پدیدارشناسی در فلسفه هوسرل و هایدگر

پدیدارشناسی در فلسفه هوسرل و هایدگر

پدیدارشناسی (Phenomenology) یک مکتب فلسفی است که ریشه‌های آن به اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ برمی‌گردد و می‌توان ریشه‌های آن را به ادموند هوسِرل (Edmund Husserl)، فیلسوف آلمانی نسبت داد.

این جنبش رادیکال جدید در فلسفه‌ی غرب به وجود آمد و هدف آن این بود که روشی جایگزین برای رسیدن به حقیقت ارائه دهد. در طول ۲۵۰۰ سال گذشته، فلسفه از روش یکسانی برای رسیدن به حقیقت استفاده می‌کرد و پدیدارشناسی تلاش کرد تا این الگوی معمول را تغییر دهد.

ادموند هوسِرل از فلسفه‌ی افلاطون الهام گرفت و از آن نقطه به بعد، رویکردی متفاوت برای رسیدن به حقیقت انتخاب کرد. به این ترتیب، پدیدارشناسی بیشتر شباهت‌هایی به مکتب‌های فکری شرقی دارد تا مکتب‌های غربی.

در این بخش از برنا اندیشان، تاریخچه و متدولوژی پدیدارشناسی و شباهت‌های آن با مکتب‌های فکری شرقی را مورد بررسی قرار می دهیم.

نگاهی به تاریخچه پدیدارشناسی

زیربنای پدیدارشناسی در قرن ۱۸ بنا شد. در همین قرن بود که ایمانوئل کانت (Immanuel Kant) بین جهان نومنی (Noumenal)، اشیاء فی‌نفسه (Things in Themselves) و جهان فنومنی (Phenomenal) تجربه دنیا از راه حواس پنج‌گانه تمایز قائل شد. در قرن ۱۹ میلادی هگل این جریان فکری را ادامه داد، اما تولد پدیدارشناسی به عنوان یک مکتب فلسفی مجزا را می‌توان به آثار فلسفی ادموند هوسرل در دهه آخر قرن ۱۹ و سال‌های اولیه قرن ۲۰ نسبت داد.

گروهی از طرفداران او در چند دانشگاه مختلف در آلمان، تفکرات او درباره پدیدارشناسی را ادامه دادند اما وارث حقیقی او در این حیطه بدون شک دانشجوی ممتاز هوسرل، مارتین هایدگر (Martin Heidegger) بود که انتشار اثر معروف او یعنی هستی و زمان  (Being and Time) در سال ۱۹۲۸ به عنوان لحظه‌ای مهم در فلسفه قرن ۲۰ شناخته می‌شود.

بعد از جنگ جهانی دوم، مرکز پدیدارشناسی از کشور آلمان به فرانسه انتقال یافت و در آنجا به عنصری مهم در شکل‌گیری فلسفه اگزیستانسیالیستی سارتر و فلسفه موریس مرلو پونتی (Maurice Merleau-Ponty) تبدیل شد. رد پای تأثیر پدیدارشناسی روی کلیت فلسفه قاره‌ای (Continental Philosophy) از فکو و دریدا گرفته تا ژیژک و جودیت باتلر به وضوح مشخص است.

مفهوم پدیدارشناسی

واژه پدیدارشناسی یا همان فنامنالوژی (Phainomenon) از واژه‌ای یونانی یعنی فینومنون برگرفته شده که معنی‌ آن به صورت آنچه پدیدار می‌شود است. مکتب پدیدارشناسی تلاش می‌کند ذهن (Consciousness) را به خالص ترین شکل خود درک کند و در این راستا، تجربه ذهنی یا همان Subjective را به عنوان نقطه شروع خود برمی گزیند و به جهان عینی (Objective) طبیعت کاری ندارد. به عبارت دیگر پدیدارشناسی یک فلسفه تجربه گرا است و عقل گرا نیست. برای آنکه موضوع قابل فهم تر باشد لازم است تا مثال بزنیم.

اگر ما موضوع زمان را از منظر عقل گرایی مورد بررسی قرار دهیم از نظر ما زمان به قسمت‌های کوچکتری مانند ساعت، دقیقه و ثانیه تقسیم شده است. این زمان عینی و نومنی است که همواره با سرعتی یکسان در حرکت است و هیچ کاری با تجربه انسانی ندارد.

پدیدارشناسی در اندیشه های ادموند هوسرل

اما پدیدارشناسی با تجربه اول شخص ذهنی افراد از زمان کار دارد. در این باره نقل قول آلبرت انیشتین راجع به زمان به خوبی مفهوم پدیدارشناسی را بیان می‌کند. او به این صورت می‌گوید که اگر دستتان را به مدت یک دقیقه روی اجاق گاز بگیرید، انگار یک ساعت گذشته است اما اگر شما یک ساعت در کنار یک دختر زیبا باشید و با او صحبت کنید انگار یک دقیقه گذشته است.

در نظر یک فرد عقل گرا، زمان همواره یک چیز است اما در نظر یک پدیدارگرا، زمان می‌تواند به شکل‌های مختلفی آشکار شود. در این باره باید مثال ترس را بزنیم. در نظر یک فرد عقل گرا، ترس به خاطر ایجاد یک سری تغییرات در بدن ایجاد می شود.

مثلاً سیستم عصبی همذات پنداری فعال می‌شود یا ضربان قلب فرد به شدت افزایش پیدا می‌کند. به جز این یک فرد عقل گرا در مورد ویژگی‌هایی که در او قابل مشاهده است صحبت می‌کند. اما پدیدارشناسی با تجربه ترسیدن کار دارد. مثلاً حرکات و دینامیک های ذهنی و شیوه اثرگذاری آن‌ها بر روی تجربه را مورد بررسی قرار می‌دهند.

نکته بسیار مهمی که در رابطه با پدیدارشناسی وجود دارد این است که این مکتب فلسفی دگرگونی کل جریانی است که فلسفه غرب از زمان افلاطون تا به حال طی کرده است. اکثر فیلسوفان صرفاً تغییراتی جزئی بر روی جریان گفتگوهای بزرگ اعمال می کنند. هر از چندگاهی هم ایده‌های هم دوره ای های خود را نقد می‌کنند و مسیر گفتگو را خیلی کم تغییر می‌دهند. اما پدیدارشناسی صرفاً تغییرات کوچک را اعمال نمی‌کنند. بلکه به زمان افلاطون برمی‌گردد و یک مسیر متفاوت را در پیش می‌گیرد.

از زمان تمثیل غار (Allegory of the Cave) در آثار افلاطون، فلسفه از راه نظریه‌ای که با عنوان نظریه بازنمایی ذهن (Representational Theory of Consciousness) شناخته می شود، بر موج عقل گرایی سوار بوده است.

نظریه بازنمایی بیان می‌کند که ما به واقعیت‌ها دسترسی کافی نداریم. چرا که حواس پنج‌گانه ما بازنمایی از آنچه واقعی است به وجود می‌آورند و هرگز خود آن را ایجاد نمی‌کنند. به عبارت دیگر، ما از تجربه واقعیت محروم هستیم، زیرا حواس ما در حال ایجاد نسخه‌ای انحراف آمیز و شخصی سازی شده از آنچه واقعیت است می‌باشند.

در اینجاست که دوگانه گرایی ذهن و بدن (Mind-Body Dualism) که رنه دکارت آن را در آثارش مورد بررسی قرار می‌دهد برای اولین بار مطرح شد. این مسأله در کل سنت فلسفی غرب به شکل یک تراژدی درآمده است. یعنی عدم توانایی انسان در دسترسی به حقیقت، به این صورت که ما در غاری گرفتار شده‌ایم که در آن فقط سایه هر چیز یعنی کپی کم ارزش تری از واقعیت عینی را می‌بینیم.

شایان ذکر است که پدیدارشناسی مسیری متفاوت را در پیش گرفته است. پدیدارشناسی به جای بی‌ارزش دانستن جهان تجربیات ذهنی، آن را عیناً بررسی می‌کند. کاری که هوسرل سعی داشت با پدیدارشناسی انجام دهد، بررسی عینی موارد ذهنی بود. او تلاش می‌کرد تا مطالعه ذهن را به یک علم تبدیل کند و راهش برای این کار استفاده از تعمقات سیستماتیک در راستای تعیین عصاره ذهن یعنی ویژگی‌ها و ساختارهایش بود.

ادموند هوسرل به جای استفاده از نظریه بازنمایی ذهن افلاطونی، رویکردی جایگزین به نام روی آورندگی (Intentionality) را بیان کرد. روی آورندگی مفهومی است که در قلب فلسفه پدیدارشناسی قرار دارد. مانند هر واژه دیگری که در بستر فلسفه به کار می رود. باید حواس تان باشد که معنای این واژه در بستر پدیدارشناسی، با معنای روزمره اش فرق دارد و این ربطی به قصد و نیت ندارد.

ریشه این عبارت به سنت فلسفی قرون وسطایی اسکولاستیک بر می‌گردد و فرانز برنتانو (Franz Brentano)، استاد هوسرل آن را در عصر مدرن احیا کرد. هوسرل این مفهوم را وام گرفت و به یکی از عناصر پایه پدیدارشناسی تبدیل کرد.

روی آورندگی به طور عمومی در رابطه با واژه دربارگی (Aboutness) تعریف می شود. حرف حساب آن این است که ذهن چیزی نیست که دارای هویت مجزایی باشد. ذهن همواره درباره چیز دیگری است، همیشه نوعی رابطه یا تعامل با محتویات تجربیاتش دارد.

نکته جالب درباره رویکرد روی آورندگی به ذهن این است که در دنیای خواب و بیداری به یک میزان کارآمد است. اینکه پدیده خیالی باشد یا واقعی هیچ فرقی نمی‌کند. تمرکز بر روی تعامل بین پدیده و ذهن است. هدف نه پرداختن به وجود خارجی پدیده، بلکه مطالعه ذهن به هنگام برخورد و تعامل با پدیده است. این پدیده می‌تواند به هر جهانی تعلق داشته باشد. یعنی می تواند به دنیای واقعی، خاطرات ذهنی یا حتی به رویا تعلق داشته باشد.

مواجه بین پدیده و ذهن همان روی آورندگی است که هوسرل در فلسفه‌اش از آن استفاده می‌کند. روی آورندگی، دادن و گرفتن بین محتویات ذهن و ساختارهای ذهن است.

این ساختارها روی آورندگی ها (Intentionalities) نام دارند. این روی آورندگی ها تمام روش‌هایی هستند که ذهن از طریق آن‌ها با تجربیات اش رابطه برقرار می کند. روی آورندگی ها روابط مختلفی هستند که ذهن می‌تواند با شیئی که درباره آن است داشته باشند.

ساختارهای ذهن بسیار زیاد هستند و شامل قوه ادراک، حافظه، پیش نگری (Protention) یادسپاری (Retention) و پیوند خوانی (Signification) می شود.

روش شناسی پدیدارشناسی

تا به اینجا اصول پایه را توضیح دادیم. حالا باید در مورد متدولوژی یا همان روش شناسی پدیدارشناسی صحبت کنیم. سؤالی که وجود دارد این است که چگونه می‌توانیم پدیدارشناسی را انجام دهیم. اولین کاری که باید انجام داد بر اساس تعریف خود هوسرل در پرانتز قرار دادن (Bracketing)، تقلیل پدیدارشناسانه (The Phenomenological Reduction) یا اپوخه (Epoché) است. حالا نیاز است تا معنای آن را به خوبی توضیح دهیم.

تصور کنید که با پدیده‌ای مانند آتش مواجه شده‌ایم. برای در پرانتز نهادن، کاری که باید انجام دهیم این است که تمام فیلترها و قضاوت‌هایی را که در ذهن‌مان درباره مفهوم آتش داریم پاک کنیم. ما باید پدیده را به خالص ترین تجربه‌ای که می‌توانیم از آن داشته باشیم تقلیل دهیم.

آتشی که مشاهده می کنید، ممکن است در تخیل خودتان باشد. ممکن است آن را در خواب دیده باشید یا حتی ممکن است به طور کامل واقعی باشد. در نظر فرد پدیدارشناس، هر سه نوع آتش یک چیز است. در نهایت همه چیز به روی آورندگی و دربارگی ذهن رابطه‌ای که ذهن با پدیده آتش دارد بر می‌گردد.

بعد از پشت سرگذاشتن فرایند در پرانتز نهادن شاهد این موضوع هستیم که پدیده به خالص ترین شکل خود تقلیل پیدا کرده است. حالا نوبت به مرحله تقلیل ایدتیک (Eidetic Reduction) می رسد. واژه آیدتیک هم خانواده واژه یونانی آیدوس (Eidos) است که در واقع همان واژه‌ای است که افلاطون برای تشریح فرم‌ها یا ایده‌های متافیزیکی اش استفاده کرد.

هدف تقلیل ایدتیک این است که اسانس یا عصاره هر پدیده‌ای را پیدا کند. این کار از راه تکنیکی به نام دگرگون سازی خیالی (Imaginary Variation) انجام می‌شود که به موجب آن پدیدارشناس تمام دگرگونی های ممکن پدیده و ویژگی‌های مشترک بین شان را در نظر می‌گیرد تا پی ببرد عصاره پایه آن چیست.

حالا بیایید فرض را بر این بگیریم که پدیده ترس را در پرانتز قرار دادید و تقلیل ایدتیک را بر روی آن اعمال کردید. با کمک دگرگون سازی خیالی، شما ویژگی‌های ترس را به اساسی‌ترین اسانس آن تقلیل می‌دهید. پس از این بررسی همان‌طور که خوزه آرکایا (Jose Arcaya) در مقاله‌ای با عنوان پیرامون پدیدارشناسی ترس (On the Phenomenology of Fear) نوشته است. به یک سری خاصیت ذاتی می رسیم. خاصیت‌هایی مانند حق انتخاب نداشتن و حس منجمد شدنی که پس از ترس به ما دست می‌دهد.

کاری که شما انجام می‌دهید، جداسازی بخش‌های ضروری پدیده از بخش‌های حاشیه‌ای آن برای رسیدن به عصاره ذاتی آن است. پیدا کردن این عصاره، هدف نهایی بررسی پدیدارشناسانه است. در نظر هوسرل، در این مقطع ما به یک حقیقت علمی جهان شمول رسیده ایم. عصاره یا اسانس ذاتی یک پدیده همانقدر برای شما حقیقت دارد که برای بادیه نشینان بیابان کالاهاری حقیقت دارد. اما جانشین هوسرل با این ایده و نظر موافق نبود.

بررسی پدیدارشناسی وجودی هایدگر

هدف از پدیدارشناسی هوسرل، توسعه دادن یک علم خالص و سختگیرانه بود که از راه در پرانتز نهادن تمام چیزهایی که ممکن بود ذهنیت انسان از چیزی را ناقص جلوه دهد به دانش عصاره ها دست پیدا کند.

اما در فلسفه‌ی مارتین هایدگر، پدیدارشناسی جریانی متفاوت را در پیش می‌گیرد. هایدگر جنبه‌ای هستی‌شناختی (Ontological) به پدیدارشناسی بخشید. در دیدگاه او، علم فقط یک راه برای شناختن مسائل است. فلسفه لایه ای عمیق‌تر دارد؛ سابقه‌ فلسفه به قبل از توسعه‌ی علم برمی‌گردد و پایه و اساس آن را تشکل می‌دهد.

دغدغه‌ی اصلی هوسرل، شکل دادن علم ذهن (Science of Consciousness) بود. ولی برای هایدگر، هدف، هستی‌شناختی یا درک ماهیت هستی بود. او به دغدغه‌ی هوسرل برای اندوختن دانش عصاره‌ها باور نداشت و استدلال کرد که تجربه‌های ذهنی را نمی‌توان از بطنی که در آن اتفاق می‌افتند جدا کرد.

شایان ذکر است که نمی‌توان ذهن را به‌صورت عینی شناخت، چون ذهن با جهان بیرون و هستی درهم‌تنیده شده است؛ شرایط این درهم‌تنیدگی بین افراد مختلف، دوره‌های تاریخی مختلف و گونه‌های زیستی مختلف متفاوت است.

بررسی مفهوم پدیدارشناسی در نظریات مارتین هایدگر

ترسی که شما در قرن ۲۱ حس می‌کنید با ترسی که یک جنگجوی آزتک در قرن‌های گذشته حس می‌کرد متفاوت است؛ از طرف دیگر ترس شما و جنگجوی آزتک با ترس یک حیوان مانند سگ یا آهو فرق دارد. هیچ عصاره‌ای وجود ندارد که بتوان به‌ شکل جادویی آن را شکار کرد و آن را در یک بطری قرار داد. پدیدارشناسی نوعی علم نیست، بلکه چیزی به‌مراتب اساسی‌تر است و به تحقیق در خود مفهوم هستی می‌پردازد.

فلسفه‌ی هایدگر پدیدارشناسی وجودی (Existential Phenomenology) نام دارد، این در حالی است که فلسفه‌ی هوسرل پدیدارشناسی استعلایی (Transcendental Phenomenology) نام دارد.

پدیدارشناسی و شرق

تعداد مقالاتی که به ارتباط بین فلسفه‌ی شرق و پدیدارشناسی می‌پردازند، روزبه‌روز بیشتر می‌شود. به نظر می‌رسد که پدیدارشناسی پلی است بین فلسفه‌ی غرب و فلسفه‌ی چین و هند، در حالی‌که مکتب‌های دیگر فلسفه‌ غرب هیچ‌گاه نتوانستند چنین پیوندی را برقرار کنند.

حتی با نگاهی سطحی نیز می‌توان پی برد که چرا این ارتباط منطقی به نظر می‌رسد. اگر به سیستم نصف‌النهاری (Meridian System) طبابت چینی و سیستم چاکرای هندی نگاه کنیم، شاهد پدیده‌هایی هستیم که از دید عقل‌گرایانه عجیب هستند از دید علم آناتومی بدن، چیزی به اسم چاکرای قلب و چاکرای چشم سوم وجود ندارد.

اما از دید پدیدار گرایانه، مشاهده می کنیم که راهی برای رسیدن به این سیستم‌ها وجود دارد. این چاکراها در اصل نقشه‌ای از تجربه‌ی ذهنی انسان از وجود انرژی در بدنش هستند. پدیدارشناس‌های چین و هند باستان تجربیات بدنی خود را روی نقشه‌ای از الگوی بدن انسان درج کردند.

هدف درون‌پویی یا مراقبه (Meditation) این است که با دیدی عاری از قضاوت و پیش‌فرض بدن را نظاره کنیم و نه نسبت به حس‌های منفی بیزار باشیم، نه نسبت به حس‌های مثبت میل شدید پیدا کنیم. هدف صرفاً نظاره کردن است؛ این‌که به تجربه دیدی عینی داشته باشیم و ناپایداری حس‌ها را با گوشت و پوست و استخوان تجربه کنیم.

هدف مراقبه‌ی ویپاسانا (Vipassana Meditation) در پرانتز نهادن است؛ یعنی نظاره کردن حس‌ها، تعصب‌ها، قضاوت‌ها، مقاومت‌‌ها و تمایلاتی که هر لحظه پدیدار می‌شوند و از بین می‌روند. شایان ذکر است که مراقبه‌ی ویپاسانا یک عمل ذاتاً پدیدارشناسانه است.

همان‌طور که اشاره شد، تعداد کتاب‌ها و مقالاتی که به رابطه ی بین پدیدارشناسی و بودیسم و تائوئیسم (Taoism) می‌پردازند روز به روز در حال افزایش است و به نظر می‌رسد که هایدگر فلسفه‌ی دازاین (Daesin) خود را تحت‌تاثیر خوانشی که از فیلسوف چینی تائوئیسم یعنی لائوتزی (Laozi) داشته است، برگرفته است.

به‌طور کلی، پدیدارشناسی رویکردی فلسفی است که تلاش می‌کند ساختار تجربیات ذهنی و خود ذهن را درک کند. تاکید آن روی درک اهمیت بررسی پدیده‌ها در همان لحظه‌ای هستند که در حال تجربه کردنشان هستیم، بدون این‌که پیش‌فرض و پیش‌داوری‌ خاصی نسبت به آن‌ها داشته باشیم.

پدیدارشناسی این امکان را برای ما فراهم می‌کند تا ماهیت دنیا و خودمان را کشف کنیم و به درک بهتری از رابطه بین «ذهن» و «آنچه ذهن تجربه می‌کند» برسیم. فیلسوفانی چون هوسرل، هایدگر، سارتر و مرلو-پونتی تاثیر بسیاری بر روی توسعه‌ی این فلسفه داشته‌‌اند و خود این فلسفه هم روی حوزه‌های دیگر (همچون روان‌شناسی) تاثیرگذار بوده است. با این‌که در بستر این مکتب فلسفی همچنان بحث و جنجال وجود دارد، بینش‌ها و روش‌هایی که پدیدارشناسی فراهم کرده، همچنان الهام‌بخش تحقیقات جدید درباره‌ی شیوه‌ی تفکر ما درباره‌ی دنیا هستند.

دسته‌بندی‌ها