دوگانه انگاری یک مفهوم فکری است که از طریق ترکیب دو معنای مکمل و متضاد (که میتوانند از نظر فرهنگی، فلسفی یا طبیعی باشند)، یک رابطه ثابت یا متغیر را تفسیر میکند. این دیدگاه به عنوان یک ابزار مکانیزمی برای درک حسی و تجزیه و تحلیل عملکرد جهان بهکار میرود. در این قسمت از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در رابطه با مفهوم دوگانه انگاری را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.
دوگانه انگاری چیست؟
دوگانه انگاری در طول تاریخ فلسفه و اندیشه از کاربردهای متعددی برخوردار بوده است. بهطور کلی، این مفهوم به معنای وجود دو نوع اساسی یا دستهبندی برای چیزها یا اصول در برخی حوزههای خاص به کار میرود. این دیدگاه نشاندهنده اعتقاد به همراستایی دو مفهوم متضاد و همزمان در یک زمینه است که برای تفهیم عمیقتر و تحلیل بهتر آن زمینه مورد استفاده قرار میگیرد.
نگاهی به تاریخچه دوگانه انگاری
در اکثر موارد، اصطلاح دوگانه انگاری در حوزههای تاریخ ادیان و فلسفه بهکار میرود. به نظر میرسد که توماس هاید (۱۶۳۶–۱۷۰۳ میلادی) برای اولین بار در سال ۱۷۰۰، اصطلاح “دوآلیست” (dualistae) را در ارتباط با دین پارسیان باستان به کار برد تا انسانهایی که باور داشتند خدا و شیطان دو اصل ازلی هستند، را توصیف کند. این اصطلاح بعدها به همین معنا توسط پیر بل (۱۶۴۷–۱۷۰۶ میلادی) و لایب نیتس (۱۶۴۶–۱۷۱۶ میلادی) استفاده شد.
پیشنهاد می شود به پکیج کامل آموزش علوم اجتماعی مراجعه فرمایید. کریستیان ولف (۱۶۷۹–۱۷۵۴ میلادی) در ابتدا این اصطلاح را برای توصیف فیلسوفانی بهکار برد که بدن و نفس را به عنوان دو جوهر مجزا در نظر میگرفتند: “دوآلیستها افرادی هستند که وجود جوهر مادی و غیرمادی را تایید میکنند.” اکثر فیلسوفان این واژه را با معنایی که ولف ارائه داده برای استفاده قرار دادند، در حالی که بسیاری از تاریخنگاران ادیان معنای دوگانه انگاری که توماس هاید مطرح کرده بود را حفظ کردند. در نتیجه، اصطلاح دوگانه انگاری (دوآلیسم) دو معنای اساسی یافت: یکی در زمینه دینی و دیگری در زمینه فلسفی.
تقسیم بندی دوگانه انگاری
تاکتیکهای مختلفی برای طبقهبندی انواع دوگانگی معرفی شدهاند. در زمینه دین، مفهوم دوگانه انگاری به منظور توصیف جریانهای مذهبی مانند مزدیسنا، که به آن اوستای متأخر و متون پهلوی نیز وابسته است، استفاده میشود.
در حوزه فلسفه، این مفهوم به منظور تشخیص اصولی به کار میرود که دو مفهوم اساسی مثل جسم و روح را به عنوان دو جوهر جداگانه معتقد هستند، مانند دوگانه انگاری دکارتی. مهم است بهخاطر آورد که در اینجا تفاوتها و گوناگونیهای بسیاری وجود دارد که ممکن است به تناقض در نتایج هم منجر شوند. به عنوان مثال، دوگانه انگاری مرتبط با مفهومهای ذهن و بدن (یا روح و ماده) ممکن است به انکار وجود روح بهطور کلی یا حتی انکار اصل وجود شر (شیطان) منجر گردد.
همچنین، این تقسیمبندی را میتوان بر اساس دو جنبه مختلف، یعنی هستیشناسی (Ontology) (از جمله دوگانه انگاری ذهن و بدن، دوگانه انگاری ویژگیها، دوگانه انگاری توصیفی) و تعامل (Interaction) (شامل تعاملگرایی، همایند گرایی و دوگانه انگاری موازی) تقسیمبندی نمود.
دینی
در حوزه الهیات، مفهوم ثنویت به ارتباط با باور در مورد نیروهای خیر و شر (یا خدا و شیطان) اشاره دارد. در این طرح دیدگاه، اینکه خیر و شر نیروهایی مستقل و به حدی متساوی هستند، پذیرفته میشود. دوگانه انگاری در مقابل یگانهانگاری (باور به وجود تنها یک نیرو) و تا حدی با تکثرگرایی (باور به وجود چند نوع نیرو) در تضاد قرار دارد. هر دوگانگی و قطبیت و چندگانگی به عنوان ثنویت شناخته نمیشوند. بهطور دقیقتر، تنها آن تئوریهایی که اصول علیّه دوگانگی را مطرح میکنند، به عنوان ثنویت در نظر گرفته میشوند.
به همین علت، همانطور که مطرح شد، نمیتوان هر زوج یا مجموعه متقابل در باورهای دینی را بهعنوان ثنویت در معنای پدیدارشناسانه یا تاریخی تلقی کرد، مگر آنکه این دو متعلق به بنها یا دلایل آفرینش جهان و ایجادکنندگان آن باشند. به عبارت دیگر، در زمانی که مسئله خلقت و ایجاد جهان و انسان مطرح نشود، مفهوم ثنویت کاربرد ندارد. در نتیجه، یک تفکر دوگانهگرایی اخلاقی که بر اساس تقابل خیر و شر یا نیکی و بدی قائل است، یا تفکرات فلسفی دوگانهگرایی که بر اساس تفاوت جسم و روح یا ذهن و ماده و غیره میباشند، به معنای دینی، تاریخی یا پدیدارشناسانه ثنویت نیست.
در تحلیل تاریخی دین، دوگانگی نیازمند تناقض با توحید، شرک (ادرارپرستی) یا توحید مخالف نیست. تعدادی از پژوهشگران دینشناسی ثنویت را بهعنوان مفهوم دینی جداگانه از یگانهپرستی در نظر نمیگیرند، زیرا به اعتقاد آنها رابطه ثنویت با یگانهپرستی بسیار نزدیک است. این گروه اعتقاد دارد که یگانهپرستی با تأکید بر قدرت کلان الهی، بهتر از چندگانهپرستی قادر به توجیه مسئله شر در جهان است. این نیز منجر به ایجاد مدارج مختلفی از خداوند تا جهان که در زمینههای مختلف و درجات مختلفی از وجود الهی قرار دارد. به این ترتیب، هر تفکر یگانهپرستانه، به طرزی، جنبههایی از ثنویت را در خود جای داده و هر مفهوم ثنویتی که تلاش میکند شر را در مکانی پایینتر از خدای متعال واژه دهد، در واقع نوعی یگانهپرستی است.
انواع ثنویت دینی
ثنویت به دو شکل بنیادین یا مطلق و غیر بنیادین یا معتدل تقسیمبندی میشود. در ثنویت بنیادین، دو اصل یا دو بن متقابل و با یکدیگر برابری دارند و هر دو اصل ازلی هستند، بدون در نظر گرفتن این که سرنوشت نهایی هر یک از آنها چیست. این مفهوم به عنوان مثال در مزدیسنایی که در دوره ساسانی و در آیین مانوی شکل گرفته است، مشاهده میشود. در ثنویت غیر بنیادین، یک اصل آغازین و ازلی وجود دارد و اصل دیگر به نحوی از این اصل مشتق میشود. بسیاری از سیستمهای عرفانی نمونههایی از ثنویت غیر بنیادین یا معتدل را به خود اختصاص دادهاند، به عنوان مثال بوگومیل و گنوسیسم.
در ثنویت تقابلی یا جدلی، دو نیروی از ازل تا ابد، در تعامل با یکدیگر وارد امور و تحولات عالم میشوند. این تصور مانند تائوئیسم چینی ایجاد میشود. از طرف دیگر، ثنویت فرجامشناسانه به این معناست که در پایان مسیر عالمی، نیروی شر به طور کامل نابود میشود. این گونه آرای به عنوان مثال در مزدیسنایی، آیین مانوی، آیین مانوی و گنوسیسم مشاهده میشوند.
ثنویت کیهانی به این معنا است که آفرینش به طور کلی از بنیادی خیر و نیکی نشأت میگیرد و شر به عنوان یک عامل بیرونی وارد آن میشود، همچنین ثنویت غیرکیهانی به این معنا است که بنیاد عالم به صورت پلید و زشت در نظر گرفته میشود و نیازمند دوری گرفتن از آن است. این اندیشهها در جهانبینیهای مختلفی نظیر بوگومیل، گنوسیسم، عرفان، کاتاریسم و اشکال خاصی از هندوئیسم دیده میشوند.
ثنویت ایرانی
در متون کهن، به ویژه در قسمتی از اوستا به نام “گاهان زرتشت”، مفهوم ثنویت گاهی به صورت دوگانهای در مفهوم توحید بیان میشود. در این متن، جلوههای دوگانه توحید میتواند دیده شود. او افزوده است که در این قسمت، ما شاهد مبارزهها و جنگهای دائمی بین اهورامزدا و اهریمن هستیم، اما تفصیلی در مورد این تناقضات ذکر نشده است. در این بخش، زرتشت اهورامزدا را به عنوان مؤسسه آفرینش و خیر خداوند تلقی میکند، و در مقابل او، اهریمن یا انگره مینو به عنوان نمادی از شر و بدی قرار دارد. این اصول دوگانه در تضاد با یکدیگر هستند.
در این متن، زرتشت اهورامزدا را به عنوان مؤسسه آفرینش معرفی میکند که به تنهایی مسئولیت آفریدن اجزای هستی از خورشید و ماه، زمین و آسمان، تاریکی و روشنایی، خواب و بیداری، اوقات مختلف روز، آب، گیاهان و انسان را دارد. اما در قسمت دیگری از گاهان، دو مینوی همزاد یکدیگر را ذکر میکند. یکی از آنها به نام سپنته مینیو (مینوی فزون یا مقدس)، نماینده راستی و خیر، و دیگری به نام انگره مینیو (مینوی ستیهنده یا ویرانگر)، نماینده ناراستی و بدی، توصیف میشوند.
تعبیرها در مورد این دو مینو و مفهوم ثنویت گاهی متفاوت است. برخی از پژوهشگران، مانند گراردو نیولی، اهورامزدا را به عنوان پدر و مؤسس هر دو مینو میدانند، به عبارت دیگر، مبنای آنهاست. آنها این دو مینو را به عنوان نمایندگان تضادها و تقارنها در طبیعت و تواناییهای طبیعی میپذیرند. برخی دیگر، مانند هوگو بیانکی و مری بویس، به نظر میرساند که ثنویت گاهانی به طبیعت دوگانگی معنیدارتری دادهاند و دو مینوی همزاد را به عنوان نمایندگان تضاد و تقارن در مورد انتخاب برابری تلقی میکنند.
همچنین پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفه دکارت مراجعه فرمایید. به طور خلاصه، در مفهوم ثنویت گاهانی در اوستا، ایده دوگانگی در زمینه توحید و مسائل اخلاقی مطرح میشود. اهورامزدا به عنوان مؤسس آفرینش و خیر در مقابل اهریمن یا انگره مینو به عنوان نماینده شر و بدی ظاهر میشود، و انتخاب بین این دو اصل بر طبیعت انسان و انتخابهای اخلاقی اثرگذار است.
آیین زروانی و مفهوم ثنویت در این دین
آیین زروانی یک جامعه مذهبی با مرکزیت خدای زمان زروان به نام “زروان” است که در این معتقدند خداوند زروان، مؤسس و مخترع اهورامزدا و اهریمن، دو برادر همزاد، میباشد. این آیین به شدت به یکتاپرستی تمایل دارد و تمرکز اصلی آن بر معبودیت خدای زمان زروان است. در این آیین، اهورامزدا نمایانگر خیر و نیکی و اهریمن نمایانگر شر و بدی در جهان میباشد. این مفهوم ثنویت در زروانی به عنوان دو قوه مختلف در جهان وجود دارد، که یکی نمایانگر نیکویی و دیگری نمایانگر بدی است.
ثنویت در متون پهلوی در دوران ساسانی
در دورهٔ ساسانی در فرهنگ مزدیسنا، مفهوم ثنویت به شدت در متون پهلوی حضور دارد. در این مفهوم، اهورامزدا و اهریمن به طور مشابهی در مرتبهای مقابل یکدیگر قرار میگیرند. به عبارت دیگر، این دو نیرو به عنوان دو قوه متضاد و در تضاد با یکدیگر در آمده و توصیف میشوند. اهورامزدا نمایانگر قوهٔ خیر و نیکویی است، در حالی که اهریمن نمایانگر قوهٔ شر و بدی میباشد. این موجودیتهای متضاد در متون پهلوی به عنوان نمایندگان اصولی آفرینش و نابودی در جهان مورد بحث و تبادل نظر قرار میگیرند.
ثنویت در آیین مانوی
در آیین مانوی، مفهوم ثنویت به تفکری گسترده دربارهٔ زیربنای آفرینش جهان اشاره دارد. بر اساس اسطورهٔ آفرینش مانوی، جهان از نتیجهٔ تقابل دو اصل یا دو بنیاد نور و تاریکی به وجود آمده است که هر دو ازلی هستند و توانایی آفرینش و نابودی را دارند. این دو قوه متضاد، نمایندگان اصول آفرینش و نابودی در جهان هستند و در متون مانوی به طور دقیق توصیف میشوند.
مانی، بنیانگذار آیین مانوی، در موضوع باطنی دینی خود نزدیکی چندانی به آراء دینی ایرانی از خود نشان نمیدهد. او از برخی نامها و اصطلاحات ایرانی استفاده میکند، اما اصول و مفاهیم مذهبی خود را در بستر این نامها تجزیه و تحلیل میکند. در واقع، او نگاهی نوین به مسائل دینی ارائه میدهد که با تاثیر از مفاهیم دینی ایرانی و دیگر عقاید، به یک چارچوب جدید میپیوندد.
در آیین مانوی، اصل جهانبینی و انسانشناسی به شدت متمایز از آراء دینی ایرانی و زرتشتی است. بر اساس آراء مانوی، هستی و ماده سرشار از تاریکی و رنج است و تنها از طریق تلاش آدمی میتوان به آزادی از بند ماده رسید. این دیدگاه به شدت متفاوت از آرای زرتشتی است که هستی و ماده را برابر با خیر و نیکویی میدانند و تاریکی و بدی را به شیطان و اهریمن نسبت میدهند.
با این وجود، تاثیرات و ارتباطات میان آراء مانوی و اسطورهها و مفاهیم ایرانی نیز مشهود است. مانی از برخی نامها و مفاهیم ایرانی سود بردهاست و آنها را در آیین خود تداعی کردهاست، اما در کل به طور جذری و گسترده از آراء ایرانی تفکری جدید و منحصربهفرد به خود میگیرد.
ثنویت در آیین گنوسی
آیین گنوسی، اصول خود را از تلاقی شالودههای هلنیکی و یهودی بهدست آورده است. واژهٔ “گنوس” به معنای “معرفت” ترجمه میشود و از این واژه بهوجود آمده است. گنوسیسم یا مکتب اصالت عرفان نامی است که بر مجموعهٔ عقاید و اندیشهها مورد استفاده قرار میگیرد که پیروان این مکتبها باور دارند که از طریق شناخت شهودی و تجربهٔ شخصی میتوانند به حقیقت و رهایی از جاذبههای مادی دست پیدا کنند. در این مذاهب و مکتبها، شناخت درونی و معرفت اهمیت بسیاری دارد و اعتقاد دارند که انسان میتواند از طریق شناخت عمیق به حقیقت دست یابد.
تمامی مکتبهای گنوستیک یک اصل مشترک دارند و آن اصل اساسی این است که خداوند در فرآیند آفرینش، شر و بدی را نیافریده است. به عبارت دیگر، آنها معتقدند که بدی از ماهیت خداوند نیامده و جهان مادی به خاطر شرارت یا بدی خداوند پدیدار نشده است.
یکی از ویژگیهای برجسته گنوسیزم، اعتقاد به ثنویت است. آنها به وجود دو اصل یا قوه مختلف معتقدند که به طور موازی با یکدیگر وجود دارند. همچنین، آیین گنوسیس بر خدایی ناشناخته نیز تمرکز دارد و اعتقاد دارند که وجودی برتر از ماهیت خداوند وجود دارد که از آن خبر نداریم.
گنوسی ها دیدگاهی متفاوت نسبت به عالم ماده دارند. آنها عالم ماده را ناپذیرفتنی و پر از تاریکی و ناخوشایند میدانند. از طرف دیگر، عالم روح را ناپذیرفتنی و پر از نور و آگاهی میشناسند. این دیدگاهها نشاندهندهٔ تأکید آنها بر جدایی عالم ماده و عالم روح است.
به این ترتیب، آیین گنوسیس از یک سو در تالیفات و اندیشههای یهودی و هلنیکی تأثیر میپذیرد و از سوی دیگر دیدگاههای منحصربهفردی را در مورد ثنویت، عالم ماده و عالم روح ارائه میدهد.
مرقیونیه یا پیروان مرقیون، جامعهای بود که در سال ۱۴۴ میلادی در شهر رم وجود داشت. این جامعه توسط کلیسای رسمی بهعنوان گروهی بدعتگذار شناخته میشد. اصول و عقاید آنها با آیمانهای رسمی کلیسا تفاوت داشت.
مرقیونیه یا پیروان مرقیون
مرقیونیه بهعقیده خود جهان را تحت تأثیر خدایی میدانست که از طریق عملهای و آفریدگاری خود، عالم را بنیان نهاده است. این خداوند به دور از هرگونه رابطه با خدای متعالی عهد جدید معنوی بوده و در نواحی مثبت و منفی خود بیشتر به جنبههای خشونت، سختگیری و قاطعی تمایل داشته است. آنها خدای عهد قدیم را با نام “دمیورگ” اسمی که از واژههای یونانی به معنای “سازنده” گرفتهاند، شناخته و او را “خدای عادل” میدانستند. این خدا به عنوان مرکز نظام اخلاقی دیده میشد که به شدت به عدالت تمایل دارد.
در مقابل، آنها به خدای عهد جدید، به نام “خدای نیک”، که نمایانگر مفهوم عشق و مهربانی بود، باور داشتند. این خدای نیک به گونهای کوچکترین تعامل با مخلوقات این عالم را نداشته و از جهات مختلف با خدای قدیمی تفاوت داشته است.
به این ترتیب، مرقیونیه با داشتن عقاید غیر معمول و متفاوت از آیمانهای رسمی کلیسا، در آن زمان موجب نیاز به بحرانها و تناقضهای مذهبی شده و با کلیسا در تضاد قرار گرفت.
دیصانیه یا پیروان ابن دیصان
دیصانیه یا پیروان ابن دیصان، جامعهای بود که در قرن سوم میلادی در منطقهای واقع در سوریه فعالیت داشت. ابن دیصان، بنیانگذار این جامعه، یک طریقت نوین در مسیحیت تدوین کرد که تأکیدی بر دو مبحث اساسی نور و تاریکی داشت.
در این طریقت، نور و تاریکی به عنوان دو مفهوم مهم و ضدی مطرح میشدند. ابن دیصان نور را نمایانگر اصل خیر و نیکی میدانست که اختیار و قدرتی در رساندن خیر و بهبود به جهان داشته و تاریکی را به عنوان نمایانگر اصل شر و بدی در نظر میگرفت که مجبور به ایجاد بدی و آسیب بود.
پیشنهاد می شود به کارگاه فلسفه رواقیون مراجعه فرمایید. در علاوه بر این تقسیمبندی اساسی، ابن دیصان به وجود چند عنصر معنوی در جهتهای جغرافیایی مختلف باور داشت. او نور را به عنوان نمایندهای از خیر و نورانیت در شرق میدانست. باد در غرب نمایانگر تاریکی و ناپایداری بود. آب در شمال نماینده تمیزی و نجات بود و آتش در جنوب نماینده گرما و نیروی طبیعتی بود.این طریقت تأثیر زیادی در مسیحیت و مذاهب مسیحی داشته و علاقهمندان به معرفت و تفکر عمیق را جذب خود کردهاست.
ثنویت یونانی
ثنویت یونانی یا باور به دوگانگی در جهانبینی یونان با مفاهیمی مانند اورفئوسی مرتبط است. در این راستا، اورفئوسی یکی از جریانهای اعتقادی و فلسفی در یونان باستان بود که به تعقلاتی پیچیده در مورد طبیعت و وجود پرداخت. این جریان معتقد بود که جهان از دو جنبه طبیعی متضاد تشکیل شده است؛ جنبهٔ نورانی و جنبهٔ تاریکی.
در این راهبرد جهانبینی، جنبهٔ نورانی نمایانگر عالم روحانیات، نور، نیکی و عدالت بود. این جنبه به عنوان نمایندهٔ اصول بالا و خیر تلقی میشد. از سوی دیگر، جنبهٔ تاریکی نمایانگر عالم مادی، تاریکی، بدی و ناعدالتی بود. این جنبه نمایانگر اصول پایین و شر در جهان بود.
اورفئوسی به نوعی تلاشی برای تفسیر آمیزهٔ پیچیدهٔ جهان و وجود بود. این جریان باور داشت که زندگی انسان در واقع تجربهٔ جنبههای مختلف این دو جهان است و اهداف اصلی انسان رسیدن به نورانیت و پاکیزگی و فرار از تاریکی و بدی بود.
اورفئوسی تأثیراتی ژرف بر اندیشههای دیگر مذاهب و فلسفههای یونانی گذاشت و به عنوان یکی از مؤلفههای تمهیدی برای تشکیل مبانی اندیشههای پلاتونیک و نیز در تطورات فلسفهٔ یونان باستان نقش بزرگی داشت.
ثنویت مصر باستان
در زمینهٔ ثنویت مصر باستان، یکی از جوانب بارز و مهم متمایز شدن خدایان در این دین، تقابل بین نیروهای مختلف طبیعت بود. این تقابلها در آییننامهها و اساطیر مصری به صورتی رخ میداد که خدایان نمایانگر اصول متضاد و متقابل در آفرینش و حاکمیت جهان بودند.
در این زمینه، یکی از موارد مهم تقابل میان خدای آفریننده و بازآفریننده مصری، یعنی خدای “رع” و مار اژدهای بزرگ تاریکی یا “آپوفیس” بود. خدای “رع” به عنوان نمایندهٔ نورانیت و روشنایی در آسمان در نظر گرفته میشد، در حالی که مار آپوفیس نمایانگر تاریکی، اختلال و خطراتی که در طبیعت حاکم بود.
همچنین، تقابل دیگری که در اساطیر مصری مشاهده میشود، تقابل بین خدای “ازیریس” (نمایندهٔ باروری و حاصلخیزی) و خدای “ست” (نمایندهٔ خشکی و خشکسالی) است. این تقابل نمایانگر دورههای متناوب ثمربخشی و خشکسالی در خاکریزی مصر باستان بود و اهمیت اقتصادی و زراعی این سرزمین را نشان میداد.
تقابلهای مابین خدایان در مصر باستان نشانگر نگرش آنها به طبیعت پویا و متعادل اطراف خود بود. این تقابلات و تناقضها در آییننامهها و اساطیر مصری عمق و پیچیدگی آنها را بیشتر میکرد و به تمایزهای اساسی در نگرش به جهان و وجود اشاره داشت.
ثنویت چینی
در زمینهٔ ثنویت چینی، یکی از مفاهیم مهم و برجسته تئوریها و اصول زندگی در فلسفهٔ چینی، مفهوم یین و یانگ است. این دو مفهوم به ترتیب نمایندهٔ دو اصل متکمل و تکمیلکنندهٔ ذات جهان در فلسفههایی مانند ذن و تائوئیسم هستند. این مفاهیم اساساً دو نیروی متضاد را نمایان میکنند که با هم تعادل و هماهنگی در جهان را ایجاد میکنند.
اصطلاح “یین” در لغت به معنای “سمت سایه گرفتهٔ تپه” است که به تداوم و ثبات اشاره دارد. این نیرو معمولاً با مواردی مانند زمین و تاریکی مرتبط میشود. همچنین، “یین” به عنوان نمایندهٔ جنبههای مختلفی از وجود تلقی میشود که به تدریجی به سمت تغییر، تحول و ناپیوستگی هستند.
به عبارت دیگر، “یانگ” نیز نمایندهٔ دیگری از اصول است که به معنای “سمت آفتابرو” و اشاره به تغییرات دورانی و حرکت دارد. این نیرو به مواردی مانند آسمان و روشنایی ارتباط دارد و به عنوان نمایندهٔ جنبههای دیگری از وجود در نظام جهانی در نظر گرفته میشود.
تفاوت و تعامل بین این دو نیرو، که به عنوان مفهوم یین و یانگ شناخته میشوند، در نظام فلسفی چینی مبنای تفکر و ارتقاء تعادل و هماهنگی در زندگی و جهان را تشکیل میدهند. این دیدگاه درکی عمیق از نسبت متناقض و همزیستی طبیعت و وجود را نشان میدهد.
ثنویت هندی
در فلسفهٔ هندی، یکی از جوانب مهم به عنوان ثنویت، تقابل و تعامل میان دو نیرو یا اصل مختلف است. در این فلسفه، دو نیرو یا مفهوم متضاد به نامهای مختلف تجسم مییابند که از این تقابل نیروهای مختلف و وجوه مختلف واقعیت به وجود میآید.
دو اصل مهم در ثنویت هندی عبارتاند از برهمن و آتمن. برهمن به معنای بیمنتها و بیپایان است، در حالی که آتمن به معنای خود و وجود فردی و ذاتی است. تقابل این دو مفهوم در فلسفهٔ هندی، تلاش برای درک نسبت بین وجود ذاتی انفرادی با وجود بیپایان کیهانی را به تصویر میکشد.
همچنین در اپیک معروفی به نام “بهگود گیتا” که به عنوان یک بخش از مهابهاراتا، اثری کلاسیک هندی است، تقابلی دیگر مشاهده میشود. در این اپیک، دو شخصیت به نامهای سامخیا و بهگود در موقعیت مبارزهای قرار دارند. سامخیا نمایانگر جنبههای مادی و جسمانی زندگی و اهمیت آن در جوانب مختلف انسانی است، در حالی که بهگود نمایانگر جنبههای روحی و عقلانی و تاثیر آن در سیر زندگی است. این تقابل نشان دهندهٔ دو اصل مختلف در هندسهٔ انسانی و نیاز به تعادل بین این دو است.
در مجموع، ثنویت در فلسفهٔ هندی نشاندهندهٔ پویایی و تعامل متضادی است که از آن به عنوان ابزاری برای درک و تجزیهوتحلیل وجود و زندگی استفاده میشود.
ثنویت در فرهنگهای ابتدایی
در فرهنگهای ابتدایی و محلی مختلف جهان، مفاهیم ثنویت به صورت متفاوتی تجربه میشوند. یکی از این مفاهیم ثنویت در فرهنگ سرخپوستان آمریکای شمالی به عنوان “کایوتی” یا “اساطیر” شناخته میشود. این مفهوم نمایانگر تقابل و تعامل میان اصول متضاد و نیروهای مختلف در این فرهنگهاست.
کایوتی به عنوان یکی از شخصیتهای اساطیری و خیالی در فرهنگ سرخپوستان آمریکای شمالی معرفی میشود. او اغلب نمایانگر ویژگیها و خصوصیتهای مختلفی مانند هوش، حیلهگری، جهل یا بیتدبیری است. کایوتی به عنوان یک شخصیت کمیک و مختلف، داستانها و افسانههایی را به تصویر میکشد که تقابل میان او و دیگر شخصیتها یا موقعیتهای مختلف را نمایش میدهد. این داستانها به عنوان یک شکل از ثنویت در فرهنگ سرخپوستان به کار میروند که تلاش دارند تقابل اصول مختلف را به نمایش بگذارند و از طریق آنها پیامهای اخلاقی و آموزندهای را منتقل کنند.
بنابراین، در این فرهنگها، مفهوم ثنویت از طریق شخصیتها و داستانهای اساطیری متنوعی مورد بررسی قرار میگیرد که به وسیلهٔ آنها تعامل میان مفاهیم مختلف و تقابل اصول مختلف بیان میشود.
دوگانه انگاری ذهن و بدن
مفهوم دوگانه انگاری ذهن و بدن به یک مسئله پیچیده و عمیق در فلسفه اشاره دارد که به تعامل و رابطه میان دو جنبه مهم انسان، یعنی ذهن و بدن، میپردازد. این مسئله متناسب با این است که چگونه ذهن (پندارهها، افکار، احساسات) با بدن (سیستم عصبی، حسها، عملکرد فیزیکی) در ارتباط است و آیا آنها از جنبههای مختلف مستقل از یکدیگر عمل میکنند یا خیر.
این مفهوم در مبحث فلسفه ذهن نقطه اصلی توجه است و تحلیلها و دیدگاههای مختلفی برای بررسی این ارتباط ارائه شده است. یکی از نگرشها به نام دوگانه انگاری بر این ایده استوار است که ذهن و بدن دو موجودیت متمایز و مستقل از یکدیگر هستند. به عبارت دیگر، ذهن و بدن دو واقعیت مختلف هستند که نه تنها در جنبههای فیزیکی، بلکه در جنبههای روانی نیز از هم مجزا عمل میکنند.
از سوی دیگر، در عصر اخیر نیز نظریات دیگری نیز پیشنهاد شدهاند. مثلاً نظریه دوگانهگرایی وصفی به تفسیری متفاوت از دوگانه انگاری پرداخته و تاکید دارد که وجود یک جوهر یا واحد (ذهنی یا فیزیکی) وجود دارد، اما این واحد دارای دو نوع ویژگی، یعنی ویژگیهای ذهنی و ویژگیهای فیزیکی است.
به طور کلی، دوگانه انگاری ذهن و بدن یک موضوع مورد بحث و اختلاف در فلسفه و علوم مرتبط با ذهن شناختی است و تفسیرهای مختلفی برای توصیف رابطه میان این دو عنصر ارائه شده است.
تاریخچه دوگانه انگاری فلسفی
در زمینهٔ دوگانهگرایی فلسفی، مفهوم تضاد میان ذهن و بدن مورد تأکید قرار میگیرد. این مفهوم به بررسی رابطه بین این دو جنبه اصلی انسان، یعنی ذهن و بدن، میپردازد و نظریات متعددی دربارهٔ اینکه این دو عنصر آیا مستقل از یکدیگر عمل میکنند یا نه، ارائه شده است.
در طول تاریخ، توجه به جنبههای مختلف ذهن در طی زمانهای مختلف تغییر کرده است. بهطور مشخص، در دورههای کلاسیک و قرون وسطایی، عقل و عرفان به عنوان مرکزیت ذهن در نظر گرفته میشد که بهطور واضح از یک جنبه مادی و فیزیکی (بدن) تمایز داشت. در این دورهها، عقل بهعنوان پندار و استدلال معرفی شده بود که قائل به معرفت و دانش از طریق تفکر منطقی و عقلانی بود.
اما باید توجه داشت که این مفاهیم در طول تاریخ تغییراتی را تجربه کردهاند و نگرش به تعامل ذهن و بدن از دوره به دوره تغییر کرده است. از اینرو، دوگانهگرایی فلسفی بهعنوان یک مبحث پویا و در حال تکامل، همچنان موضوع تحقیقات و بحثهای فلسفی را تشکیل میدهد.
زرتشت
زرتشت، یکی از شخصیتهای بارز در تاریخ ادیان جهانی، به دلیل مفهوم یکتاپرستی آشکار (که او خدای اصلی را اهورامزدا یا “پروردگار حکیم” تسمیه میکند) و همچنین ادعای دوگانه انگاری (نمایان در تمایز مشهود بین نیروهای نیک و نیروهای شر)، موضوعی پرتو جهت برای محققان و دانشمندان در زمینهٔ ادیان بوده است. زرتشت تغییرات چشمگیری در پرستش خدایان چندگانه که قبل از زمان او در ایران وجود داشت، به انجام رساند و یک اصلاحگر بزرگ در دین تبدیل شد. او اصول یکتاپرستی را ترویج کرده و دوگانه انگاری و پیروی از اخلاق براساس این دوگانه انگاری را تأیید کرد.
زرتشت به عنوان نمایندهٔ پرستش خدایان متعدد را اصلاح نمود و یک تغییر اساسی را در رابطه با این پرستش ایجاد کرد. او به وضوح مفهوم خیر و شر را در زمینهٔ روحانی و اخلاقی تجدیدنظر کرد. در این راستا، در یکی از متون مقدس زرتشتی به نام گاتها، روح مطلق خیر (سپنتا مینیو) و روح مطلق شر به عنوان «همزاد» یا همراه ارجاع داده میشوند و انتخاب بین خیر و شر در اختیار انسان قرار میگیرد.
نظریات مختلفی دربارهٔ تفسیر این متنها وجود دارد. برخی از محققان معتقدند که دو روح از یک منشأ مشترک نشأت میگیرند و روح شر به دلیل انتخابهای خود، به شر تبدیل شده است. اما برخی دیگر از پژوهشگران به این نظرند که عبارت “همزاد” ممکن است به توازی و همراهی اشاره داشته باشد و این دو روح در اصل نمایندگانی از خیر و شر بودهاند.
از آنجا که گاتها در مورد تمایز بین خیر و شر اظهار نظری واضح نمیکنند، این موضوع همچنان مورد بحث است. به هر حال، نقش زرتشت در تبدیل دین کهن ایران به دین جدیدتر و پرستش یک خدای یکتاپرستانه را نمیتوان انکار کرد. او به ترویج اصول توحید و دوگانه انگاری پرداخت و این دو عنصر اساسی به دین زرتشتی شخصیتی منحصربهفرد و تأثیرگذار بخشیدند.
افلاطون
در فهم دوگانه انگاری روانشناختی افلاطون، واقعاً با دوگانه انگاری مابعدالطبیعی او همخوانی دارد. او در رسالهٔ “تیمائوس” اظهار میکند: “در میان همهٔ اجسام، روح یکتا چیزی است که دارای خرد و عقل است، اما خودش غیرمادی و نامشهود است.
در عین حال، آتش، آب، خاک و هوا به طور طبیعی اجسام مادی و قابل رویت هستند.” افلاطون بهعنوان یکی از بنیانگذاران فلسفه، اولین بار مفهومی غیرمادی برای روح ارائه داده و به هر تفکری که نفس را به یک جزء یا ترکیبی از عناصر توجیه کند، مخالفت کرد. او از این طریق، طبقهبندی روحی و ابعاد متفاوت روحانی را به تأکید میکشاند و از طرفی، از بعد مابعدالطبیعی نفس نیز حمایت میکند.
در تفسیر افلاطونی، روحها بهطور ذاتی معرفتی و عقلی دارند، اما در جسمها بهطور موقت زندانی شدهاند. او این ایده را بهعنوان نقطه شروعی برای تفسیر طبقهبندی روحها در جهان مادی ارائه میدهد. با این حال، یکی از مشکلاتی که در تفسیر افلاطونی به وجود آمده است، این است که او توضیح دقیقی دربارهٔ اینکه چگونه یک روح به یک جسم پیوند مییابد، ارائه نمیدهد.
این نقطه ناپسند او تبدیل به یک معضل شناخته شده در فلسفه شده است. تفاوتهای وجودی در ذات روحها و ماهیت این پیوند، موجب ایجاد یک گونه پیچیدگی و ابهام در نظریهٔ افلاطونی شدهاند. از این رو، این اسپرم از فلسفهاش برای معنای مخفی پیوند بین روح و جسم تبدیل شدهاست.
ارسطو نیز در کتاب مشهور خود، دربارهٔ مفهوم نفس، به ارزیابی متفاوتی از آراء مختلف فلاسفه در این زمینه میپردازد. او در آثار خود، به ویژه در کتاب “دربارهٔ جان”، به تجزیه و تحلیل اختلافات میان گروههای مختلف فلسفی دربارهٔ ماهیت نفس پرداخته و برخی نظرات را مورد بررسی قرار داده است.
ارسطو در تشخیص اختلافات میان فلاسفه در مورد نفس، اصولی را به چشم میخورانی نام برده است. او بیان میکند که اختلاف اساسی میان فلاسفه نیز در دو دیدگاه مهم دربارهٔ نفس دیده میشود. دیدگاه اول، متعلق به فلاسفهای است که نفس را از جنبهٔ مادی و جسمانی میشمارند. دیدگاه دیگر، به دستهای از فلاسفه تعلق دارد که نفس را به عنوان یک واقعیت غیرمادی و غیرجسمانی در نظر میگیرند.
در تفکر ارسطو، خود او نیز در دستهٔ افلاطونیان قرار میگیرد و نظریهٔ او دربارهٔ نفس از این منظر دیدگاه مشترکی دارد. ارسطو معتقد است که جوهر و مبدأ حیات در بدن، نفس نامیده میشود. او اظهار میکند که بدن دارای حیات است، اما خود به تنهایی نمیتواند هویت نفس را تشکیل دهد، زیرا بدن مخلوقی است که حیات دارد و نفس به عنوان مبدأ و اصل حیاتی در آن تأکید میشود. این نظریه بهطور ویژه در تفسیر ارتباط میان حیات و نفس توجه دارد و از جهتی رویکردی تطابقی به مفهوم نفس ارائه میدهد.
ارسطو
دکارت، یکی از بزرگترین فلاسفه تاریخ، معتقد بود که ذهن و بدن از یکدیگر جدا قرار دارند. او در اندیشههایش، نیکوتین را به عنوان اثری از دیوانهترین امور دانسته و در همین راستا بر جداسازی ذهن و بدن تأکید داشته است. بر اساس دیدگاه دکارت، ذهن یا نفس به معنای وجود فکری و آگاهی از خود جدا از جسم قرار دارد و میتواند حیات خود را به تنهایی ادامه دهد. او اعتقاد داشت که وجود واقعی انسان واقعاً در ذهن یا نفس است، و این منشأ اصلی هویت انسانی را تشکیل میدهد.
با تأکید بر این جداسازی بین ذهن و بدن، دکارت نظریهای جدید و مبتکرانه را به فلسفه غربی وارد کرد. این نظریه که به دوگانه انگاری دکارتی مشهور است، به اصطلاح دیدگاه تقسیمی از وجود را مطرح میکند. در این دیدگاه، وجود به دو جنبهی جداگانه تقسیم میشود: جنبهٔ مادی که بدن و ماده را شامل میشود، و جنبهٔ غیرمادی که ذهن و نفس را در بر میگیرد. این جدایی بین دو جنبهی مادی و غیرمادی، به شکل دوگانه انگاری دکارتی شناخته میشود.
اما نظریه دکارت در قرن بیستم با دو چالش مهم روبهرو شد: اولاً، ظهور نظریه تحقیقپذیری معنا و مکتب پوزیتیویسم منطقی که هر چیزی که تجربی قابل اثبات نباشد را به عنوان غیرواقعی تلقی میکرد. دوماً، مطرح شدن انتقاداتی از سوی تئوریها و نظریات علمی که مخالف دیدگاه دکارت در مورد نفس و بدن بودند.
در پاسخ به این انتقادات، برخی از اندیشمندان سعی کردند دیدگاه دکارت را به چشمکزنی تجدید نظر کنند. برخی دیگر، دیدگاههای خود را با تأکید بر دوگانه انگاری، به شکلهای متفاوتی توسعه دادند. بهعنوان مثال، دوگانه انگاری عامهپسند تاکید دارد که هر فرد یک روح درون ماشین بدن دارد که تبادل انرژی با مغز دارد. از سوی دیگر، دوگانه انگاری خاصهای به وجود خواص ذهنی غیرفیزیکی درون مغز اشاره میکند، که از جمله آنها احساسات و تفکرات میباشند.
در کل، دیدگاههای دکارت و دوگانه انگاری در فلسفه غربی اهمیت ویژهای دارند و تأثیر گستردهای بر تفکرات بعدی درباره روابط بین ذهن و بدن داشتهاند.
نقد دوگانه انگاری ذهن و بدن
دوگانه انگاری ذهن و بدن، موضوع پیچیدهای است که در طول تاریخ فلسفه و علم به شدت بحث و مناقشه شده است. این دیدگاه معمولاً به این معنا است که ذهن و بدن دو واقعیت مستقل و جدا از یکدیگر هستند. در اینجا نقدهای مهم به دوگانه انگاری ذهن و بدن آورده شده است:
عدم امکان پژوهش علمی
دیدگاه دوگانه انگاری به درک ما از ذات ذهن به طور واقعی کمکی نمیکند، چرا که اصولاً آنچه دوگانه انگاری تأکید میکند این است که در هر انسانی جوهری غیرفیزیکی وجود دارد که تفکر میکند، رویا میبیند و…، اما فیزیکباوران (فیزیکالیستها) دعاوی کردهاند که ذهن غیرفیزیکی را نمیتوان به طور مستقیم مورد پژوهش قرار داد، به ویژه پژوهش علمی در مورد آن دشوار است؛ زیرا علم تنها به جهان مادی تمایل دارد؛ همه چیزی که ما میتوانیم بررسی کنیم، اثرها و پدیدههای آن ذهن غیرفیزیکی را در دنیاست.
فرگشت
فرگشت، یکی از مفاهیم مهم در زمینه تکامل زیستی است که در آن فرآیند تحول و تطور موجودات زنده از اشکال سادهتر به اشکال پیچیدهتر مورد بررسی قرار میگیرد. اکثر افراد این نظریه را به عنوان یک پدیده پذیرفتهاند که تبدیل زندگی از اشکال ساده به پیچیده توسط مکانیزمهای طبیعی اتفاق میافتد.
اما پیروان دیدگاه دوگانه انگاری با چالشهایی مواجه میشوند. آنها معتقدند که این نظریه نمیتواند به طور کامل توجیه کند که چگونه موجودات ساده و بدون ذهن مانند آمیبها تبدیل به موجوداتی با ذهن و شعور شوند. از طرف دیگر، چگونگی پدید آمدن وجود ذهنی، که در موجودات پیچیده تر مشاهده میشود، به سوالاتی پاسخ داده نشده را به وجود میآورد.
به طور مثال، ممکن است موجودات ساده مانند آمیبها ذهن نداشته باشند. اما چگونه میتوانیم توضیح دهیم که طی تکامل، موجوداتی با ذهن تکوین یافتهاند؟ این سوالات از دیدگاه دوگانهانگاران به وجود میآید.
علاوه بر این، چگونگی پدید آمدن ذهن و ادراک در موجودات پیچیده نیز سوالاتی دیگر ایجاد میکند. اینکه چگونه میلیاردها سال تکامل زیستی توانستهاند تا به وجود ذهن و ادراک در انسان و برخی دیگر از حیوانات پیچیده منجر شوند، بخشی از معمای تکاملی است که همچنان موضوع پژوهش و بحث است.
در کل، دیدگاه دوگانه انگاری از دیدگاه علمی به چالش کشیده میشود و این سوالات مطرح شده از جنبههای مختلفی از جمله آغاز ذهن، تکامل و تطور، تکامل ذهن و مغز، وجود و نشأت ذهنی، و ادراک را به وجود میآورد که هنوز پاسخهای قطعی برای آنها ارائه نشده است.
چگونگی تعامل بین ذهن و بدن
یکی از مشکلات مهم و تاریخی که پیروان دیدگاه دوگانه انگاری باید با آن مواجه شوند، توجیه و توضیح مکانیزم تعامل بین دو جوهر مجزا، یعنی ذهن و بدن است. این مسئله به نوعی به چالش کشیدن اصول فیزیکی و زیستشناختی میپردازد.
برای مثال، اگر ذهن و بدن واقعاً مجزا از یکدیگر باشند، چگونه میتوان توضیح داد که آسیب شدید به مغز، تأثیراتی روی وضعیت روانی و ذهنی فرد دارد؟ این مسئله به سوال میانجامد که چطور دو جوهری که در ماهیت خود تفاوت دارند، قادر به تعامل به گونهای هستند که تأثیرات متقابل و مرتبطی ایجاد کنند.
بسیاری از پیروان دوگانه انگاری به این چالش واکنش نشان دادهاند و تصور میکنند که تعامل و ارتباط مستقیمی بین ذهن و بدن وجود ندارد. آنها معتقدند که اگرچه ذهن و بدن مجزا هستند، اما واقعیتاً تعامل و ارتباط بین آنها وجود ندارد و هر یک به طور موازی و بهصورت مستقل از دیگری عمل میکنند. به عبارت دیگر، مانند دو ساعت کنار هم که هر کدام بهطور جداگانه و به موازات یکدیگر کار میکنند و تأثیر یکی بر دیگری نیست.
در نهایت، این چالشها و تعارضها نشان میدهند که مسئله تعامل بین ذهن و بدن همچنان یک موضوع پیچیده و جذاب در حوزه فلسفه، علوم شناختی و علوم اعصاب است که بهطور مداوم مورد بحث، تحقیق و بررسی قرار دارد.
منافات دوگانه انگاری با اصل علمی
دیدگاه دوگانه انگاری، با اصول و اساسهای علمی تضاد دارد. دانشمندانی که به فیزیکالیسم تمایل دارند، اعتقاد دارند که هر تغییر و اتفاقی که در جهان رخ میدهد، میتواند با توجه به رخدادهای مادی پیشینی توضیح داده شود. به عبارت دیگر، علتهای تمام رویدادهای مادی، خود نیز رخدادهای مادی هستند. با این رویکرد، اگر تصور کنیم که فعالیت ذهنی که به فرآیند تفکر و فکر کردن مرتبط است، قادر به تحریک و تغییر در رخدادهای مادی باشد، در آن صورت باید تعامل مستقیم و بیواسطهای بین جوانب ذهنی و مادی وجود داشته باشد.
در اینجا تضاد اساسی ایجاد میشود؛ زیرا تنها توجه به رخدادهای مادی و نادیده گرفتن علل مادینیرویی برای تحریک فعالیت ذهنی، با تصورات فیزیکالیسم همخوانی ندارد. این تناقض مسئلهای است که پیروان دوگانه انگاری باید به آن پاسخ دهند.
در نتیجه، نقدها و اختلافاتی که بین دیدگاه دوگانه انگاری و اصول علمی وجود دارد، باعث میشود که این موضوع همچنان در حوزههای مختلف فلسفه، علوم شناختی و علوم اعصاب مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
نظریه نفیکننده و مفهوم اینهمانی ذهن
در قالب نظریه نفیکننده، مفهوم اینهمانی ذهن به معنایی است که حالتها و فرآیندهای ذهنی بهطور کامل با حالتها و فرآیندهای مغزی متناظر آنها همپوشانی دارند. به عبارت دیگر، ذهن و مغز به طور کامل تجزیهناپذیر و متلاشیناپذیر با یکدیگر ارتباط دارند. بهطور مثال، زمانی که شما یک تجربهی ذهنی مانند دیدن یک تصویر یا احساس درد را تجربه میکنید، این تجربههای ذهنی به طور مستقیم نتیجه فعالیتهای مغزی متناظر آنها هستند.
بر اساس این دیدگاه، مفهوم ذهن به عنوان یک واحد مستقل و مجزا از فعالیتهای مغزی نمیپذیرفته میشود. بهجای آن، تمام فعالیتها و تجربههای ذهنی بهطور اساسی وابسته به عملکرد مغزی متناظر آنها هستند. این نظریه اصطلاحاً از جمله “نفیکننده” نامیده میشود زیرا از وجود جداگانهی ذهن و مغز انکار میکند و آنها را بهعنوان یک توده یکپارچه از فعالیتها و واکنشهای مغزی درک میکند.
این دیدگاه در حوزههای مختلفی از جمله علوم اعصاب، روانشناسی، و فلسفه مطرح شده است و همچنان مورد بحث و بررسی قرار دارد.
نظریه نفیکننده و مفهوم فیزیکالیسم
در نظریه نفیکننده، که به عنوان یک جریان فلسفی شناخته میشود، اعتقاد بر این است که تمام رخدادهای ذهنی و روانی میتوانند به طور کامل توسط رخدادهای مادی و فیزیکی توضیح داده شوند. به این ترتیب، افعال ذهنی مثل افکار، احساسات و تجربیات ناشی از فعالیتهای مغزی و نورونی متناظر آنها هستند. این نظریه تلاش میکند تا از وجود جداگانهی ذهن و ماده انکار کند و تمام تجربیات و فعالیتهای ذهنی را به واکنشهای مادی در مغز منتسب کند.
پیشنهاد می شود به مقاله پدیدارشناسی هوسرل مراجعه فرمایید. فیزیکالیسم به عنوان یک نگرش فلسفی بر توجیه این دیدگاه تمرکز دارد. این نگرش معتقد است که تمام رخدادهای ذهنی و روانی بر اساس قوانین و ویژگیهای فیزیکی جهان توضیح داده میشوند، و نیازی به ارجاع به مفاهیمی مانند روح یا جوهر ذهنی نداریم. بهعبارت دیگر، فیزیکالیسم معتقد است که مفاهیم و ظواهر ذهنی به نحوی معادل با علم و قوانین فیزیکی هستند.
در این دیدگاه، فلاسفه فیزیکالیست تلاش نمیکنند تا به طور دقیق تفاصیل تطابق میان وضعیتهای مغزی و فعالیتهای ذهنی را تبیین کنند، زیرا این وظیفه معمولاً به دانشمندان عصبروانشناس و فیزیولوژیستها اختصاص دارد. بهجای آن، تلاش اصلی این فلاسفه در اثبات آن است که تمام اعمال ذهنی و تجربیات ما در نهایت میتوانند به تغییرات فیزیکی و مادی در مغز و جسم متصل شوند، و از این منظر، دیدگاه دوگانه انگاری ذهن و بدن رد میشود.
نظریه نفیکننده و دیدگاه دوگانه انگاری طبیعتگرایانه
در دیدگاه نظریه نفیکننده، مفهوم دوگانگی طبیعتگرایانه دربارهٔ فلسفه ذهن مورد بحث واقع میشود. این دیدگاه، توسط دیوید چالمرز (متولد ۱۹۶۶) به تبیین درآمده است. به طور ساده، این دیدگاه تاکید میکند که برای توجیه جنبههای ذهنی و معنوی وجودی انسان، باید از تفسیرهای طبیعیگرا (در عبارت دیگر، مبتنی بر علم و دانش) استفاده شود، و نیازی به رویکردهای فراطبیعی مانند روح یا جان نداریم.
به عبارت دقیقتر، دیدگاه دوگانه انگاری طبیعتگرایانه معتقد است که تفسیرها و توضیحات معنوی و ذهنی میتوانند به عنوان نتیجه تحلیل و بررسی علمی و طبیعی مورد بررسی قرار گیرند. این دیدگاه از تحقیقات و دانشهای مختلف، به ویژه در زمینههای علوم شناختی و علوم اعصاب، بهره میبرد تا به تبیین ذهنیترین وجوه و تجربیات انسانی بپردازد.
با این دیدگاه، نیاز به ارجاع به مفاهیمی مانند روح یا جان برای توجیه تجربهها و وجودی انسان کمتر میشود، و به جای آن، تلاش برای درک این مسائل از طریق تفسیر علمی و طبیعی انجام میگیرد. بهطور خلاصه، دیدگاه دوگانه انگاری طبیعتگرایانه با تاکید بر رویکردهای علمی و طبیعی به تبیین وجود و ذهن انسان تمرکز دارد و از رویکردهای فراطبیعی خودداری میکند.
دوگانه انگاری و مفهوم ویژگیها
یکی از رویکردهای مهم در زمینه فلسفه ذهن، دیدگاه دوگانه انگاری است که به مفهوم وجود دو جنبه متمایز از واقعیت اشاره دارد. در این دیدگاه، بیان میشود که وجود دو نوع جوهر یا جنبه وجود دارد: یک جنبه فیزیکی و دیگری جنبه ذهنی. در این رویکرد، ویژگیها نیز به دو دسته متمایز تقسیم میشوند: ویژگیهای فیزیکی و ویژگیهای ذهنی.
به عبارت دقیقتر، برخی از فیلسوفان اعتقاد دارند که وجود یک جوهر یا ماده اصلی فیزیکی وجود دارد، اما این ماده دارای دو نوع ویژگی است: ویژگیهای فیزیکی که به معنای ویژگیهای ماده و جسمی هستند، و ویژگیهای ذهنی که به معنای ویژگیهای مرتبط با ذهن و تجربههای خودآگاهی انسان هستند.
این دیدگاه در واقع به معنای جداگانهدانی از دو نوع ویژگی در واقعیت اشاره میکند. به این ترتیب، ویژگیهای فیزیکی از یک نوع و ویژگیهای ذهنی از نوع دیگر هستند. این تقسیمبندی به تبیین تجربههای انسانی، دیدگاههای مرتبط با وجود و خصوصیتهای مختلف آنها میپردازد.
به طور خلاصه، دیدگاه دوگانه انگاری در فلسفه ذهن با تمرکز بر وجود دو نوع ویژگی، یعنی ویژگیهای فیزیکی و ویژگیهای ذهنی، به تجزیه و تحلیل واقعیت و تجربه انسانی میپردازد.
تعاملگرایی در فلسفه ذهن و ویژگیهای آن
تعاملگرایی یکی از دیدگاههای مهم در زمینه فلسفه ذهن است که درباره رابطه میان ماده و ذهن بحث میکند. این دیدگاه معتقد است که ماده و ذهن دو جنبه مجزا و مستقل از یکدیگر هستند و توانایی تعامل و اثرگذاری بر یکدیگر را دارند. این تعامل و تأثیرگذاری جوهری به وجود میآید که اثرات و نتایج آن بر هر دو ماده قابل مشاهده است.
این دیدگاه تاکید دارد که ماده و ذهن دارای وجود مجزا و مستقل هستند و هر یک ویژگیها و خصوصیتهای خود را دارند. به این ترتیب، ذهن به عنوان یک واقعیت ذاتی با ویژگیهای خود مطرح میشود و ماده نیز با ویژگیهایش در دستگاه ذهنی تأثیرگذاری دارد.
با این دیدگاه، ایدهآل تعاملگرایی از یک جنبه جوهری بین ماده و ذهن سخن میگوید که اثراتی دوطرفه و تبادل تأثیرات بین آنها را در نظر میگیرد. این دیدگاه بر پایه مفهوم تعامل میان دو واقعیت جداگانه و همچنین تأثیرگذاری آنها بر یکدیگر تأکید دارد.
به طور خلاصه، تعاملگرایی در فلسفه ذهن یک دیدگاه است که بر وجود دو ماده مجزا، ماده و ذهن، و تعامل و تأثیرگذاری بین آنها تأکید میکند. این دیدگاه تلاش میکند تا با توجه به تعامل و تأثیرگذاری این دو واقعیت مستقل، تجربه و واقعیت ذهنی را توجیه و تبیین کند.
همایندگرایی و شبه پدیدارگرایی در فلسفه ذهن
همایندگرایی، پی پدیدار باوری یا شبه پدیدارگرایی از دیدگاههای مهم در حوزه فلسفه ذهن هستند که به تفسیر و توجیه رابطه بین پدیدههای ذهنی و فیزیکی میپردازند. این دیدگاهها به تفاوتی بین ظاهر و باطن در تجربههای ذهنی اشاره دارند و نحوهی تأثیرگذاری فرآیندهای مادی بر پدیدههای ذهنی را تبیین میکنند.
در دیدگاه همایندگرایی، آراء مختلفی وجود دارند. بر اساس یک نظریه، پدیدههای ذهنی مثل احساسات و ترسها به صورت نتیجه و تأثیر بعدی یا ثانوی از فرآیندهای مادی در مغز و نظام عصبی بروز میکنند. به عبارت دیگر، این دیدگاه معتقد است که وقوع پدیدههای ذهنی ناشی از تعامل مادی در دستگاه عصبی است.
در مورد شبه پدیدارگرایی، این دیدگاه اشاره دارد که برخی از حالات ذهنی به عنوان پدیدههای شبه پدیدار، تبعی و سایه وار از واقعیتهای مادی تلقی میشوند. این دیدگاه بیان میکند که برخی تجربههای ذهنی، در واقع تنها پیشآمدهای نتیجهای از وقایع فیزیکی هستند و خودشان ویژگیها و ویژگیهای اصلی ندارند.
به طور کلی، همایندگرایی و شبه پدیدارگرایی در فلسفه ذهن به مبحثی مرتبط با تفاوت میان ظاهر و باطن تجربههای ذهنی و تأثیرات فرآیندهای مادی بر آنها میپردازند. این دیدگاهها با تأکید بر تعامل میان این دو واقعیت، تلاش میکنند تا توجیهی برای نحوهٔ تأثیرگذاری فیزیکی بر پدیدههای ذهنی ارائه دهند.
دوگانه انگاری موازی
دوگانه انگاری موازی به مبحثی در فلسفه ذهن اشاره دارد که به توجه به رابطه بین حوادث ذهنی و جسمی میپردازد. این مفهوم به نظریه موازی بودن یا موازی روانشناسی اشاره دارد که در آن فرضیه مطرح میشود که حوادث ذهنی و حوادث جسمی به طور کاملاً هماهنگ و بدون هیچ گونه تعامل یا ارتباط علیتی میان آنها قرار دارند.
در این دیدگاه، تجربهها و واقعیتهای ذهنی به طور مستقل از واقعیتهای جسمی واقع میشوند و هیچ تأثیر علیتی بین این دو ندارد. به این معنا که احساسات، افکار و تجربههای ذهنی در دنیای موازی و مجزا از واقعیتهای جسمی واقع میشوند و هیچ نیازی به تفسیر تأثیر یکدیگر ندارند.
در این مدل، دوگانه انگاری موازی به معنای جدایی کامل بین دو عالم ذهنی و جسمی است، به طوری که هر کدام از این دو عالم به صورت مستقل از دیگری تغییرات میکنند و هیچ نیازی به تفسیر تأثیر یکی بر دیگری وجود ندارد. این دیدگاه برخی از مسائل پیچیده در زمینه فلسفه ذهن مثل رابطه بین معنا و ذهن، آگاهی و تجربه را مطرح میکند و در نهایت مفاهیمی مانند موازی بودن و عدم تعامل را در زمینه ذهن و جسم مورد بحث قرار میدهد.
دوگانه انگاری اخلاقی
دوگانه انگاری اخلاقی یک مفهوم در زمینه فلسفه و اخلاق است که به تفاوت و تضاد میان دو واحد اخلاقی اشاره دارد. این مفهوم معمولاً به دو مبحث اخلاقی متضاد اشاره دارد: خوبی و بدی. در این دیدگاه، دو واحد اخلاقی به عنوان دو ریشه اصلی برای تمام اعمال و رفتارهای انسانی در نظر گرفته میشوند.
به طور کلی، این دیدگاه به معنای وجود دو نیرو یا مبناهای اخلاقی متضاد است که یکی از آنها را به عنوان منبع خیر و خوبیها و دیگری را به عنوان منبع بدیها و شر میشناسد. این دوگانه انگاری اخلاقی تمایز قائل به دو ساحت اخلاقی متمایز و مستقل میشود و به طور گستردهای در فلسفه و تفکر اخلاقی مورد بحث و بررسی قرار میگیرد.
این دیدگاه تا حدودی به مفهوم تضاد و تفاوت بین نیکویی و بدی در اخلاق اشاره دارد و معمولاً در مباحثی مثل انتخابات اخلاقی، تصمیمگیریهای اخلاقی و تبیین مبانی اخلاقی مورد استفاده قرار میگیرد.
مزدیسنا
مزدیسنا یکی از نمونههای برجستهترین دوگانه انگاریهای اخلاقی است که به طرز واضح در فرهنگ و دین مزدیسم به تجلی میرسد. در این دیدگاه اخلاقی، دو نیرو یا موجودیت متضاد، به نامهای “اهورامزدا” و “اهریمن”، دو منبع اخلاقی و اختلافآمیز معرفی میشوند.
اهورامزدا در دین مزدیسم نمایانگر نیکوییها، خیرات و خوبیها است. او به عنوان منبع نور و روشنایی در اخلاق و دینیتهای مزدیسم تلقی میشود. اهورامزدا در این دیدگاه منبع عدالت، مهربانی و حقیقت است که مبانی اخلاقی و معنوی را شکل میدهد.
اهریمن در مزدیسم نمایانگر بدیها، شروریها و منشأ ناخوشایندیها است. او به عنوان منبع تاریکی، بدی و خبیثی در جهان دیده میشود. اهریمن در این دیدگاه نماینده آشوب، غم، وحشت و ناامیدی است.
این دوگانه انگاری اخلاقی در دین مزدیسم تحت عنوان “مزدیسنا” یا “دوگانگی مزدیسمی” شناخته میشود و مبنایی مهم در این دین تشکیل میدهد. این تصویر دوگانه از خیر و شر در مزدیسنا به معنای نقش مهمی که دین و اخلاق در مسیر زندگی انسان بازی میکنند، اهمیت ویژهای را نشان میدهد.
دین یهودی
یهودیت، یک دین یگانهپرستی است که در آن تمایزات زیادی بین اصول اخلاقی خیر و شر به وضوح مشاهده نمیشود. با این حال، در برخی از نوشتهها و منابع یهودی، به ویژه در طومارهای دریای مرده، اشارههایی به تضاد و تقابل بین دو نیروی خیر و شر دیده میشود.
یکی از مهمترین متون در این طومارها، متنی است که به دستورالعمل انضباطی و رفتار اخلاقی اشاره دارد. در این متن، به شکل سمبلیک و تمثیلی، دو نیروی مقابل یکدیگر به نامهای “شاهزاده نور” و “شاهزاده تاریکی” ذکر شدهاند. این دو نه اجزای ذاتی از آفرینش هستند و نقش فعالی در فرآینای آفرینش ندارند. بلکه، نمایندگانی از دو اصل اخلاقی خیر و شر هستند.
این تصویر از دو نیروی مقابل خیر و شر، به وضوح در یهودیت، یک دین با تأکید بر یگانگی خدا و نداشتن شرکتپذیری در خلقت، به معنای نیاز انسان به انتخاب بین راههای اخلاقی و تحتتأثیر قرارگرفتن در مواجهه با اختیارات مختلف، تبیین میشود. این تصویر نمایانگر اهمیت اختیار انسان در انتخاب راههای اخلاقی و توجه به تضادهای اخلاقی در زندگی انسان است.