بررسی عمیق زامبی فلسفی: از منطق تا متافیزیک

بررسی عمیق زامبی فلسفی: از منطق تا متافیزیک

در زمینه‌های فلسفه ذهن و فلسفه ادراک، مفهوم “زامبی فلسفی” به یک نهاد فرضی اشاره دارد که تصاویر وجودی انسانی را داراست، اما از جنبه‌هایی متمایز است: نه دارای هوش و خودآگاهی، نه با صفات ذهنی و نه توانایی درک. به عبارت دیگر، زامبی فلسفی از دیدگاه بیرونی به نظر می‌آید که مانند انسان عادی عمل می‌کند، اما هیچگونه تجربه ذهنی ندارد.

یک مثال برای توضیح این مفهوم این است که اگر ما یک ضربه تیز به یک زامبی فلسفی وارد کنیم، آن به هیچ وجه دردی را تجربه نخواهد کرد، اما عکس‌العملی خواهد داشت که به نظر می‌رسد مانند یک واکنش در برابر درد باشد. به عبارت دیگر، این زامبی فلسفی ممکن است از خود بگوید که درد حس کرده است و از وسیله‌های درد آور دوری کند، اما در واقع هیچ تجربه دردی را نخواهد داشت. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد زامبی فلسفی را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.

زامبی فلسفی

این مفهوم به منظور بحث در موضوعاتی مانند ماهیت وجدان، ارتباط بین ذهن و بدن، و مسائل مرتبط با تجربه واقعیت، مطرح می‌شود و به عنوان یک ابزار فکری برای بررسی مفاهیم فلسفی و علمی به کار می‌رود.

مفهوم “زامبی فلسفی” عمدتاً در آزمایش‌های ذهنی مرتبط با مختلف جهات فیزیکالیسم، همچون ماده‌باوری، رفتارگرایی و کارکردگرایی، مورد بررسی قرار می‌گیرد. فیزیکالیسم یک دیدگاه فلسفی است که مدعی است تمام جنبه‌های موجود در طبیعت انسان توسط قوانین و اصول فیزیکی قابل تبیین هستند. به‌طور خاص، این دیدگاه تمام پدیده‌های ادراکی را با استفاده از نظریه‌ها و مبانی عصب‌شناسی توجیه می‌کند.

یکی از مباحث مطرح در این زمینه پندار زامبی فلسفی است که به‌طور معمول به منظور ارتقاء بحث‌های فلسفی علیه فیزیکالیسم مورد استفاده قرار می‌گیرد. در این حالت، زامبی فلسفی به عنوان یک نهاد فرضی به تصویر می‌آید که در زمینه‌های فیزیولوژیکی با انسان یکسان است، اما بدون دارا بودن تجربه خودآگاهی و توانایی درک فعالیت مغزی عمل می‌کند.

پیشنهاد می شود به مقاله لیبرترینیسم متافیزیک مراجعه فرمایید. برخی از فیلسوفان، از جمله دیوید چالمرز، به توجیه این مفهوم پرداخته‌اند و بر اساس آن ارتباطی بین وجود زامبی فلسفی و قوانین فیزیکالیسم ترسیم می‌کنند. به‌عبارت دیگر، این زامبی، از دیدگاه فیزیولوژیکی، نمی‌تواند از انسان تشخیص داده شود؛ به علاوه، حتی وجود این نوع زامبی به صورت منطقی می‌تواند دلیلی بر عدم اتخاذ دیدگاه فیزیکالیسم باشد، زیرا نشان می‌دهد که تجربه خودآگاهی یک عنصر اضافه‌ای است که در این دیدگاه در نظر گرفته نشده است.

در طرف مقابل، فیزیکالیست‌هایی مانند دنیل دنت به این ایده پاسخ می‌دهند که زامبی‌هایی که به‌طور توصیف شده توسط چالمرز مطرح می‌شوند، از منطقیت خود محروم هستند و از این رو وجود آن‌ها در دنیای واقعی ممکن نیست. این نظریه مشکلات منطقی و فلسفی زیادی را باعث می‌شود که در طرح این مفهوم بررسی شوند.

آشنایی با انواع زامبی فلسفی

آشنایی با انواع زامبی فلسفی

گرچه مفهوم “زامبی فلسفی” به طور فراگیر در آزمایش‌های ذهنی مورد استفاده قرار می‌گیرد، اما تفصیلات این مفهوم همیشه یکسان نیستند. زامبی‌های فلسفی به منظور استدلال در مقابل انواع مختلفی از فیزیکالیسم، مانند رفتارگرایی، به کار گرفته می‌شوند.

اساس این دیدگاه رفتارگرایی این است که وضعیت‌های ذهنی تنها به عنوان رفتارها واقعیت دارند، به عبارت دیگر، افعالی که به طور خاص نشان‌دهندهٔ باور، نیاز، اندیشه، خودآگاهی و موارد مشابه هستند، در واقع نماینده‌های خاصی از رفتارها یا تمایلات به رفتارهای خاص هستند.

به همین دلیل، وجود یک زامبی که از نظر رفتاری از یک انسان به شدت متمایز باشد، اما تجربه‌های خودآگاهی نداشته باشد، با توجه به رویکرد رفتارگرایی، منطقاً غیرممکن به نظر می‌رسد. این استدلال در واقع یک گزاره مخالف با دیدگاه رفتارگرایی را مطرح می‌کند.

افرادی که به این استدلال زامبی فلسفی پایبندند، به طور کلی تأیید می‌کنند که وجود این نوع زامبی‌ها از نظر فیزیکی ممکن نیست، اما مخالفان این مفهوم ادعا می‌کنند که وجود این زامبی‌ها از منظر متافیزیکی یا حتی منطقی امکان‌پذیر نیست.

ویژگی مشترکی که در انواع مختلف پندارهای مختلف مرتبط با زامبی فلسفی به‌چشم می‌آید، تصویری است که انسان را بدون داشتن تجربهٔ خودآگاهی تصور می‌کند. اما این مفهوم به انواع مختلفی از زامبی‌ها که در آزمایش‌های مختلف در نظر گرفته می‌شوند، اعمال می‌شود. به طور دقیق‌تر، این انواع زامبی‌ها به شکل زیر دسته‌بندی می‌شوند:

1. زامبی رفتارگرایانه: این نوع زامبی‌ها از دیدگاه رفتاری به اندازه‌ای مشابه انسان عادی عمل می‌کنند که تشخیص دادن آنها از انسان معمولی میسر نیست. به عبارت دیگر، عملکرد آنها در جریان انجام کارها و واکنش به محیط به‌طور کامل به نظر می‌رسد که انسانی است، اما تجربهٔ ذهنی یا خودآگاهی ندارند.

2. زامبی نورولوژیکی: این نوع زامبی‌ها دارای ساختار مغزی و فیزیولوژی مشابه انسان هستند. در واقع، اجزای مغز و سیستم عصبی آنها همانند انسان عادی تشکیل شده‌اند. با این حال، تجربهٔ خودآگاهی در این زامبی‌ها وجود ندارد.

3. زامبی بی‌روح: این نوع زامبی‌ها بدون روح یا وجود داخلی هستند. به عبارت دیگر، آنها فاقد عاملیت ذاتی هستند و تمام اعمالشان به صورت مکانیکی و بدون هیچ نوع داخلیت انجام می‌شود.

در کل، مفهوم زامبی فلسفی به منظور بحث درباره تفاوت‌ها و مواردی که در انواع مختلف از ذهن و تجربه‌های خودآگاهانه وجود دارد، استفاده می‌شود. این مفاهیم به عنوان ابزارهایی برای تبیین و بحث در زمینه‌های فلسفی و علمی به کار می‌روند.

استدلال بر مبنای زامبی

استدلال‌های مربوط به زامبی‌ها معمولاً با هدف نشان دادن این موضوع مطرح می‌شوند که از نظر متافیزیکی، وجود زامبی‌ها “ممکن” است. این استدلال‌ها به واقع نوعی از دوگانه‌گرایی را تأیید می‌کنند. در این سناریو، دوگانه‌گرایی به معنای پذیرفتن دو جنبه یا ماهیت مجزا برای دنیا است، به‌عبارت دیگر، جنبهٔ ذهنی و جنبهٔ مادی. این دیدگاه در ادامه با استدلال‌های زامبی به چالش کشیده می‌شود.

با توجه به دیدگاه فیزیکالیسم، واقعیت‌های فیزیکی حقایق دیگر را تعیین می‌کنند. اگرچه تمامی حقایق، به‌جز تجربهٔ خودآگاهی، برای زامبی‌ها به شکلی مشابه انسان است؛ اما فیزیکالیسم می‌بایست ادعا کند که وجود این نوع زامبی‌ها امکان‌پذیر نیست یا آنها را به طور کامل مشابه انسان‌های معمولی در نظر بگیرد.

در واقع، این استدلال‌ها در زمینه فلسفه و متافیزیک به منظور بررسی نیتروکواریوس مطرح می‌شوند، که به دو گزاره تجزیه می‌شود: یک گزاره‌ای در مورد جهان مادی (فیزیکی) و یک گزاره‌ای در مورد تجربهٔ خودآگاهی (ذهنی). در این دیدگاه، زامبی‌ها به عنوان مثالی فرضی برای نشان دادن این تجزیه در نظر گرفته می‌شوند. این مفهوم‌ها به تفکر در مورد ارتباط بین ماده و ذهن، معنای وجود، و حتی طبیعت تجربه فردی را گسترش می‌دهند.

استدلال زامبی، که به عنوان یک مثال توسط سول کریپکی مطرح شده است، نوعی استدلال منطقی است که در برابر نظریه “این‌همانی ذهن” یک نوع از فیزیکالیسم، به کار می‌رود. استدلال‌های مشابه در دههٔ ۱۹۷۰ توسط تامس نیگل (از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۴) و رابرت کیرک (۱۹۷۴) نیز مورد پیگیری قرار گرفت. اما ایده اصلی این استدلال به‌طور دقیق‌تر توسط دیوید چالمرز در کتاب “ذهن خودآگاه” (۱۹۹۶) به توسعه رسید.

در این راستا، چالمرز بیان می‌کند: «زامبی‌ها احتمالاً از نظر طبیعت ممکن نیستند. به احتمال زیاد، در جهان حاضر با قوانین طبیعی ما وجود ندارند». اما به گفتهٔ چالمرز، می‌توان به نحوی پذیرفته‌پذیر جهانی تصور کرد که تمامی موجودیت‌ها در آن به نوعی زامبی باشند.

در این جهان، هر چیزی از نظر فیزیکی با دنیای ما تفاوتی نداشته باشد، اما بی‌هیچ نوع تجربهٔ خودآگاهی. به این ترتیب، همگانی از هر موجود خودآگاه در دنیای ما، به نوعی یک نمونه از زامبی فلسفی خواهند بود. از آنجا که این نوع جهان نیز به‌طور منطقی تصور می‌شود، چالمرز ادعا می‌کند که این مسئله توجیه احتمال وجود این جهان را در مسائل متافیزیکی به وجود می‌آورد.

براساس دیدگاه فیزیکالیسم، هر چیزی که در جهان وجود دارد، از جمله نواحی ناخودآگاه، باید از طبیعت فیزیکی باشد. به عبارت دیگر، تمام واقعیت‌ها و اشیاء از طریق قوانین و خصوصیات فیزیکی توضیح داده می‌شوند. با این فرض در نظر گرفتن صحت دیدگاه فیزیکالیسم، اگر در یک دنیای ممکن و متافیزیکی، تمام حقایق فیزیکی به شکلی کامل همانند دنیای واقعی ما وجود داشته باشند، آن جهان باید شامل همه موجودیت‌ها و اشیایی باشد که در دنیای واقعی ما وجود دارد.

به عبارت دیگر، امکان پذیر است که دنیایی وجود داشته باشد که از لحاظ ویژگی‌های فیزیکی نسبت به دنیای ما غیر قابل تشخیص باشد. این به این معناست که ترکیبات مادی و رخدادهای فیزیکی در آن جهان ممکن است به شدت متفاوت باشند.

پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفی اخلاق شناسی مراجعه فرمایید. با این حال، در این دنیا هیچ گونه تجربه‌ای از خودآگاهی یا ذهنی وجود ندارد (جهان زامبی). از این نقطه، به نتیجه‌گیری استدلال دیوید چالمرز می‌رسیم که اینگونه دنیایی ممکن وجود دارد، که تمام ویژگی‌های فیزیکی دنیای ما را داراست، اما بی‌هیچگونه ویژگی خودآگاهی یا ذهنی.

به این ترتیب، استدلال مذکور به این نتیجه می‌رسد که دیدگاه فیزیکالیسم نقدهایی را در بر دارد. این نتیجه‌گیری از تداخل منطقی بین گفته‌های دوم و سوم بر مبنای اصل نفی تالی به وجود می‌آید.

گزاره‌ی بالا، اساس دستور سازی بسیار قوی استدلال زامبی را شکل می‌دهد. انواع دیگری از استدلال‌های زامبی‌گون وجود دارند که در واقع به ساختار کلی همین استدلال پیروی می‌کنند. این نوع استدلال‌ها ناشی از تفاوت‌های ممکن میان دیدگاه‌های مختلف ضد فیزیکالیسم به وجود می‌آیند.

به‌عنوان مثال، دیدگاه ضد فیزیکالیسم می‌تواند همیشه تصریح کند که زامبی‌های کامل ممکن نیستند، اما کوالیاهای وارونه (مانند گسترهٔ رنگ وارونه) یا کوالیاهای ناکامل (نیمه‌زامبی بودن) می‌توانند به عنوان ممکن‌های متافیزیکی در نظر گرفته شوند. در واقع، پیش‌فرض‌هایی که این نوع تفاوت‌ها را در نظر می‌گیرند، می‌توانند به جای فرض اصلی زامبی کامل در این استدلال قرار گیرند و انواع مختلفی از استدلال‌های زامبی فلسفی ایجاد کنند.

این نظریه امکان وجود یک جهان متافیزیکی را مطرح می‌کند که از نظر فیزیکی به طور غیر قابل تشخیص با دنیای فعلی متفاوت است و دارای کوالیاهای وارونه یا ناکامل است. این نتیجه نشان می‌دهد که حقایق فیزیکی قادر به تعیین حقایق پدیده‌ای به طور متافیزیکی نیستند.

برای فرمول‌بندی کلی‌تر دستورسازی استدلال زامبی، گزارهٔ P را درست در نظر می‌گیریم، اگر و تنها اگر تمام حقایق فیزیکی دنیای ما درست باشند. همچنین، گزارهٔ Q را درست در نظر می‌گیریم، اگر و تنها اگر پاره‌ای از حقایق پدیده‌ای که در دنیای واقعی درست هستند، در آن دنیا نیز درست باشند. این دو گزاره در مبنای دستورسازی اصلی استدلال زامبی به کار می‌روند.

استدلال بر مبنای زامبی

گزاره‌ی کلی در اینجا به شکل زیر آمده است:

ممکن است P درست و Q نادرست باشد.

با فرض ممکن بودن «P درست و Q نادرست باشد»، می‌توانیم به نتیجه برسیم که از نظر متافیزیکی احتمال وجودی دارد که P درست باشد و هم‌زمان Q نادرست باشد.

اگر امکان وجود داشته باشد که P درست و Q نادرست باشد، آنگاه می‌توان نتیجه گرفت که دیدگاه فیزیکالیسم (که ادعا می‌کند همه چیز از طریق ویژگی‌های فیزیکی توضیح داده می‌شود) نادرست است.

به این ترتیب، نتیجه می‌شود که دیدگاه فیزیکالیسم نادرست است.

در یک جهان فرضی که حداقل یکی از گزاره‌های زیر درست باشد، امکان وجود دارد که Q نادرست باشد: ۱) حداقل یک کوالیای وارونه به نسبت به دنیای واقعی وجود دارد. ۲) حداقل یک کوالیای ناموجود به نسبت به دنیای واقعی وجود دارد. ۳) همه موجودات واقعی که آن‌ها را خودآگاه می‌دانیم، در واقع زامبی هستند. (بنابراین، همه کوالیاها در واقع کوالیای ناموجود هستند.)

نگاهی به واکنش ها

استدلال چالمرز در نظریه‌پردازی منطقی به درستی پایبند است. اگر فرض هایی که در این استدلال ارائه شده‌اند، درست باشند، نتیجه‌گیری حاصل از آن نیز باید درست باشد. با این حال، دیگر فیلسوفان نیز در مورد صحت افتراضات ارائه شده در این استدلال مسائلی مطرح می‌کنند و پرسش‌هایی از جمله “چرا این افتراضات درست هستند؟” و “آیا واقعاً امکان‌پذیری این دنیایی ممکن است؟” مطرح می‌کنند.

به عنوان مثال، آن‌ها ممکن است بپرسند آیا شرایطی که در این استدلال توصیف شده‌اند، در واقع وجود دارد؟ چالمرز در پاسخ به این پرسش اظهار می‌کند: “به طور قطعی به نظر می‌رسد که شرایط توصیف شده در استدلال، با یکدیگر سازگار هستند؛ هیچ ناسازگاری در آن‌ها پیدا نمی‌شود.”

این نقطه‌ی اظهار نظر به سوالاتی درباره مفهوم “امکان” ما را می‌برد: آیا از دیدگاه منطقی، تفسیر گزارهٔ “ممکن است” در گزارهٔ دیگری هم به همان شکل اعمال می‌شود؟ بسیاری از فیزیکالیست‌ها ممکن‌بودن افتراضات گزارهٔ زامبی را پذیرفته و به آن‌ها اعتراض نمی‌کنند.

تعداد زیادی از فیزیکالیست‌ها در این مورد استدلال می‌کنند که این گزاره به خودش تناقض می‌آورد؛ اساس استدلال فیزیکالیستی این است که جهان به‌طور کامل از طریق ویژگی‌های فیزیکی خود تعریف می‌شود. به عبارت دیگر، تمام جنبه‌های جهان از قبیل وقوع‌ها و پدیده‌ها، از طریق قوانین و مفاهیم فیزیکی شرح داده می‌شوند.

از این منظر، یک جهان که در اصطلاح “فیزیکی هم‌سان” با جهان ما باشد، به طور ضروری دارای ویژگی‌ها و قوانین فیزیکی مشابهی است. این مشابهت در شرایط فیزیکی، احتمالاً منجر به وجود خودآگاهی نیز می‌شود، زیرا در دنیای فیزیکی، برخورده‌های مختلف و وقوع پدیده‌ها ممکن است به تشکیل فرآیندهای ذهنی و خودآگاهی منجر شود.

می‌توان تجزیه و تحلیل کرد که مفهوم زامبی‌ها به‌طور منطقی قابل ملاحظه است، اما از نظر متافیزیکی این امکان وجود ندارد. اگر این حالت منطقی، همواره با امکان متافیزیکی همراه باشد، آنگاه این موضوع که زامبی‌ها ممکن باشند، به‌تنهایی کافی نیست تا ممکن بودن متافیزیکی آن‌ها را نیز تضمین کند.

استدلال زامبی، به وسیله توانایی استدلال، می‌آموزد که “سناریوی زامبی” ممکن از لحاظ متافیزیکی است. این ادعا بر این اساس است که از امکان تصور زامبی‌ها، به امکان وجود آن‌ها در یک دسته متافیزیکی نیز پی‌برده می‌شود.

دیوید چالمرز می‌فرماید: “توجیه‌دهندگان استدلال زامبی، از تصور پذیری زامبی‌ها به نتیجه می‌رسند که ممکن متافیزیکی هم برای آن‌ها قابل قبول است.” و او ادامه می‌دهد: “اگرچه این استدلال به‌صورت کلی قابل قبول نیست، برای مفهوم‌های پدیداری، مثل خودآگاهی، معنادار است؛ زیرا ما باید به توجه به نگاه کریپکی به اشاره و اشاره‌سازی (یا مفهوم بنیادین و فرضیه دومی) باشیم.” به این ترتیب، به گفته چالمرز، هر چیزی که از نظر منطقی ممکن است، در مورد بحث کنونی ما، ممکن از لحاظ متافیزیکی نیز است.

دسته‌بندی‌ها