغلب اندیشه‌ها و به ویژه انتقادات او به شیوه‌ای تند و قاطعانه بیان می‌شوند.

شوپنهاور در آثار خود، به طور قاطعانه افکار و نظریات فیخته، هگل و شلینگ را مورد انتقاد سنگین قرار می‌دهد. او با نظریه‌های فیخته، هگل و شلینگ به شدت مخالفت دارد. نظام فکری شوپنهاور به طور واضح در مقابل فلسفه هگل قرار می‌گیرد. هگل به عنوان یک فیلسوف عقل‌محور، معتقد به اهمیت برتر عقل در درک دنیا است، اما شوپنهاور این دیدگاه را با انتقادات شدید خود رد می‌کند.

شوپنهاور نه تنها عقل‌محور نیست، بلکه به هیچ وجه ایده‌آلی از یک نظام عقلانی در دنیا را ترویج نمی‌کند. به جای آن، او تأکید می‌کند که اراده و ارادهٔ فردی، نقش مهمی در تعیین سیر حیات دارد. او با اراده و خواسته انسان‌ها به سمت راه‌های مختلف، طیف گسترده‌ای از واقعیت‌ها و تجربیات را شکل می‌دهد.

به طور خلاصه، شوپنهاور با توجه به زندگی، آثار و تأثیرات فکری‌اش، در میان اندیشمندان آلمانی قرن نوزدهم یک موج انتقادی و پرشور بود. او با رد نظریه‌های عقل گرایانه هگل و سایر فلاسفه، به اهمیت اراده و نقش آن در شکل‌گیری واقعیت‌ها و زندگی انسان‌ها اشاره می‌کند.

فهم و شناخت انسانی در دیدگاه شوپنهاور

دیدگاه شوپنهاور در حوزه شناخت‌شناسی در بسیاری از جنبه‌ها با دیدگاه‌های کانت مشابه است، با این وجود تفاوت‌هایی نیز وجود دارد. یکی از تفاوت‌های اساسی بین این دو فیلسوف، در نگرش به فنومن و نومن است. شوپنهاور این دو دیدگاه را در کلیت قبول می‌کند، اما با تأکید بر این نکته که نومن به واقعیت اراده اشاره دارد، از دیدگاه کانت متمایز می‌شود. این موضوع برای شوپنهاور به قدری مهم است که او خود را از جمله پیروان دیدگاه کانت در این خصوص جدا می‌کند؛ چرا که کانت هرگز به این تفصیل به اراده پرداخته نبوده بود.

بنابراین، اصل مهم در فلسفه شوپنهاور این است که در مورد وجود فنومن و نومن او تأکید دارد، اما نومن را به اصطلاح اراده تعبیر می‌کند. در مقابل، کانت معتقد است که جهان نومن، اشیایی چون خدا و روح هستند که پایه و اساس جهان را شکل می‌دهند. اما شوپنهاور به جای این دیدگاه، اراده را به عنوان موجودی اصلی در نظام وجود معرفی می‌کند و خدا و روح را نمی‌پذیرد. این تفاوت در دیدگاه‌ها نشانگر نگرش ملحدانه‌تر شوپنهاور در مقایسه با کانت است.

در دیدگاه شوپنهاور، نقش اراده نسبت به عقل حیاتی و اساسی‌تر است. او با این دیدگاه مخالف است که انسان ابتدا از طریق تفکر و عقلانیت به تصمیمی برسد و سپس آن را به عنوان اراده اجرا کند. به جای آن، او ادعا می‌کند که در واقعیت، انسان ابتدا تصمیم گیری و اراده‌کردن را انجام می‌دهد و سپس دلایل و توجیهات را برای آن تصمیم ارائه می‌دهد.

به نظر شوپنهاور، اراده اصلی و اساسی در انسان حاکم است. او با این اصول، به تفکیک خود از دیدگاه‌هایی که عقل را در اولویت قرار داده و سپس به اراده اشاره کرده‌اند، پی می‌برد. او از این زاویه به بررسی بنیان جهان هم پرداخته و نقطۀ عطفی برای این دیدگاه این است که اراده‌ای که به طور مخفیانه در پشت پرده وجود دارد، انسان‌ها را به سمت بقای خود یا حفظ نسلشان سوق می‌دهد.

به اعتقاد شوپنهاور، این اراده پنهان، نه تنها در انسان، بلکه در جنبه‌های اساسی عالم نیز نقش اساسی دارد. وی به این دلیل این نقطه را توضیح می‌دهد که عمده کار انسان‌ها به سوی حفظ خودشان و نسلشان است و این اراده پنهان می‌کوشد انسان‌ها را به این هدف بزرگتر سوق دهد.

شوپنهاور درباره اراده، به نوعی به آنچه که هگل به عنوان روح مطلق اشاره کرده بود، اشاره می‌کند. این دو مفهوم در بعضی جنبه‌ها تطابق دارند، با این تفاوت که شوپنهاور به آن اراده نوعی کر، کور و بی‌شعوری نسبت می‌دهد. در واقع، آنچه هگل از روح مطلق می‌گفت، به‌عنوان قوه آگاهانه‌ای در نظام جهانی نمایان بود که به سوی تکامل و تعالی جهان می‌رفت. اما شوپنهاور این مفهوم را به‌طور متفاوت تعبیر می‌کند و آن را به‌عنوان یک اراده بی‌هدف و بی‌سویه تصویر می‌کند.

یک تفاوت دیگر میان دیدگاه‌های هگل و شوپنهاور، در مسیر حرکت این مفاهیم است. در دیدگاه هگل، روح مطلق به سمت آزادی و افزایش آگاهی انسان‌ها پیش می‌رود. هگل به معنایی به‌بینندگی و خوش‌بینانگی تلاش انسان‌ها برای رسیدن به آگاهی و شناخت استوارتر از دنیای اطرافشان اشاره می‌کند. اما در دیدگاه شوپنهاور، این تاکید بر آگاهی و تکامل انسان نیست، بلکه بر اراده بی‌هدف و طبیعت بی‌هدف جهان تاکید دارد.

در نهایت، در دیدگاه شوپنهاور، نوع زندگی و تکامل انسان نقش اساسی ندارد. او به تأکید بر این اراده بی‌هدف و طبیعت بی‌هدف تمرکز می‌کند که در نظام وجودی جهان حاکم است. این دیدگاه، در تفکرات او، بنیانی برای انتقاد از نگرش‌های مثبت‌نگر و به‌بینندگی در فلسفه‌های دیگر به‌شمار می‌آید.

باید اشاره شود که نظام فلسفی شوپنهاور عقلانی نیست. در این جا لازم است تا به مقابله‌ای از دیدگاه‌های فلسفی هگل بپردازیم: هگل به اصول عقلی و منطقی تکیه می‌کند تا تمام جهان را تفسیر و توجیه کند. او بر این عقیده است که همه پدیده‌ها و وقایع در قالب یک نظام عقلانی قرار دارند. اما در دیدگاه شوپنهاور این گونه نیست، زیرا او معتقد است که وقتی به اطراف جهان نگاه می‌کنیم، نمی‌توانیم یک نظام عقلانی ثابت کنیم.

شوپنهاور تاکید می‌کند که ما از منظر خودمان و بر اساس اهداف عملی خود، یک نوع ساختار یا ترتیب روی واقعیت‌ها اعمال می‌کنیم. به طور مثال، ما ممکن است نسبت به واقعیت‌های اطرافمان یک نظام عقلانی را خلق کنیم، مانند اینکه یک لباس به عالم بپوشانیم. اما این نظام حقیقی نیست، بلکه یک پرده یا لباس مصنوعی‌ای است که ما بر واقعیت‌ها می‌پوشانیم.

شوپنهاور و افرادی که پیرو او هستند باور دارند که حقیقت مطلق وجود ندارد. به جای آن، آن‌ها اعتقاد دارند که آنچه ما به عنوان حقیقت می‌پذیریم، در واقع نتیجه تداخل اهداف و نیازهای عملی ماست. این دیدگاه نشان می‌دهد که تصویر و تفسیر ما از دنیا واقعیت‌های بیرونی را شکل می‌دهد، اما این تصویر نمایانگر حقیقت مطلق نیست.

دیدگاه شوپنهاور در زمینه انسان‌شناسی

شوپنهاور با ورود به دامنه مباحث انسان‌شناسی، مفهومی بیان می‌کند که به تأکید او بر این نکته اشاره دارد که عالم به طور کلی یک نظام عقلانی نیست. این دیدگاه از نقطه نظر او تا انسان‌ها نیز اعمال می‌شود. شوپنهاور معتقد است که در انسان نیز نظام عقلی پیچیده‌ای وجود ندارد و برخلاف دیدگاه‌هایی که به اهمیت اولویت عقل در تصمیم‌گیری‌های انسانی اشاره دارند، اراده نقش اصلی را ایفا می‌کند.

در این تفکر، شوپنهاور بیان می کند که انسان در ابتدا تصمیمی یا اراده‌ای را می‌پذیرد و سپس عقلش سعی می‌کند این تصمیم را منطقی جلوه دهد. با این توضیح، وی تاکید می‌کند که تصمیم‌گیری‌ها و عملکردهای انسان از آغاز توسط اراده انجام می‌شوند و عقل به تنهایی نه می‌تواند تصمیم‌گیرنده باشد و نه می‌تواند به تنهایی از تصمیمات انسان تبعیت کند.

با استناد به این تفکر، شوپنهاور می‌افزاید که انتخاب‌ها و تصمیمات انسان به اراده‌اش برمی‌گردد که در واقع به معنای کلی تجربه و واقعیت‌های عالمی وجود دارد. این دیدگاه از منظر او به نوعی توجیهی برای نقش اساسی اراده در زندگی و تصمیم‌گیری‌های انسانی ارائه می‌دهد که از زاویه‌ای متفاوت با دیدگاه‌هایی که عقل را در اولویت قرار داده، برخوردار است.

اراده در خود عالم، تأثیر خود را بر اراده انسان می‌گذارد و تعیین می‌کند که چه چیزهایی را انسان اراده کند. این تفکر نشان می‌دهد که در واقعیت، ما در دنیای پدیده‌ها (فنومن) واقع شده‌ایم و اراده درونی که نومن نامیده می‌شود، به طور پنهان از پشت پرده ما را کنترل می‌کند. بر اساس دیدگاه شوپنهاور، اراده در واقع فرمانروایی دارد و ما را به سوی اقداماتی که انجام می‌دهیم، هدایت می‌کند. از این نظر، عقل نقشی دارد که از یک سو توانایی‌ها و ابزارهای لازم برای رسیدن به هدف‌ها را در اختیار ما قرار می‌دهد و از سوی دیگر ارزیابی می‌کند که نتایج اقداماتی که انجام می‌دهیم، چگونه بوده است. اما در این فرآیند، فرمانده و کنترل‌کننده واقعی، اراده است.

این مفاهیم از نگاه شوپنهاور به انسان‌شناسی و روان‌شناسی فراهم آمده‌اند و در اصلی‌ترین باورهای او درباره نقش اراده و عقل در زندگی انسانی تعبیر می‌شوند. این دیدگاه‌ها در زمان خود و همچنین در تأثیرگذاری بر روان‌شناسی شخصیت مانند تئوری‌های فروید، تأثیرات قابل توجهی داشته است.

دیدگاه شوپنهاور نسبت به زندگی و فلسفه رنج

اثرات بدبینی در تفکرات شوپنهاور و فلسفه رنج به وضوح دیده می‌شود. این بدبینی نتیجه‌ای از نگرش و مفاهیم او در مورد واقعیت‌های جهان است. شوپنهاور به‌طور کلی به جهان با بدبینی نگاه می‌کند و از دیدگاه او، این بدبینی ناشی از تجربیات و تفکرات وی در زمینه‌های مختلف است.

شوپنهاور یک فیلسوف بدبین است و به تمام عالم انسانی ناسزا می‌گوید. این نگرش به عالم، به‌طور مشخص ناشی از برداشت وی از واقعیت‌ها و وقایع است. او بر اساس تجربیات خود و تحلیل‌های فلسفی، به این نتیجه رسیده که این دنیا پر از اشکالات و رنج است.

بدبینی شوپنهاور به‌واقع نقدی است به خوش‌بینی و تصویر زندگی خوشایندی که در قرن هجدهم در آینده قرار داشت. در آن زمان، فیلسوفان روشنگر به تأکید بر توسعه عقلانیت و بهبود اجتماعی اشاره می‌کردند. اما در قرن نوزدهم، شوپنهاور با ابراز بدبینی خود، این نگرش را مورد انتقاد قرار داد.

به‌طور خلاصه، شوپنهاور معتقد است که زندگی انسان بر پایه اراده‌های بدیع و شرور استوار شده است. این مفهوم او را به نتیجه می‌رساند که زندگی بی‌معنا و بی‌هدف است. وی با تشبیه به عروسکی که در پشت پرده توسط اراده‌ای پنهانی کنترل می‌شود، این نقطه را تأکید می‌کند که انسان‌ها به نوعی در تحت تأثیر قوایی قرار دارند که به صورت غیرمستقیم تصمیم‌ها و رفتارهای آن‌ها را مشخص می‌کند.

به دلیل آن که این اراده شرور، سوگیری زندگی انسان‌ها را به خود دارد، بسیاری از افراد در جهان در واقعیت بدبخت هستند و رسیدن به خوشبختی به نظر غیر قابل دستیابی می‌آید. عامل اصلی این امر این است که انسان در تلاش است تا خودش را با اراده فردی‌اش حفظ کند. از طرف دیگر، سایر افراد نیز برای حفظ حیات خود و نژاد خود، این اراده‌های خاص را دارند. به همین دلیل، در دستیابی به منابع زندگی، تنازع‌ها و تقابلات ناشی از تضاد بین اراده‌ها پدیدار می‌شود و نتیجتاً این وضعیت به جای بهبود و تعامل، منجر به درگیری و تنش می‌شود.

شوپنهاور تئوری‌ای دارد که می‌گوید خوشبختی در این دنیا همواره با رنج و تلاطم همراه است. به عبارت دیگر، زندگی در دیدگاه او شبیه به گریز مداوم انسان به دنبال سراب‌ها است. او معتقد است که حتی اگر انسان به ظاهر کامل‌تر و پیشرفته‌تر شود، هنوز هم به میزان بیشتری درگیری‌ها و رنج‌ها را تجربه خواهد کرد.

برای شوپنهاور، خوشبختی تصویری غیر واقعی و غایی محسوب می‌شود، همچنین به محض رسیدن به آن، انسان دوباره به دنبال هدف‌های دیگری خواهد بود. به این ترتیب، خوشبختی مانند یک سراب ناپایدار است که همواره در افق وجود دارد، اما به دست آوردن آن معمولاً ناممکن به نظر می‌رسد و در هر صورت همچون سایه‌ای می‌ماند.

او با اعتقاد به وظیفه تداوم نسل، ادعا می‌کند که انسان‌ها مجبورند به عمل جنسی بپردازند. برای شوپنهاور، عمل جنسی نیز به‌ویژه در زمان او، معمولاً با مفهوم ازدواج ترکیب می‌شد. او معتقد است که در این دنیا، جنسیت و تداوم نسل نوعی تقلیل و انگیزه فریب‌انگیز دارد. اراده در انسان‌ها چنین تندیسی را تشکیل می‌دهد که آنها را به ازدواج و تداوم نسل ترغیب می‌کند. در این نگاه، اگر این فریب وجود نداشت، ممکن است مردم به اندازه کافی به ازدواج روی نمی‌آوردند و در نتیجه تداوم نسل به مخاطره می‌افتاد.

شوپنهاور به این نتیجه می‌رسد که این دنیا واقعیتی است که خوشبختی در آن نهایتاً دست‌نیافتنی به نظر می‌رسد. وی به این عقیده است که سعادت‌مندی بشری در این جهان از دو جهت قابل تعریف است: ابتدا، فردی که به دنیا نیاید و رنج زندگی را تجربه نکند، سعادتمندتر است، و دوماً، آنکه زودتر از این جهان رهایی یابد و به مرگ برسد، به عنوان یک فردی که از رنج‌ها و مشکلات زندگی فرار کرده است، در وضعیت سعادت قرار دارد. در این راستا، شوپنهاور به این معنا می‌رسد که زندگی در این عالم همچون دویدن به دنبال یک هدف تخیلی و تراشیده‌شده است، و در این دنیای پوچ، به دست آوردن خوشبختی طبقه‌بندی‌ناپذیر و دروغین به نظر می‌رسد.

روش شوپنهاور برای فرار از دردها و رنج‌ها

شوپنهاور دو راه‌حل برای فرار از چنگ اراده فی نفسه ارائه می‌دهد که یکی از آنها موقتی و دیگری دائمی است. راه‌حل موقت او مبتنی بر هنر است؛ او اعتقاد دارد که از طریق هنر می‌توانیم بر اراده فی نفسه غلبه کنیم. هنر می‌تواند به انسان امکان ایجاد لحظات خوشبختی موقت را بدهد، به این معنا که زمانی که انسان درگیر خلقیات زیبایی‌شناختی و هنری است، خود را از دستگیری اراده فی نفسه آزاد کرده است. این آزادی و فرار به هنر منجر به لذت و خوشبختی تجربی می‌شود. تجربه هنری می‌تواند انسان را از دغدغه‌ها و رنج‌های روزمره به سوی دنیای زیبایی‌ها و احساسات مثبت سوق دهد.

روش شوپنهاور برای فرار از دردها و رنج‌ها

با این حال، باید توجه داشت که هنر تنها یک راه‌حل موقتی است و در طول زندگی تمام نمی‌شود. انسان نمی‌تواند به مدت کل عمر خود تجربه‌ای هنری داشته باشد. شوپنهاور به این ایده پایبند است که زمانی که انسان به موسیقی گوش می‌دهد، خود را از دست‌خوشی‌های اراده‌ای آزاد کرده است؛ زیرا در آن لحظه، هیچ تمایل عملی و اراده‌ای در او نیست که او را به کارهایی وادار کند. در واقع، این تجربه هنری می‌تواند به انسان احساس جدایی از جبران‌گرایی‌ها و خواسته‌های دائمی را بخشیده و او را به دنیایی از لحظه‌های آرامش و انسجام ببرد.

تمام این نظریه‌ها و نتایج به یک مسئله می‌انجامند، و آن هم مسئله هنر است. شوپنهاور با تأکید بر نقش هنر در انسانیت، بر این اعتقاد است که ارتباط با هنر می‌تواند انسان را از گرفتاری‌ها و درهم‌خوردگی‌های اراده‌ای فرار داده و او را به عرصۀ آزادی و خوشبختی موقتی منتقل کند.

راه‌حل دوم که توسط شوپنهاور ارائه شده است، دارای دو مرحله است؛ ابتدا اخلاق و سپس زهد. او به این دو مرحله اشاره می‌کند به گونه‌ای که ابتدا انسان باید اصول اخلاقی را در زندگی‌اش رعایت کند و به اخلاق نیکو پایبند باشد. سپس، مرحله دیگر زهد را مطرح می‌کند که به معنای دست کم کردن از میل‌ها و خواسته‌های جسمی و مادی در جهت رسیدن به روحانیت و تسلیم به ارادهٔ بزرگ‌تر است.

شوپنهاور در اینجا در مورد وحدت و تکثر وجود نیز توضیحاتی ارائه می‌دهد. او اعتقاد دارد که در عالم نومن (عالم اراده‌ای)، وحدت وجود وجود دارد و تمایزهای زمان و مکان وجود ندارد. اما در عالم فنومن (عالم ظاهری)، کثرت و تفاوت‌ها به دلیل زمان و مکان شکل می‌گیرند.

شوپنهاور بیان می‌کند که اگر انسان‌ها از شفقت و همدردی نسبت به یکدیگر نشانه‌ای داشته باشند، تمام اختلافات و تفاوت‌ها بین آنها به نوعی نابود می‌شود و آنها به وحدت و یگانگی متصل می‌شوند. این تحول به وحدت و یکپارچگی در واقع تبدیل شدن از عالم فنومن به عالم نومن است که در اینجا مبارزه با اراده و خواسته‌های جسمی و ذهنی انسان دخیل می‌شود.

بنابراین، اخلاق نقشی اساسی در تسلیم و مقابله با ارادهٔ فی نفسه ایفا می‌کند. از طریق رعایت اصول اخلاقی، ما قادر به سفر از عالم فنومن به عالم نومن می‌شویم و با ارادهٔ فی نفسه به تدریج مبارزه می‌کنیم. این مسیر، یک مسیر دائمی و پایدار است، بنابراین انسان امکان دارد همیشه در جهت اخلاق عمل کند و با ارادهٔ فی نفسه مقاومت نماید.

در مورد هنر، این طور نیست که همیشه بتوانیم از ادراک هنری لذت ببریم. این لذت ممکن است در برخی لحظات حاضر باشد و در برخی دیگر نه. اما فردی که به اخلاق پایبند است و در مسیر تکامل اخلاقی قرار دارد، همواره می‌تواند اخلاقی و نیکو باشد، چرا که این مسیر بر اساس اصول دائمی و مقررات اخلاقی پیش می‌رود و ارادهٔ او را همواره هدایت می‌کند.

جنبهٔ دیگری که شوپنهاور برای برخورد دائمی با ارادهٔ فی نفسه مطرح می‌نماید، مفهوم “زهد” است و این مفهوم به وضوح قابل درک است. او تبیین می‌کند که آنچه ارادهٔ فی نفسه مدام در انسان ایجاد می‌کند، میل و امیالی است که اگر زمانی از بین رفته باشند، احساس ناخوشایندی به انسان دست می‌دهد. این ارادهٔ شر مشابه نیات شیطان است که مدام تلاش می‌کند انسان را از یک هدف به هدف دیگر سرگردان کند، اما این تمایلات واقعیتاً به سمت حفظ و تداوم ذات فرد یا حفظ نسل انسان هستند. در نتیجه، زندگی انسان به دنبال امیالی است که ارتباطی با بقای فرد یا حفظ نوع دارد و این تناسب از مسیریابی طبیعی اشتیاقات نشأت می‌گیرد.

اکنون که تصمیم داریم با ارادهٔ فی نفسه مقاومت کنیم، باید به هر گونه میل و امیال درونی خود پایان دهیم و به این مبارزه بپردازیم. این راه‌حل تضادی با ارادهٔ فی نفسه دارد. شوپنهاور این مفهوم را تحت تأثیر مفاهیم اُپانیش شادها و افکار مذهبی شرقی مطرح می‌کند. او به این ترتیب نشان می‌دهد که زندگی انسان در پیوستگی با تمایلات خود است و تنها با از بین بردن این تمایلات می‌توانیم از دستگیری ارادهٔ فی نفسه فرار یابیم.

در انتها، اگر بخواهیم به طور کلی نگاهی به فلسفه شوپنهاور داشته باشیم، باید بیان کنیم که شوپنهاور مانند کانت، دیدگاهی دارد که عالم را به دو جنبۀ نومن و فنومن تقسیم می‌کند. او معتقد است که عالم نومن در واقع همان عالم فنومن است، اما محوریت آن اراده است.

این اراده نیز همانگونه که شرارتی دارد، اهداف خود را از طریق پیچیدگی‌ها و دردسرهای زندگی – که به بقای فرد و تداوم نوع مربوط می‌شود – تحقق می‌دهد و انسان را به سوی امیال و انگیزه‌های متعدد خود سوق می‌دهد تا به نوعی به زندگی‌کردن و حفظ نسل ادامه دهد. از این رو، انسان به دلیل اسیری در این چرخهٔ پیچیده، مدام در وضعیت بدبختی قرار دارد.

سپس برای فرار از این چرخهٔ رنج، شوپنهاور دو راه حل ارائه می‌دهد. راه حل موقت در هنر متجلی می‌شود؛ او اعتقاد دارد که انسان از طریق هنر می‌تواند از ارادهٔ فی نفسه غلبه کند. هنر به انسان امکان می‌دهد که در لحظاتی از زندگی خود، از زندگی روزمره و امیال معمول خود فاصله گیری کرده و در زمینه‌های هنری مثل موسیقی، ادبیات و هنر تجسمی، لحظاتی از آرامش و لذت را تجربه کند.

اما هنر، راه‌حلی موقت است و به مرور زمان کاهش می‌یابد. شوپنهاور به این موضوع اشاره می‌کند که انسان نمی‌تواند در تمام عمر خود ادراک هنری را تجربه کند. از این رو، راه‌حل دائمی‌تری که شوپنهاور ارائه می‌دهد، اخلاق و زهد است. اخلاق انسان را قادر می‌سازد که با ارادهٔ فی نفسه مقاومت کند و از عالم فنومن به عالم نومن پیشرود کند. با این کار، انسان می‌تواند همیشه خود را به اخلاق تعلق دهد و از این طریق به نوعی از ارادهٔ شر خود رهایی یابد.

دسته‌بندی‌ها