ترحم احساسی است که در ظاهر رنگ انسانیت و مهربانی دارد، اما در اعماق روان میتواند پیچیده، چندوجهی و حتی گاه آسیبزا باشد. بسیاری از ما در روابطمان، چه خانوادگی و چه عاطفی، میان ترحم، دلسوزی و شفقت مرز روشنی نمیبینیم؛ گاهی گمان میکنیم مهربانی میکنیم، درحالیکه ناخواسته نقش «منجی» یا «قربانی» را بازی میکنیم.
در این مقاله از برنا اندیشان، سفری تحلیلی و علمی به دنیای درونی ترحم خواهیم داشت از ریشههای زیستی و روانی آن گرفته تا تفاوتش با همدلی و شفقت، و راهکارهایی برای تبدیل ترحم ناسالم به آگاهی و رشد شخصی.
با ما تا انتهای این نوشتار همراه باشید تا دریابیم چرا فهم درست «روانشناسی ترحم» یکی از نشانههای بلوغ عاطفی و خودآگاهی انسان معاصر است.
مقدمه: نگاهی نو به مفهوم ترحم در روان انسان
در دنیای پیچیده احساسات انسانی، ترحم یکی از آن مفاهیمی است که اغلب با عاطفه، دلسوزی یا شفقت اشتباه گرفته میشود؛ اما از نگاه روانشناسی، این احساس لایههای پنهانی دارد که میتواند هم سازنده باشد و هم ویرانگر. روانشناسی ترحم به بررسی عمیق ساختار ذهنی، هیجانی و رفتاری فرد در موقعیتهای ترحمآمیز میپردازد؛ جایی که ذهن انسان میان احساس برتری، همدلی و کمکخواهی در نوسان است. اگر ترحم را درست درک نکنیم، ممکن است به جای پیوند انسانی، مرزی از فاصله و وابستگی ناسالم بسازیم. در این بخش، نگاهی خواهیم انداخت به تعریف دقیق روانشناختی ترحم، تمایز آن از مفاهیم نزدیک و معنای آن در مسیر رشد شخصی.
تعریف روانشناختی ترحم (Compassion vs Pity)
در روانشناسی، واژهی «ترحم» (Pity) معمولاً به حالتی گفته میشود که فرد در مواجهه با رنج دیگری، احساس ناراحتی، برتری یا حتی نوعی فاصلهی عاطفی پیدا میکند. این حس، نوعی نگاه از بالا به پایین دارد، در حالی که «شفقت» یا Compassion، برخلاف آن، با همدلی و درک مشترک از رنج همراه است. از دیدگاه علمی، ترحم بیشتر هیجان محور و واکنشی سریع به درد دیگران است، اما شفقت ریشه در آگاهی و همرزمی انسانی دارد.
در روانشناسی ترحم، تفاوت ظریف میان «احساس دلسوزی» و «احساس همدلی از موضع برتری» اهمیت ویژهای دارد؛ زیرا همین تمایز است که تعیین میکند رفتار ما در قبال دیگران، ترمیمگر است یا تحقیرگر.
تفاوت ترحم با دلسوزی، همدلی و محبت
بسیاری از افراد تصور میکنند ترحم همان دلسوزی یا محبت است، اما روانشناسی ترحم نشان میدهد که ترحم میتواند یک احساس مبهم و دووجهی باشد.
- دلسوزی (Sympathy) واکنشی است از احساس درد برای دیگری، اما بدون نگاه از بالا.
- همدلی (Empathy) گامی عمیقتر است؛ یعنی توانایی درک درد دیگران گویا درد خودمان است.
- محبت (Love) نیز هیجانی گرم و پیونددهنده است که از احترام و نزدیکی سرچشمه میگیرد.
اما ترحم معمولاً با نگاه نابرابر همراه است؛ گویی فرد ترحمکننده خود را در جایگاهی بالاتر از فرد رنجدیده میبیند. از اینرو، روانشناسان تأکید دارند که ترحم اگر با آگاهی و احترام به کرامت انسانی همراه نباشد، ممکن است به ناخواسته تبدیل به تحقیر عاطفی شود هم برای فرد دهنده، هم گیرنده.
چرا درک درست ترحم برای رشد شخصی اهمیت دارد
درک مفهوم واقعی ترحم نقطهای کلیدی در رشد عاطفی و روانی هر انسان است. زمانی که متوجه میشویم ترحم صرفاً «دلسوزی برای دیگران» نیست، بلکه میتواند نشانهای از تضاد درون ما بین کنترل، ترس یا برتریطلبی باشد، در مسیر آگاهی گام برمیداریم. روانشناسی ترحم به ما میآموزد که چگونه از احساس ترحم به سمت درک، همدلی و شفقت واقعی حرکت کنیم؛ احساسی که تعاملات انسانی را از وابستگی به همپیوستگی تبدیل میکند.
فردی که ترحم را درست میشناسد، نه خود را قربانی احساسات میکند و نه دیگران را ابزار تأیید درونی خود میداند؛ بلکه با شناخت مرز میان کمک و کنترل، به بلوغ عاطفی دست مییابد.
ریشههای روانشناسی ترحم
برای درک درست پدیدهای مانند ترحم، باید به اعماق ساختار روان انسان بازگردیم؛ جایی که احساس، غریزه و یادگیری در هم تنیدهاند. روانشناسی ترحم از این منظر، تلاشی است برای پاسخ به این پرسش بنیادین که چرا انسان در مواجهه با رنج دیگران، همزمان احساس دلسوزی، برتری یا حتی وظیفه میکند. این احساس، نهتنها محصول تجربههای فردی، بلکه حاصل میلیونها سال تحول زیستی و فرهنگی است که در ذهن و جامعهی ما حک شده است. در ادامه، سه محور اصلی شکلگیری ترحم را بررسی میکنیم: ریشهی عاطفی و تکاملی، نقش تربیت و فرهنگ، و دیدگاه مکاتب مختلف روانشناسی.
منشأ عاطفی و تکاملی ترحم در انسان
از دیدگاه تکامل، احساس ترحم ریشه در غریزهی بقا و همزیستی دارد. انسانِ اولیه برای حفظ قبیله و گونهی خود نیاز داشت از اعضای آسیبدیده مراقبت کند؛ بنابراین، مغز او به گونهای برنامهریزی شد که در برابر رنج دیگران، واکنش احساسی نشان دهد. اما تفاوت ظریف بین همدلی و ترحم در همینجا شکل گرفت:
همدلی، پیوندی همسطح برای بقای جمعی بود، ولی ترحم، احساسی با نگاه از بالا، برای تقویت ساختار قدرت اجتماعی.
از نظر عصبپژوهی، فعال شدن نواحیای مانند اینزولا (insula) و قشر سینگولیت قدامی (anterior cingulate cortex – ACC) در زمان مشاهدهی درد دیگران نشان میدهد که مغز ما به معنای واقعی، رنج دیگران را تجربه میکند؛ اما شکل بروز این احساس در تعاملات انسانی، بستگی دارد به نحوهی پردازش شناختی و باورهای فرهنگیمان که بعدها در زندگی رشد میکنند.
نقش تربیت، فرهنگ و تجربههای کودکی در شکلگیری احساس ترحم
تجربههای اولیهی کودکی، یکی از قدرتمندترین عوامل در شکلگیری شیوهی ما برای ابراز ترحم است. کودکی که شاهد دلسوزیهای مهرآمیز و برابرانه در خانواده است، در بزرگسالی احساس همدلی و کمک سالم را میشناسد؛ اما کودکی که ترحم را بهصورت ابزاری برای کنترل یا جلب محبت مشاهده میکند، یاد میگیرد از آن برای تأیید یا سلطه استفاده کند.
در فرهنگهای شرقی مانند ایران، ترحم گاه با فضیلت اخلاقی اشتباه گرفته میشود؛ در حالی که در سطح ناخودآگاه، ممکن است احساس برتری یا ناتوانسازی دیگری را تقویت کند. روانشناسی ترحم در اینجا هشدار میدهد: اگر ترحم در قالبی ناآگاهانه آموزش داده شود، به جای ایجاد همدلی، ساختار نابرابری را در روابط انسانی بازتولید میکند.
تحلیل ترحم از دید مکاتب مختلف روانشناسی
تحلیل ترحم از دید مکاتب روانشناسی نشان میدهد که این احساس میتواند حاصل برداشت شناختی (در رویکرد شناختی)، جبران گناه ناخودآگاه (در روانتحلیلگری) و کمبود شفقت آگاهانه (در رویکرد انسانگرایانه) باشد.
مکتب شناختی (Cognitive Approach)
در رویکرد شناختی، ترحم بهعنوان برداشتی ذهنی از وضعیت دیگری شناخته میشود. ذهن انسان با مقایسهی شرایط خود و دیگری، قضاوتی درونی میکند که میتواند به احساس برتری یا دلسوزی منجر شود. در نتیجه، افکار خودکار و اسکریپتهای ذهنی مانند «او بیچاره است» یا «من مسئول کمکم» — پایههای واکنش ترحمآمیز را میسازند. رواندرمانی شناختی با تغییر این الگوهای فکری میکوشد از ترحم ناسالم به درک آگاهانهتر برسد.
مکتب روانتحلیلی (Psychoanalytic Approach)
در دیدگاه فرویدی و پسافرویدی، ترحم ممکن است برآمده از تعارضات درونی ناخودآگاه باشد. افراد گاهی از طریق ترحم، احساس گناه سرکوبشده یا تمایل ناهشیار به کنترل را جبران میکنند. «احساس ترحم» در این معنا میتواند نماد فرافکنیِ بخشی از رنج درونی فرد باشد؛ یعنی آدمی در دیگری همان ضعفهایی را میبیند که در خود نمیپذیرد.
مکتب انسانگرایانه (Humanistic Approach)
در رویکرد انسانگرایانه که بر رشد و شکوفایی انسان تأکید دارد، ترحم سالم به عنوان تجلی شفقت آگاهانه (Compassionate Awareness) شناخته میشود. کارل راجرز و آبراهام مزلو بیان میکنند که انسان رشدیافته، دیگران را از منظر برابری و درک میبیند، نه از موضع ترحمآمیز. بنابراین در این نظرگاه، بلوغ عاطفی یعنی عبور از ترحم به سمت شفقت آگاهانه، جایی که عشق و احترام جایگزین احساس برتری میشوند.
در یک جمعبندی علمی، میتوان گفت ریشههای روانشناسی ترحم ترکیبی از زیستشناسی، یادگیری اجتماعی و الگوهای ناخودآگاه ذهن است. شناخت این ریشهها، نخستین گام برای رهایی از الگوهای ناسالم و حرکت بهسوی ترحمآگاهی واقعی است احساسی که در خدمت رشد انسان و نه سلطهی عاطفی قرار دارد.
ترحم سالم در برابر ترحم ناسالم
یکی از بنیادیترین مباحث در روانشناسی ترحم، تشخیص مرز میان ترحم سالم و ترحم ناسالم است. این دو، مثل دو روی یک سکهاند؛ هر دو از احساس انساندوستی سرچشمه میگیرند، اما مقصدشان متفاوت است. ترحم سالم، پیوندی از همدلی و شفقتآگاهانه است که به رشد دوطرفه ختم میشود؛ در حالی که ترحم ناسالم از دل احساس برتری، وابستگی یا نیاز به کنترل زاده میشود. مرز باریک میان این دو، میتواند مسیر روابط انسانی را از صمیمیت به سلطه تغییر دهد. در ادامه، ویژگیها، نشانهها و پیامدهای هر دو نوع ترحم را بررسی میکنیم تا بتوانیم مرز آگاهانهای میان دلسوزی و ترحم آسیبزا ترسیم کنیم.
معیارهای مرزبندی بین دلسوزی واقعی و ترحم از موضع برتری
در علم روانشناسی ترحم، تفاوت میان دلسوزی و ترحم از موضع برتری به نیت و ذهنیت فرد بستگی دارد، نه به ظاهر رفتار.
ترحم سالم (Healthy Pity): از همدلی و آگاهی میآید. در این حالت، فرد درد دیگری را میبیند و کمک میکند، بدون آنکه احساس کند «بهتر» یا «برتر» است. در ترحم سالم، هدف، بازیابی توان و عزتنفس طرف مقابل است.
ترحم ناسالم (Toxic Pity): برخاسته از نیاز ناخودآگاه به کنترل یا تایید است. فرد ترحمکننده ناخودآگاه احساس میکند جایگاه بالاتری دارد یا درگیر نوعی خودستایی پنهان میشود: «من بهترم، پس باید تو را نجات دهم».
به زبان ساده، دلسوزی واقعی قدرت میدهد، اما ترحم از موضع برتری قدرت را میگیرد. تفاوت این دو، در نوع انرژی عاطفی و نیت درونی است یکی بر پایه احترام است، دیگری بر پایه نابرابری.
نشانههای رفتاری و هیجانی هر نوع
نشانههای رفتاری و هیجانی ترحم سالم با آرامش، همدلی و احترام همراه است، در حالیکه ترحم ناسالم با احساس برتری، کنترلگری و فرسودگی هیجانی شناخته میشود.
نشانههای ترحم سالم
- حس آرامش، ارتباط و همدلی واقعی با دیگری
- کمک بدون چشمداشت یا احساس قهرمان بودن
- حفظ مرزهای شخصی و احترام به استقلال طرف مقابل
- باور به توانایی فرد برای عبور از سختیها
نشانههای ترحم ناسالم
- احساس برتری یا «منجی بودن» پس از کمک
- ناتوانی در دیدن قدرت و ظرفیت طرف مقابل
- ایجاد وابستگی عاطفی در فرد مورد ترحم
- خستگی احساسی یا حس قربانی شدن پس از مدتی کمک کردن
در واقع، ترحم سالم انرژی میآفریند، اما ترحم ناسالم انرژی میگیرد؛ یکی رابطه میسازد، دیگری وابستگی ایجاد میکند.
اثرات روانی بر فرد ترحمکننده و فرد مورد ترحم
ترحم ناسالم در فرد ترحمکننده موجب فرسودگی هیجانی و احساس برتری کاذب میشود و در فرد مورد ترحم به کاهش عزتنفس و تقویت وابستگی عاطفی میانجامد.
اثرات بر فرد ترحمکننده
در ترحم سالم، فرد احساس رضایت درونی، رشد همدلی و افزایش حس معنا در زندگی را تجربه میکند. اما در ترحم ناسالم، معمولاً احساس فرسودگی، ناامیدی یا خشم پنهان بروز میکند. از منظر روانشناسی ترحم، این احساس ممکن است نشانهای از «اعتیاد به نجات دادن» یا Savior Complex باشد، که در آن فرد بدون آگاهی، از کمک برای تایید ارزش خود استفاده میکند.
اثرات بر فرد مورد ترحم
ترحم سالم موجب افزایش حس اعتماد، امنیت و خودارزشی میشود. اما ترحم ناسالم، دقیقاً عکس آن عمل میکند: فرد مورد ترحم احساس ضعف، شرم یا ناتوانی میکند و ممکن است بهمرور شخصیت قربانی پیدا کند. ترحم ناآگاهانه، عزتنفس را کاهش میدهد، چون پیام پنهانی آن این است: «تو به تنهایی قادر نیستی.»
در نهایت، تمایز میان ترحم سالم و ناسالم، تمرینی است برای تعادل میان عشق و احترام متقابل. درک این تفاوت از منظر روانشناسی ترحم به ما میآموزد که چگونه از مهربانیمان ابزار رشد بسازیم، نه زنجیر وابستگی. ترحمی که آگاهانه باشد، شفقت را میزاید؛ و ترحمی که ناآگاهانه باشد، رنج را تکرار میکند.
روانشناسی افرادی که دوست دارند به دیگران ترحم کنند
در نگاه اول، کسانی که به دیگران ترحم میکنند ممکن است انسانهایی مهربان و نوعدوست به نظر برسند؛ اما روانشناسی ترحم نشان میدهد که در بسیاری از مواقع، پشت این رفتار ظاهراً محبتآمیز، انگیزههای عمیقتر و پیچیدهتری پنهان است. میل شدید به ترحم کردن، گاه نشانه یک نارسایی ظریف در خودآگاهی فرد است — تمایلی برای احساس برتری، کنترل یا تأیید عاطفی از طریق کمک به دیگران. این افراد بدون آنکه لزوماً قصد منفی داشته باشند، در واقع از مهربانی خود برای پنهان کردن نیازهای درونی استفاده میکنند. در این بخش، به لایههای روانی این رفتار میپردازیم تا روشن شود چرا برخی از انسانها ترجیح میدهند «منجی» باشند تا همراه.
اگر بهدنبال والدگری آگاهانه و آرام هستید، کارگاه روانشناسی فرزندپروری با رویکرد شفقت فرصتی فوقالعاده برای شماست تا یاد بگیرید چگونه با درک عاطفی عمیق، بدون تنش و سرزنش، ارتباطی سالمتر با فرزندتان بسازید. این دوره به شما کمک میکند مهارتهای شفقتمحور را در تربیت، گفتوگو و مرزبندی بهکار بگیرید و رفتارهای چالشی کودک را با آرامش مدیریت کنید.
انگیزههای پنهان در پشت کمکرسانی افراطی
در روانشناسی، پدیدهای وجود دارد بهنام “Complex of the Rescuer” یا عقدهی نجاتدهنده. در این الگو، فرد با کمک کردن افراطی، احساس معنا و ارزشمندی میکند؛ گویی فقط زمانی انسان خوبی است که دیگران به او نیاز داشته باشند. این نوع رفتار میتواند بازتابی از موارد زیر باشد:
1. ترس از بیارزشی: فرد از درون باور دارد که برای دوستداشتنی بودن باید مفید باشد یا کسی را نجات دهد.
2. فرار از مشکلات شخصی: او با تمرکز بر درد دیگران، از مواجهه با رنجها و کمبودهای خودش فرار میکند.
3. نیاز به کنترل و قدرت: کمک بیش از حد به دیگران، گاهی راهی ناخودآگاه برای داشتن احساس سلطه بر موقعیتهاست.
از منظر روانشناسی ترحم، کمکرسانی افراطی نه صرفاً نشانهی مهربانی، بلکه نوعی مکانیسم دفاعی است که فرد از طریق آن میکوشد اضطراب درونی خود را تسکین دهد.
حس کنترل، نیاز به تأیید یا فرار از احساس گناه
فردی که دائماً ترحم میکند، در واقع درگیر نوعی بازی روانی سهنقشی کارپمن (Karpman Drama Triangle) است جایی بین نجاتدهنده، قربانی و ستمگر. او با ایفای نقش منجی، احساس میکند ارزشمند و مورد تقدیر است. این رفتار ریشه در چند محور روانی دارد:
حس کنترل: وقتی کسی را نجات میدهد، احساس میکند بر او قدرت دارد. این کنترل ناخودآگاه، نوعی امنیت عاطفی ایجاد میکند.
نیاز به تأیید: ترحم کردن راهی است برای دریافت بازخورد مثبت از دیگران و اثبات «خوب بودن».
فرار از احساس گناه: برخی افراد از ترس قضاوت یا عذاب وجدان، به کمک افراطی روی میآورند. در ذهن ناخودآگاه آنها، «ترحم کردن» نوعی کفاره برای اشتباهات واقعی یا خیالی گذشته است.
روانشناسی ترحم بیان میکند که این سه نیروی درونی، اگر آگاهانه مدیریت نشوند، میتوانند فرد را در چرخهای از خستگی، وابستگی و ناکامی نگه دارند.
تأثیر این نوع رفتار بر رابطهها و اعتماد متقابل
از منظر روابط انسانی، ترحمی که از موضع کنترل یا تأییدطلبی صورت گیرد، بهجای نزدیکی، فاصله ایجاد میکند. طرف مقابل ممکن است بهتدریج احساس ضعف کند یا عزتنفس خود را از دست بدهد؛ از سوی دیگر، فرد ترحمکننده احتمالاً انتظار قدردانی همیشگی خواهد داشت.
در نتیجه، رابطهها شکل نابرابر پیدا میکنند: یک نفر همیشه دهندهی احساس برتری است و دیگری گیرندهی ناتوانی.
در طول زمان، این الگو منجر به کاهش اعتماد متقابل میشود. چون کمکگیرنده درمییابد که پشت آن محبت ظاهری، نوعی نیاز پنهان به سلطه یا دیده شدن وجود دارد. به همین دلیل، روانشناسی ترحم تأکید میکند که تنها زمانی میتوان رابطهای سالم داشت که حس همدلی جایگزین حس ترحم شود یعنی کمک، از آگاهی و احترام برخیزد نه از نیاز درونی به تأیید.
افرادی که به دیگران ترحم میکنند ممکن است درگیر نوعی تضاد درونی میان عشق و قدرت باشند. تا زمانی که این احساس شناخته نشود، رفتار «خیرخواهانه» آنها ناخواسته، به آسیب دوطرفه منجر میگردد. آگاهی از انگیزهی پنهان پشت ترحم، نخستین گام برای تبدیل آن به شفقت حقیقی است جایی که کمک، ریشه در احترام دارد نه در برتری.
روانشناسی افرادی که دوست دارند مورد ترحم واقع شوند
اگر در بخش پیشین از کسانی گفتیم که به دیگران ترحم میکنند، در این بخش تمرکز ما بر افرادی است که بهدنبال دریافت ترحماند؛ کسانی که در روابط خود، بیشتر از آنکه بخواهند قوی یا مستقل دیده شوند، ترجیح میدهند قربانی باشند تا قهرمان. از دیدگاه روانشناسی ترحم، این گرایش نه ضعف ذاتی، بلکه حاصل سالها یادگیری احساسی، کمبود عشق بیقیدوشرط، و گاهی نوعی راهبرد ناخودآگاه برای جلب محبت است. افراد ترحمطلب به جای ابراز نیازهای واقعیشان، از طریق ناتوانی، اشک، یا احساس شکست تلاش میکنند دیگران را به سمت خود جذب کنند. این رفتار، اگرچه در ظاهر ساده و عاطفی است، اما در عمق ذهن، ارتباطی پیچیده با عزتنفس، خودارزشی و الگوهای دلبستگی دارد.
سازوکار ذهنی «قربانیگری» و طلب محبت از راه ضعف
در مفهوم روانشناختی «قربانیگری» (Victim Mentality)، فرد خود را در نقش انسانی ناتوان تثبیت میکند تا از این طریق، محبت، توجه یا حمایت دریافت کند. ذهن او به مرور یاد میگیرد که ناتوانی، سریعترین راه برای جلب عشق است.
این سازوکار معمولاً در کودکی شکل میگیرد زمانی که کودک تنها زمانی محبت میبیند که آسیبپذیر یا شکستخورده است. مغز او با این تجربه شرطی میشود و در بزرگسالی نیز همان الگو را تکرار میکند: «اگر قوی باشم، کسی دوستم ندارد؛ اما اگر ضعیف نشان دهم، توجه میگیرم.»
در روانشناسی ترحم، این رفتار نوعی دفاع هیجانی محسوب میشود: راهی غیرمستقیم برای دریافت محبت در شرایطی که فرد نمیداند چگونه نیازهای خود را صادقانه بیان کند.
چطور ترحمطلبی میتواند تبدیل به الگوی شخصیتی شود
وقتی احساس قربانیبودن تکرار و تقویت شود، در ذهن فرد به الگوی شخصیتی پایدار تبدیل میگردد؛ الگویی که نهتنها نگاه او به خود، بلکه تفسیرش از جهان را نیز تغییر میدهد.
در چنین حالتی، فرد بهصورت ناخودآگاه موقعیتهایی را جذب میکند که در آنها میتواند مظلوم یا ناکام باشد تا دوباره همان واکنش آشنا را دریافت کند — ترحم، دلسوزی یا حمایت.
او بهمرور، به جای حل مسئله و رشد، در نقش قربانی باقی میماند، زیرا این نقش برایش گرمای عاطفی و امنیت ذهنی بههمراه دارد.
در این نقطه، ترحمطلبی از رفتار گذرا به هویت تبدیل میشود. احساس ارزشمندی او وابسته به این است که دیگران او را چقدر بیچاره یا نیازمند میدانند.
رابطه ترحمپذیری با عزتنفس پایین و محبت شرطی
پژوهشهای روانشناسی نشان میدهند که بین ترحمپذیری و عزتنفس پایین رابطهای مستقیم وجود دارد. فردی که خود را لایق عشق بیقیدوشرط نمیداند، ناخودآگاه میکوشد از راه ترحم، آن عشق را بهدست آورد. او در واقع میگوید:
«اگر قوی بودنم دیده نمیشود، شاید ضعفم دیده شود.»
این نشانهی محبت شرطی است؛ یعنی عشقی که تنها در شرایط خاص معمولاً دارای رنج، شکست یا ناتوانی دریافت میشود. چنین فردی به جای باور به ارزش ذاتی خود، عشق را امتیازی موقت میداند که باید با قربانیگری حفظش کند.
در این چرخه، او دائماً میان احساس بیقدرتی و نیاز به تأیید گرفتار میشود. و هر بار که مورد ترحم قرار میگیرد، باور ذهنیاش قویتر میشود: «من فقط وقتی مهمم که حال خوبی ندارم.»
از نگاه روانشناسی ترحم، رهایی از این الگو با بازسازی تصویر خویشتن آغاز میشود. فرد باید بیاموزد که عشق واقعی از توان و اصالت میآید، نه از ضعف و ناتوانی. وقتی ترحمپذیر یاد میگیرد احساسات خود را صادقانه و بدون نمایش درد بیان کند، بهجای قربانی بودن، به انسانی آگاه، مسئول و توانمند تبدیل میشود کسی که عشق را دریافت میکند، نه برای ضعفش، بلکه برای حقیقت وجودش.
نگاهی به ترحم از منظر روابط انسانی و اجتماعی
ترحم در ظاهر احساسی لطیف و انسانی است، اما در بطن روابط، چون شمشیری دولبه عمل میکند. از منظر روانشناسی روابط انسانی، وقتی ترحم جای همدلی را میگیرد، رابطه از تعادل خارج میشود؛ یکی در نقش نجاتدهنده قرار میگیرد و دیگری در موقعیت ناتوان یا نیازمند. در نتیجه، به جای پیوند برابر، رابطهای وابسته و نابرابر شکل میگیرد. ترحم اگرچه با احساس دلسوزی آغاز میشود، اما در مسیر خود، معمولاً به کنترل عاطفی یا تحقیر نرم منتهی میگردد.
در سطح اجتماعی نیز، ترحم بیش از آنکه یادآور انسانیت باشد، میتواند بازتولیدکنندهی ضعف، وابستگی یا سلسلهمراتب قدرت باشد پدیدهای که در روابط عاشقانه، خانوادگی و حتی کاری، اثرات عمیق برجای میگذارد.
چرا در روابط عاشقانه، خانوادگی یا کاری، ترحم خطرناک است
در روابط عاشقانه، ترحم اغلب با عشق اشتباه گرفته میشود. فرد ممکن است احساس کند «من او را دوست دارم چون دلم برایش میسوزد». اما در واقع، این حس نه از عشق بلکه از نیاز به معنا یا کنترل میآید. ترحم باعث میشود یکی از طرفین در جایگاه بالا (منجی) و دیگری در جایگاه پایین (محتاج) قرار گیرد و این تعادل را از بین میبرد.
در چنین روابطی، محبت به مرور به دلسوزی وابسته تبدیل میشود. طرف مقابل احساس میکند بدون ناتوانی یا مشکل، دیگر ارزش توجه ندارد. نتیجه آن است که رشد، استقلال و صمیمیت واقعی هر دو نفر قربانی میشود.
در محیطهای کاری نیز، ترحم میتواند به شکل حمایتهای بیجا یا محافظت افراطی ظاهر شود. مدیرانی که از روی ترحم مسئولیتها یا بازخورد واقعی را نادیده میگیرند، در واقع مانع رشد نیروهایشان میشوند. بر اساس اصول روانشناسی سازمانی، این شکل از ترحم، انگیزه و احساس کارآمدی کارکنان را کاهش میدهد و نهایتاً به وابستگی ساختاری در محیط کار منتهی میگردد.
ترحم در روابط والدین و فرزند؛ نشانه محبت یا مانع رشد؟
در خانوادهها، ترحم اغلب با محبت اشتباه گرفته میشود، در حالیکه از دیدگاه روانشناسی تربیتی، تفاوتی بنیادین میان دو مفهوم وجود دارد.
محبت یعنی پذیرش کامل فرزند با نقاط قوت و ضعفش؛ اما ترحم یعنی دیدن او صرفاً از زاویهی ضعف. والدینی که مدام از فرزند خود مراقبت ترحمآمیز بروز میدهند مثلاً اجازه نمیدهند اشتباه کند، شکست بخورد یا مسئولیت بپذیرد در واقع، بهجای عشق، پیامی پنهان از ناتوانی و بیاعتمادی منتقل میکنند.
این نوع حمایت در ظاهر دلسوزانه است ولی در عمل، رشد روانی و خودکارآمدی کودک را مختل میکند. چنین فرزندی بزرگتر که میشود، در مواجهه با چالشهای زندگی احساس درماندگی میکند، زیرا در ناخودآگاهش آموخته است که «من نمیتوانم بدون کمک دیگران موفق شوم».
در نتیجه، ترحم والدین میتواند ناخواسته تبدیل به مانع رشد و استقلال عاطفی فرزندان شود.
تحلیل فرهنگی: ترحم در جامعه ایرانی و تفاوت با جوامع غربی
در بافت فرهنگی ایران، ترحم اغلب با انسانیت، بخشندگی و دینداری پیوند خورده است. در بسیاری از موقعیتها از برخورد با فقر تا روابط خانوادگی ترحم بهعنوان فضیلتی اخلاقی ستوده میشود. اما این برداشت فرهنگی گاهی باعث میشود مرز میان شفقت آگاهانه (compassion) و ترحم نابرابر (pity) از میان برود.
در نتیجه، افراد بدون آگاهی، در روابط خود از الگوی «برتر/ضعیفتر» تبعیت میکنند؛ الگویی که در آن همدلی جای خود را به تصدّق عاطفی میدهد.
در مقابل، در بسیاری از جوامع غربی، نگاه به این مفهوم عمقیتر است. ترحم در آن فرهنگها بار منفیتری دارد، زیرا نشانهی نقض کرامت فردی تلقی میشود. در گفتار عمومی غربی، کسی که میگوید «به او ترحم کردم» معمولاً مورد انتقاد قرار میگیرد، چرا که مفهوم برتری ضمنی در خود دارد؛ در عوض، واژهی empathy یا compassion بهمعنای همدلی آگاهانه و برابر ترجیح داده میشود.
در ایران اما، هنوز مرز این دو واژه در سطح آگاهی جمعی بهروشنی شناخته نشده است. همین باعث میشود بسیاری از روابط، بهخصوص در خانواده و جامعه، ناخواسته بر پایهی ترحم بهجای احترام شکل گیرد.
با افزودن آموزشهای روانشناختی و ترویج مفهوم شفقت آگاهانه، میتوان این چرخه را تغییر داد تا دلسوزی به ابزاری برای توانمندسازی، نه تضعیف تبدیل شود.
از منظر روانشناسی ترحم، احساس ترحم زمانی مفید است که به آگاهی، احترام متقابل و رشد منجر شود. زمانیکه ترحم نقش جایگزین همدلی و احترام را بازی کند، نه عشق میزاید و نه پیشرفت؛ بلکه فقط رابطهای نابرابر باقی میگذارد، چه در خانه، چه در جامعه و چه در دلِ یک عشق.
مکانیزم دفاعی ترحم در روان انسان
در روانانسان، هر احساس یا واکنش به ظاهر ساده، اغلب ریشهای عمیقتر در ناخودآگاه دارد. ترحم نیز از این قاعده مستثنا نیست. هرچند در سطح آگاهی، ترحم نوعی واکنش انسانی نسبت به رنج دیگران بهنظر میرسد، اما در لایههای پنهان روان میتواند بهعنوان مکانیزم دفاعی عمل کند ابزاری برای محافظت از خود در برابر اضطراب، ترس یا احساس بیارزشی. در واقع، فرد بهجای مواجههی مستقیم با آسیبها و رنجهای درونی خود، انرژی روانیاش را به سمت دیگران هدایت میکند تا بهصورت غیرمستقیم با درد، گناه یا ضعف درون خود مقابله نماید. این شکل از ترحم، نه از شفقت واقعی، بلکه از گریز ناخودآگاه ذهن از درد درونی سرچشمه میگیرد.
چطور ترحم میتواند پوششی برای اضطراب، ترس یا احساس بیارزشی باشد
از دیدگاه روانتحلیلگران کلاسیک مانند فروید و یونگ، ذهن انسان برای حفظ تعادل هیجانی، مکانیسمهایی میسازد که از هجوم احساسات دردناک جلوگیری کنند. یکی از این سازوکارها «جابجایی» (Displacement) است یعنی انتقال احساس از یک منبع واقعی به یک موضوع ایمنتر. ترحم دقیقاً میتواند چنین نقشی ایفا کند.
بهعنوان مثال، فردی که در عمق وجودش احساس بیارزشی یا گناه دارد، ممکن است به شکل اغراقآمیز برای رنج دیگران دل بسوزاند، تا بدینوسیله خود را انسانی خوب و مفید احساس کند. این حسِ “خوب بودن” موقتی، اضطراب درونی او را تسکین میدهد. در واقع، ترحم برای چنین افرادی نوعی پوشش عاطفی است؛ ماسکی اجتماعی برای پنهان کردن تردیدها و ترسهای شخصی.
در سطح عمیقتر، ترحم میتواند بهجای مواجهه با احساساتی چون ناکامی، ناتوانی یا ترس از تنهایی عمل کند. فرد با تمرکز بر ضعف دیگران، از پذیرش ضعف خودش طفره میرود.
در زبان روانشناسی دفاعی، این فرایند نوعی فرافکنی مثبت محسوب میشود یعنی نسبت دادن بخشی از رنج شخصی خود به دیگران، اما در قالب دلسوزی و ترحم.
ترحم به عنوان راهی برای گریز از مواجهه با درد واقعی
انسانها معمولاً از مواجهه با رنجهای اصیل خود احساس ترکشدگی، طردشدگی، یا بیمعنایی گریزاناند. ذهن در چنین لحظاتی به دنبال راههای نرمتر برای رهایی موقت از درد واقعی است. یکی از این راهها، پناه بردن به احساس ترحم است.
در ظاهر، فرد خود را مشغول به مراقبت از دیگران نشان میدهد؛ اما در عمق روان، انگیزهاش رهایی از اضطراب درونی است. او با دیدن رنج دیگری، میتواند بدون خطر، به جنبهی آسیبپذیر وجودش نزدیک شود؛ چون رنج، «متعلق به دیگری» است، نه خودش.
اما این تغییر مکان احساسی، هرچند موقتاً آرامش میآورد، مانع رشد درونی میشود. چراکه فرد هرگز مستقیماً به درد خود نگاه نمیکند و در نتیجه، هرگز فرصت شفا و بلوغ هیجانی را تجربه نمیکند.
به همین دلیل روانشناسی عمیق، ترحم را گاه یکی از اشکال مقاومت در برابر آگاهی میداند. ذهن ترجیح میدهد دیگران را التیام دهد، تا با زخم خود روبهرو نشود. بااینحال، مادامی که این الگو ادامه دارد، ترحم از یک احساس انسانی به مانعی برای خودشناسی تبدیل میشود.
ترحم، وقتی از آگاهی جدا شود، به پناهگاهی امن برای فرار از اضطراب تبدیل میگردد. امّا اگر با درک و شهامت همراه شود، میتواند به شفقت واقعی بدل گردد شفقتی که در آن انسان دیگر از درد خود نمیگریزد، بلکه آن را میپذیرد، میفهمد و از همان مسیر، به درک عمیقتری از رنج دیگران میرسد.
تأثیر ترحم بر سلامت روان و احساس هویت
ترحم، مانند بسیاری از احساسات انسانی، بسته به کیفیت و نیت درونی آن، میتواند هم سازنده و هم ویرانگر باشد. از دیدگاه روانشناسی مدرن، ترحم نه صرفاً یک واکنش عاطفی به رنج دیگران، بلکه عامل مؤثری در شکلگیری احساس هویت، عزتنفس و سلامت هیجانی فرد است. وقتی ترحم از آگاهی، احترام و همدلی سرچشمه میگیرد، میتواند راه را برای رشد انسانیت و همدردی واقعی باز کند؛ و زمانی که بر پایهی احساس برتری یا گریز از خود ساخته شود، میتواند منجر به فرسودگی روانی، تلخی روابط و حتی افسردگی گردد.
تاثیرات مثبت ترحم: افزایش نوعدوستی، همدلی و همپیوندی اجتماعی
در وجه مثبت، ترحم میتواند ظرفیت ذهنی و عاطفی انسان را برای درک رنج دیگران گسترش دهد. تحقیقات در شاخهی نوروساینس اجتماعی (Social Neuroscience) نشان دادهاند که مواجهه با رنج انسانی و واکنش دلسوزانهی مغز، نواحی مربوط به آمیگدال (Amygdala)، قشر پیشپیشانی میانی (mPFC) و ناحیهی سینگولیت قدامی (ACC) را فعال میکند بخشهایی که با همدلی و همآگاهی عاطفی در ارتباطاند.
این فرآیند موجب میشود فرد نسبت به تجربیات درونی دیگران حساستر، و از منظر انسانی پیوستهتر گردد.
ترحمِ متعادل در چارچوب آگاهی، در واقع مقدمهای است بر شفقت (Compassion)؛ حالتی که در آن فرد بدون ازدستدادن هویت و قدرت خویش، به دیگری یاری میرساند. چنین تجربهای میتواند احساس پیوستگی اجتماعی، رضایت درونی و نوعدوستی پایدار را افزایش دهد.
در بسیاری از پژوهشهای روانشناسی مثبتگرا، نشان داده شده که رفتارهای دلسوزانه، با کاهش هورمونهای استرس و افزایش دوپامین و اکسیتوسین هورمونهای مرتبط با اعتماد و عشق در ارتباط مستقیم هستند.
پیامدهای منفی ترحم: احساس برتری، ضعف و فرسودگی هیجانی
وجه تاریک ترحم زمانی آشکار میشود که این احساس به ابزار ناخودآگاه برای برقراری برتری عاطفی یا کنترل روانی تبدیل گردد. در چنین حالتی، ترحمکننده به شکل ظریفی حس میکند «من بهتر از او هستم چون قادرم دل بسوزانم» و همین احساس برتری، رابطه را از حالت انسانی به حالت سلسلهمراتبی تغییر میدهد.
از سوی دیگر، کسی که مدام ترحم دریافت میکند نیز به تدریج دچار ضعف هویتی و وابستگی روانی میشود. او عزتنفس خود را در نگاه دیگران تعریف میکند و این امر میتواند به چرخهای از ناتوانی و اضطراب بینجامد.
در هر دو موقعیت، انرژی روانی زیادی صرف میشود؛ بهحدی که پژوهشها از پدیدهای با عنوان “Compassion Fatigue” یا فرسودگی از همدلی خبر میدهند حالتی که در آن فردِ بیشازحد دلسوز، بهدلیل تماس مکرر با رنج دیگران، خود دچار افسردگی، احساس پوچی یا خستگی هیجانی میشود.
مطالعات کلینیکی در حوزهی رواندرمانی نشان میدهد که ترحمِ افراطی بدون مرزهای سالم، میتواند همان تأثیرات عصبیِ مشابه با استرس مزمن را بر جای بگذارد: افزایش کورتیزول، بیخوابی، تحریکپذیری و کاهش تمرکز.
یافتههای روانپزشکی و مطالعات علمی اخیر درباره ترحم و افسردگی
مطالعهای در سال 2023در مجلهی Journal of Affective Disorders نشان داد که میان ترحم افراطی و علائم افسردگی رابطهای معنادار وجود دارد. شرکتکنندگانی که تمایل بالایی به ترحم داشتند (بهویژه ترحم ناسالم از موضع گناه یا برتری)، سطوح بالاتری از اضطراب اجتماعی و احساس بیقدرتی را گزارش کردند. پژوهشهای مشابه در دانشگاه استنفورد و مؤسسهی Mind & Life نیز تأیید کردهاند که دلسوزی بدون خودآگاهی (unconscious pity) میتواند باعث تخلیهی مزمن عاطفی و افزایش احتمال افسردگی همدلانه (Empathic Depression) شود.
در مقابل، تمرین شفقت آگاهانه (Mindful Compassion) که بر احساس مشترک انسانی، بدون قضاوت نسبت به ضعف دیگری تأکید دارد تأثیر مثبت چشمگیری بر سلامت روان دارد. این نوع همدلی متوازن، نه تنها میزان افسردگی را کاهش میدهد، بلکه موجب افزایش تابآوری، خودپذیری و انسجام هویتی نیز میشود.
ترحم اگر از مسیر آگاهی و مرزهای سالم عبور نکند، میتواند سلامت روان و احساس هویت را متزلزل سازد. اما زمانی که با خودشناسی همراه میشود، از حالت دفاعی و هیجانی صرف خارج میگردد و به ابزاری برای رشد درونی، تعلق اجتماعی و سلامت عاطفی واقعی تبدیل میشود. در واقع، تفاوت میان آسیب و رشد در ترحم، تنها در یک واژه خلاصه میشود: آگاهی.
راهکارهای روانشناختی برای تعادل در احساس ترحم
ترحم، اگرچه بخشی از طبیعت انسانی است، اما بدون آگاهی میتواند به مرزهایی خطرناک برای روان انسان منتهی شود: از دلسوزیهای کنترلگرانه گرفته تا احساس قربانیگری و خستگی عاطفی. روانشناسی مدرن نشان میدهد که انسان میتواند با بازآموزی ذهن و تنظیم آگاهانه احساسات خود، میان «همدلی سازنده» و «ترحم ناسالم» تعادل برقرار کند. در این بخش، مجموعهای از تمرینها و روشهای درمانی علمی را مرور میکنیم که به توانایی فرد برای درک رنج دیگران بدون فرو رفتن در نقش منجی یا قربانی کمک میکنند.
تمرینهای شناختی و ذهنآگاهی برای آگاهی از نیتهای درونی
نخستین گام در تنظیم ترحم، شناخت نیت درونی در زمان احساس دلسوزی است. آیا این احساس از عشق و درک میآید یا برای جبران اضطراب، گناه و نیاز به تأیید ایجاد شده است؟ تمرینهای ذهنآگاهی (Mindfulness) و بازتاب شناختی (Cognitive Reflection) میتوانند کمک کنند که فرد بین شفقت و ترحم تمایز قائل شود.
تمرین ۱: مشاهده بدون قضاوت
هر بار که احساس دلسوزی یا میل به کمک دارید، چند ثانیه مکث کنید و بپرسید:
«آیا اکنون واقعاً میخواهم کمک کنم، یا میخواهم احساس خوبی نسبت به خودم پیدا کنم؟»
این مکاشفهی ساده، بهمرور ذهن را آموزش میدهد تا از ترحم ناخودآگاه به شفقت آگاهانه حرکت کند.
تمرین ۲: اسکن بدن در مواجهه با رنج دیگران
در موقعیتهایی که شاهد درد دیگران هستید (واقعی یا در رسانهها)، واکنش بدنی خود را به رنج آنها رصد کنید؛ مثلاً تنفس، ضربان قلب، یا انقباض عضلات. وقتی بدن را آگاهانه حس کنید، احتمال واکنش هیجانی افراطی (مانند غرق شدن در احساس ترحم) کاهش مییابد.
تمرین ۳: تمرکز بر “همدرکی”، نه “دلسوزی”
در ذهن خود جملهای جایگزین بسازید:
بهجای «بیچاره او»، بگویید: «او هم مثل من انسانی است که درد دارد.»
این بازنگری زبانی و شناختی، رابطهی برابر و انسانیتری ایجاد میکند.
تقویت همدلی بدون افتادن در دام ترحم
همدلی (Empathy) یعنی هماهنگی عاطفی با تجربهی دیگری، در حالیکه ترحم (Pity) دیدن او از بالا است. برای تبدیل ترحم به همدلی نیاز است ذهن از حالت واکنشی به حالت درک متقابل و حضور هوشیار حرکت کند.
افزایش مرزهای عاطفی سالم
افراد دلسوز باید بیاموزند که مسئولیت رنج دیگران را تماماً به دوش نگیرند. جملهی کلیدی در روانشناسی شفقت این است:
«من میتوانم بفهمم، اما لازم نیست سهم او را زندگی کنم.»
مرز عاطفی سالم یعنی کمک، بدون آنکه انرژی روان خود را فدا کنیم.
تمرین دید از منظر سوم شخص
در موقعیتهای احساسی، از خودتان بپرسید:
«اگر تماشاگر این رابطه بودم، چه میدیدم؟»
این تمرین ذهن را از حالت غرقشدگی خارج و به دلسوزی متعادل و عقلانی هدایت میکند.
تمرین خودشفقتی (Self-Compassion)
پژوهشهای کریستین نف (Kristin Neff, 2016) نشان دادهاند که افرادی که با خود مهرباناند، در برابر رنج دیگران نیز واکنشی سالمتر و متعادلتر دارند. روزانه چند دقیقه با لحنی آرام به خود بگویید:
«من هم انسانم. ضعفهایم نشانه ناتوانی نیست، بلکه راه رشد مناند.»
وقتی ذهن، رنج خود را میپذیرد، دیگر نیازی ندارد از طریق ترحم به دیگری، درد ناپذیرفتهی خود را جبران کند.
تکنیکهای درمانی برای اصلاح الگوهای ترحم ناسالم
وقتی الگوی ترحم ناسالم به شکل مزمن یا مخرب در روابط تکرار شود، بهرهگیری از درمانهای نوین روانشناختی میتواند مؤثرتر از تمرینهای فردی باشد. در ادامه، دو رویکرد اثباتشده معرفی میشوند:
درمان شناختی-رفتاری (Cognitive Behavioral Therapy CBT)
در CBT، باورهای ناکارآمد دربارهی «ارزشمندی از طریق نجات دیگران» یا «عشق از طریق ضعف» شناسایی و بازسازی میشود. درمانگر با کمک مراجعهکننده الگوهایی مانند:
«اگر کمک نکنم، آدم بدی هستم»
یا
«فقط وقتی مظلوم باشم، دوستداشتنیام»
را به چالش میکشد و با جایگزینی افکار واقعبینانهتر، پاسخ هیجانی را تغییر میدهد.
درمان مبتنی بر شفقت (Compassion Focused Therapy CFT)
توسعهیافته توسط پروفسور پل گیلبرت (Paul Gilbert)، این روش به آموزش مغز برای پاسخ دادن به رنج با همدلی متعادل میپردازد، نه با احساس برتری یا ترحم. در این درمان، با تمرینهای ذهنی و تجسمی، سه سیستم هیجانی تنظیم میشوند:
1. سیستم تهدید (Threat System) که با اضطراب، گناه یا اجبار به ترحم فعال میشود.
2. سیستم انگیزشی (Drive System) که به میل به کمک متصل است.
3. سیستم آرامش (Soothing System) که تعادل و احساس امنیت عاطفی ایجاد میکند.
نتایج پژوهشها (Gilbert, 2022 & Matos et al., 2023) نشان دادهاند که CFT موجب کاهش احساس گناه کاذب، کاهش فرسودگی هیجانی و افزایش عزتنفس پایدار در افراد ترحممحور میشود.
تعادل در احساس ترحم با خودآگاهی آغاز میشود: اینکه بدانیم چرا، چگونه و برای چه کسی دل میسوزانیم. وقتی ترحم از سطح واکنشی به سطح آگاهانه ارتقا یابد، دیگر نشانهی ضعف نیست، بلکه به ابزاری برای رشد انسانیت، شفقت و سلامت روانی تبدیل میشود جایی که دلسوزی، نه از موضع برتری، بلکه از موضع برابری جاری است.
نقش ترحم به خود (Self‑Pity) در رشد یا سقوط شخصیتی
«ترحم به خود» یا Self‑Pity یکی از پیچیدهترین وضعیتهای روانی انسان است؛ احساسی که در ظاهر رنگ دلسوزی دارد، اما در باطن میتواند زمینهساز رکود، ناامیدی و قربانیانگاری شود. در واقع، نقطهی تمایز آن از «خودشفقتی» (Self‑Compassion) بسیار ظریف است: اولی اغلب موجب سقوط روانی و انفعال میشود، در حالی که دومی منشأ رشد، پذیرش و تحول درونی است. در ادامه، سازوکار روانی، پیامدها و مسیر تبدیل این احساس به خودآگاهی بررسی میشود.
مرز باریک بین مهربانی به خود (Self‑Compassion) و ترحم به خود
از دیدگاه روانشناسی بالینی، مهربانی به خود به معنای درک و پذیرش رنجهای خویش بدون قضاوت و با احترام به انسانیت مشترک است؛ اما ترحم به خود نوعی نگاه محدودکننده به زندگی است که در آن فرد خود را قربانی نیروهای بیرونی میبیند و در درد خود اقامت میکند، نه رشد.
در خودشفقتی، فرد میگوید:
«درد دارم، اما انسانم؛ میتوانم به آرامی پیش بروم.»
در ترحم به خود، فرد میگوید:
«من همیشه بدشانسام، هیچچیز برایم درست نمیشود.»
از منظر عصبروانشناسی، تفاوت این دو حالت در نوع فعالسازی شبکههای مغزی است:
در Self‑Pity، شبکهی پاداش منفی (Negative Valence System) و نواحی مربوط به نشخوار ذهنی، مانند قشر سینگولیت خلفی (PCC)، فعال میشوند.
در Self‑Compassion، شبکهی شفقت و آرامش (Soothing System) و نواحی مرتبط با تنظیم هیجان و پذیرش (مثل mPFC) درگیر میشوند.
بنابراین، مهربانی به خود راهی برای شفا دادن به رنج است، اما ترحم به خود اغلب راهی برای ماندن در رنج.
پیامدهای روانی ترحم به خود مزمن
وقتی فرد در چرخهی خودترحمی مزمن گرفتار میشود، ذهنش به تدریج الگوی قربانیگری (Victim Schema) را فعال میکند. در این حالت، انرژی روانی از رشد و سازندگی به سمت توجیه، سرزنش بیرونی و سرکوب خود سوق پیدا میکند.
برخی از پیامدهای شایع ترحم به خود مزمن عبارتاند از:
1. افت عزتنفس و خستگی انگیزشی: فرد در ناخودآگاه خود باور دارد که ناتوان است، و بنابراین تلاش را بیفایده میبیند.
2. نشخوار فکری و تداوم عواطف منفی: ترحم به خود موجب میشود ذهن پیوسته در گذشته بماند و در قالب جملههایی مانند «چرا فقط برای من چنین شد؟» گرفتار شود.
3. انزوای اجتماعی: چون Self‑Pity اغلب واکنش طبیعی دیگران (همدلی یا حمایت) را با تکرار از بین میبرد، فرد احساس میکند کسی درکش نمیکند.
4. افسردگی و اضطراب پنهان: پژوهشها (Stöber & Joormann, Journal of Behavior Therapy, 2022) نشان دادهاند که ترحم به خود مزمن با افزایش سطح کورتیزول و کاهش تابآوری روانی رابطه دارد.
به بیان دیگر، شخصی که در دام خودترحمی میماند، در واقع از خود فاصله میگیرد؛ او بهجای درمان زخم، مدام آن را نوازش میکند.
راهکار تبدیل ترحم به خود به خودآگاهی و خودپذیری
تحول از «Self‑Pity» به «Self‑Compassion» مسیری درونی اما تعلیمپذیر است. روانشناسی معاصر این گذار را با سه گام مشخص توضیح میدهد:
گام اول: تشخیص نقش قربانی درون
با تمرین «نوشتار مشاهدهگر» (Observer Writing)، احساسات خود را بدون قضاوت بنویسید؛ سپس از خود بپرسید:
«آیا این صدای منِ بالغ است یا منِ قربانی؟»
این تفکیک ساده به تدریج آگاهی را از سطح هیجان خام به سطح شناخت هوشمندانه منتقل میکند.
گام دوم: بازسازی روایت ذهنی از رنج
با استفاده از روش بازسازی شناختی (Cognitive Reframing)، جملههای خودترحمآمیز را به واقعیتمحور تبدیل کنید:
بهجای «من همیشه شکست میخورم»، بگویید: «من تجربه کردهام و آموختهام.»
بهجای «هیچکس مرا درک نمیکند»، بگویید: «ممکن است دیگران بهشیوهی متفاوتی بفهمند.»
این تغییر زبانی، مسیرهای عصبی تازهای در مغز ایجاد میکند که با تابآوری و مسئولیتپذیری مرتبطاند.
گام سوم: تمرین شفقت فعال (Active Compassion Practice)
روزانه زمانی کوتاه را صرف گفتوگو با خود کنید، همانگونه که با دوستی آسیبدیده حرف میزنید. جملههایی مانند:
«میدانم سخت است، اما تو توان گذر داری.»
دیدگاه فرد نسبت به خود را از ناتوانی به مراقبت متعادل تغییر میدهد.
در صورت تداوم خودترحمی یا افسردگی پنهان، بهرهگیری از درمانهایی مانند CFT (درمان متمرکز بر شفقت) یا ACT (درمان پذیرش و تعهد) توصیه میشود. این رویکردها کمک میکنند تا فرد میان «پذیرش احساس» و «غرقشدن در احساس» تمایز قائل شود.
ترحم به خود گرچه نشانهی حساسیت روانی است، اما اگر آگاهانه مدیریت نشود، به زندانی عاطفی بدل میشود که رشد شخصیتی را متوقف میکند. تنها با آشتی بین خودآگاهی و شفقت است که انسان میتواند از نقش قربانی به جایگاه بازیگر آگاه زندگی خویش برسد جایی که احساس رنج، نه نشانهی ضعف، بلکه دعوتی برای بیداری درونی است.
اگر میخواهید مهارت گوش دادن، همدلی و درک عاطفی را در زندگی شخصی و کاری خود تقویت کنید، پکیج روانشناسی همدلی و همدردی انتخابی عالی است. در این دوره، یاد میگیرید چگونه احساسات دیگران را بیقضاوت درک کنید، ارتباط عمیقتری بسازید و کیفیت روابط خود را بهطور چشمگیری ارتقا دهید. این آموزش، ابزاری عملی برای رشد فردی و حرفهای شماست.
نمونههای واقعی و مطالعات موردی (Case Studies)
درک عمیق مفهوم «ترحم» تنها از طریق نظریه و تحلیل ممکن نیست؛ بلکه در مواجهه با زندگی واقعی معنا پیدا میکند. روابط بینفردی و تجربههای زیسته، نشان میدهند که ترحم در شکلهای ظریف یا آشکارش چگونه میتواند بهمرور الگوهای قدرت، وابستگی یا فرسودگی روانی ایجاد کند. در این بخش، سه مطالعهی موردی بر اساس روایتهای واقعی (در چارچوبهای درمانی و پژوهشی) بررسی میشوند تا ابعاد عاطفی و رفتاری این پدیده روشن شود.
مورد اول: رابطهی عاشقانهای که با «ترحم» آغاز شد و با «دلزدگی» پایان یافت
مریم، ۲۹ ساله، در روند مشاوره زوجدرمانی عنوان کرد که در آغاز رابطهاش با رضا، حس میکرد «او به کمک نیاز دارد» و از همان ابتدا جذب آسیبپذیریاش شد. رضا فردی درونگرا و دچار احساس ناکامی شغلی بود و مریم با دلسوزی افراطی، نقش نجاتدهندهی عاطفی او را بر عهده گرفت. اما با گذر زمان، مریم احساس فرسودگی کرد، زیرا هر تلاشش برای حمایت، با بیعملی و وابستگی بیشتر رضا پاسخ داده میشد.
تحلیل روانشناسانه:
در این رابطه، ترحم نقش کاذبِ معنا را ایفا میکرد؛ مریم از طریق کمککردن احساس ارزشمندی مییافت و رضا از طریق ضعف، توجه و عشق دریافت میکرد. اما این الگو بر مبنای نابرابری عاطفی شکل گرفت یکی در نقش منجی، دیگری در نقش قربانی.
از دیدگاه روانتحلیلگرانه، این نوع رابطه نمونهای از دور باطل نجاتدهنده و نجاتجو است که ریشه در نیازهای پاسخندادهی دوران کودکی دو طرف دارد. نتیجهی محتوم چنین رابطهای معمولاً دلزدگی، احساس استثمار عاطفی و سردی هیجانی است، زیرا محبت در آن از موضع قدرت جریان دارد، نه برابری.
مورد دوم: پدر مهربانی که با ترحم، عزتنفس فرزندش را نابود کرد
آرش، ۱۹ ساله، در جلسات درمان شناختیرفتاری از ناتوانی در تصمیمگیری و ترس از شکست صحبت میکرد. در بررسی تاریخچهی خانوادگی، مشخص شد پدرش همواره با لحنی دلسوزانه میگفته:
«پسرم! تو ظریفتر از اونی هستی که بخوای وارد سختی بشی.»
پدر آرش واقعاً نیت محبت داشت، اما با ترحم مکرر بهطور ناخودآگاه این پیام را به ذهن او منتقل کرده بود که «تو ناتوانی».
تحلیل روانشناسانه:
این نمونه نمونهای کلاسیک از ترحمِ والدینیِ محافظ بیش از حد (Overprotective Pity) است؛ الگویی که با نیت مراقبت، خودکارآمدی روانی (Self‑Efficacy) را تضعیف میکند.
مطابق نظریهی بندورا (Bandura, 1997)، احساس کارآمدی زمانی رشد میکند که فرد با چالش روبهرو شود و موفقیت را تجربه کند. اما ترحم والدینی این مسیر رشد را قطع میکند و ذهن فرزند را در وضعیت «وابستگی یادگرفتهشده» (Learned Dependence) نگه میدارد.
در نتیجه، جوان در مواجهه با فشارهای واقعی زندگی دچار اضطراب عملکردی و احساس بیکفایتی میشود.
مورد سوم: دوستِ همدل یا منجیِ خسته؟ ترحم در دوستیهای عاطفی
سارا، ۲۵ ساله، در روند درمان CFT (Compassion Focused Therapy) بیان میکرد که همیشه جذب دوستان آسیبدیده و «مشکلدار» میشود. او میگفت:
«نمیتونم ببینم کسی افسردهست، سریع تمام کارهامو ول میکنم تا کمکش کنم.»
اما پس از مدتی احساس بیحسی و خشم نسبت به همان دوستان پیدا میکرد، چون هیچگاه تغییری در وضعیتشان شکل نمیگرفت.
تحلیل روانشناسانه:
این الگو با عقدهی نجاتدهنده (Savior Complex) مرتبط است. سارا از طریق ترحم به دیگران، بهطور ناخودآگاه سعی میکرد احساس بیارزشی درونی خود را جبران کند.
از نگاه انسانگرایان مانند کارل راجرز، انگیزهی پشت کمک به دیگران اگر آگاهانه نباشد، میتواند به ابزاری برای فرار از رنج شخصی تبدیل شود.
درمانگر با استفاده از تکنیکهای ذهنآگاهی و «خودشفقتی فعال» به سارا آموخت که:
کمککردن بدون آگاهی، در واقع نوعی کنترل است، نه عشق.
پس از چند ماه کار درمانی، او یاد گرفت بین «همدلی» و «نجاتگری» مرز بگذارد و انرژی خود را صرف مشارکتهای متقابل کند، نه فداکاریهای یکطرفه.
جمعبندی تحلیلی
در تمامی این مطالعات موردی، عنصر مشترک آن است که ترحم در ظاهر نشانهی خیرخواهی یا احساس مشترک انسانی در عمل به اختلال در توازن قدرت و مسئولیتهای روانی منجر شده است.
- در رابطهی عاشقانه، ترحم منجر به دلزدگی و فاصلهی عاطفی شد.
- در رابطهی والد ـ فرزند، نتیجه وابستگی عاطفی و کاهش خودکارآمدی بود.
- در دوستی، پیامد نهایی فرسودگی هیجانی و احساس بیارزشی پنهان بود.
از نگاه بالینی، تفاوت اساسی میان «ترحم» و «شفقت» در آگاهی از مرز و مسئولیت است. در حالیکه ترحم فرد را در نقش قاضی یا منجی قرار میدهد، شفقت او را به حضور انسانی، برابر و رشد دهنده فرا میخواند.
اصلاح این الگوها تنها با «شناخت نیت درونی» ممکن است اینکه ریشهی رفتار ما چیست: عشق یا ترس، فهم یا کنترل؟
تا زمانی که پاسخ این سؤال روشن نباشد، ترحم، هرچند با نیت خیر، میتواند به تدریج مسیر سقوط شخصیت و روابط را هموار کند.
جمعبندی و نتیجهگیری: بلوغ عاطفی در نگاه به ترحم
ترحم، در ظاهر احساسی نجیب و انسانی است، اما در لایههای عمیقتر روان، میتواند به ابزاری برای حفظ برتری، کنترل یا فرار از درون تبدیل شود. بررسی روانشناختی این مفهوم نشان داد که در حالی که «ترحم سالم» میتواند پلی برای همدلی و رشد باشد، «ترحم ناسالم» اغلب نقابی بر چهرهی اضطراب، احساس گناه یا نیاز به تثبیت ارزش شخصی است.
انسان بالغ عاطفی کسی است که بهجای غرق شدن در رنج دیگران یا خویش، توان آن را دارد که با احترام و آگاهی در کنار رنج بایستد، نه در بالای آن.
کلیدهای رهایی از ترحم ناسالم
کلیدهای رهایی از ترحم ناسالم شامل شناخت نیت درونی، پذیرش محدودیت دیگران، تمرکز بر توانمندسازی و پرورش خودشفقتی آگاهانه است.
شناخت نیت درونی
هرگاه در موقعیتی از ترحم قرار میگیریم چه نسبت به خود، چه نسبت به دیگران پیش از عمل، باید از خود بپرسیم:
«آیا من از روی عشق و همراهی کمک میکنم یا از ترسِ بیارزشی و نیاز به اثبات خود؟»
این پرسش ساده اما بنیادی، ترحم را از ناخودآگاه به سطح آگاهی میآورد و زمینهی انتخاب آگاهانه را فراهم میکند.
پذیرش محدودیت دیگران بدون قضاوت
ترحم ناسالم معمولاً از ناتوانی در پذیرش نقص و ناکامی سرچشمه میگیرد. تمرین پذیرش به ما میآموزد که دیگران را همانگونه که هستند، محترم بدانیم — نه بهعنوان قربانیانی که باید نجات یابند، بلکه بهعنوان انسانهایی با مسیر خاص خود.
تمرکز بر توانمندسازی به جای دلسوزی منفعل
بهجای انجام کار بهجای دیگران یا احساس برتری، باید روابط را بر پایهی قدرتبخشی متقابل (Empowerment) بنا کرد؛ یعنی باور به این که هر فرد توان تغییر و رشد دارد، حتی در میان رنج.
تقویت خودشفقتی (Self‑Compassion)
بدون مهربانی سالم به خویشتن، ترحم به دیگران نیز ناخودآگاه آلوده به نیاز و کنترل خواهد شد. تمرین شفقت به خود دیدن ضعفها بدون قضاوت و پذیرش کامل انسانیت ریشهی ترحم ناسالم را میخشکاند.
بازتعریف ترحم به عنوان ابزار رشد و آگاهی
وقتی ترحم از موضع آگاهی و احترام بازتعریف شود، میتواند به ابزاری برای رشد روانی و اخلاقی بدل گردد. در این سطح، ترحم دیگر به معنای احساس برتری بر دیگری نیست، بلکه روشی برای دیدن رنج بهعنوان تجربهی مشترک انسانی است.
در شفقت آگاهانه (Mindful Compassion) :
تمرکز از «نجات دیگری» به «رشد مشترک» جابهجا میشود.
ترحم از واکنش ناخودآگاه به آگاهی اخلاقی ارتقا مییابد.
انسان یاد میگیرد که حضور آرام و محترمانهاش، بیش از هر اقدام بیرونی، عامل شفا و تغییر است.
به تعبیر استعاری، ترحم سالم شبیه نوری است که به تاریکی میتابد تا مسیر دیده شود، نه مشعلی که سایهاش دیگران را کور کند.
دعوت به ساختن روابطی بر پایه احترام، نه ترحم
برای دستیابی به بلوغ عاطفی، ما نیازمند روابطی مبتنی بر کرامت انسانی و برابری روانی هستیم. رابطهای که در آن:
- احترام جای ترحم را بگیرد،
- همدلی جای قضاوت را بنشیند،
- و رشد متقابل جای نجات یکطرفه را پر کند.
در این مسیر، گذار از ترحم ناآگاهانه (Pity) به شفقت آگاهانه (Compassion) جوهرهی سلامت روان فردی و اجتماعی است. چنین تحولی ما را از نگاه از بالا به دیگران رها میکند و توان زیستن در زیبایی مشترک رنج و رشد انسانی را در ما بیدار میسازد همان نقطهای که انسان، نه در کمکرسانی، بلکه در درک متقابل و احترام به کرامت وجودی، به معنای واقعی انسان میشود.
سخن آخر
سفر در دنیای «روانشناسی ترحم» شاید ساده آغاز شود، اما در عمق خود ما را با یکی از ظریفترین آینههای انسانیت روبهرو میکند؛ جایی که مرز میان عشق و ترحم، همدلی و برتری، کمک و کنترل روشن میشود. ترحم اگر با آگاهی همراه نباشد، میتواند زاینده وابستگی و رنج شود، اما وقتی از دلِ شفقت و احترام برخیزد، به نیرویی برای رشد و التیام بدل میگردد.
از شما سپاسگزاریم که تا انتهای این مسیر اندیشه با برنا اندیشان همراه بودید؛ همراهی شما، انگیزهای است برای ادامهی راهی که مقصدش آگاهی، خودشناسی و تعالی روان انسان است.
سوالات متداول
تفاوت ترحم با شفقت در روانشناسی چیست؟
ترحم (Pity) احساسی است که اغلب از موضع برتری یا دلسوزی از بالا به پایین شکل میگیرد، اما شفقت (Compassion) بر پایهی درک، هماحساسی و احترام متقابل است. شفقت رشد میآورد، در حالیکه ترحم ممکن است عزتنفس را تضعیف کند.
چرا برخی افراد تمایل دارند مورد ترحم قرار گیرند؟
این تمایل معمولاً ریشه در عزتنفس پایین، محبت شرطی در کودکی یا الگویی از قربانیگری ناخودآگاه دارد؛ فرد یاد میگیرد که با نمایش ضعف، عشق یا توجه دریافت کند.
ترحم ناسالم چگونه به روابط آسیب میزند؟
ترحم ناسالم رابطه را از تعادل خارج میکند، نقشها را به «منجی» و «قربانی» تقسیم کرده و بهتدریج حس ارزشمندی و اعتماد دوطرفه را از بین میبرد.
چگونه میتوانیم از ترحم ناسالم به سمت شفقت آگاهانه حرکت کنیم؟
با تمرکز بر توانمندسازی دیگران بهجای دلسوزی افراطی، تمرین خودشفقتی (Self‑Compassion) و مشاهدهگری ذهنآگاه (Mindful Observation) میتوان واکنش ترحمآمیز را به واکنشی آگاهانه و درکمحور تبدیل کرد.
ترحم به خود چه زمانی مخرب است؟
وقتی فرد در نقش قربانی ثابت میماند و از رنج خود برای جلب توجه یا توجیه ناتوانی استفاده میکند؛ این وضعیت نشانهی Self‑Pity مزمن است و با افسردگی و انفعال ذهنی ارتباط مستقیم دارد.