عشق، این راز همیشگیِ انسان، در نگاه ژاک لکان دیگر صرفاً شور یا احساس نیست؛ رخدادی است که در زبان پدید میآید، جایی میان میل و فقدان، میان گفتار و سکوت. آنچه ما عشق مینامیم، در واقع لحظهای است که حقیقتِ سوژه بر زبان مینشیند- نه بهواسطهی تملک، بلکه از دلِ فقدان. لکان نشان میدهد که هر عاشق، در ژرفای خود سخن میگوید از چیزی که ندارد، و همین «نداشتن» راز تداوم عشق است.
در این مقاله، با رویکردی روانکاوانه و فلسفی، سفری خواهیم داشت از «میوه و شعله» تا «ابژهی کوچک a»؛ از عشق خیالی تا عشق نمادین و رخدادِ عشق واقعی. با برنا اندیشان همراه باشید تا تا انتهای این مسیرِ پرشکوه، عشق را نه از منظر احساس، بلکه بهمثابه گفتار، فقدان و کنشی اخلاقی در اندیشهی لکان، بازخوانی کنیم- سفری از شورِ میل تا روشناییِ حقیقتِ عشق.
مقدمه: لکان و عشق؛ میان میل، فقدان و گفتار
در سراسر فرهنگ و اندیشهی بشری، عشق همیشه مسئلهای بوده که از مرزِ فلسفه، شعر و روانکاوی فراتر میرود. اما در قرن بیستم، ژاک لکان عشق را از قلمرو احساس و زیباشناسی به سطح ساختاریِ ناخودآگاه کشاند. از نظر او، عشق نه صرفاً یک حالت درونی، بلکه رویدادی زبانی و اخلاقی است؛ چیزی که در لحظهی گفتار شکل میگیرد، نه در سینهی عاطفه. در همین معناست که هر بحثی پیرامون لکان و عشق به پرسشی تبدیل میشود دربارهی ماهیت سوژه، میل و فقدان.
عشق در فلسفه و روانکاوی: از فروید تا لکان
در تاریخ اندیشه، عشق همیشه محلِ جدال بین دو تبیین بوده است: یکی فلسفی، که آن را به مثابه پیوند روح و زیبایی تفسیر میکند (از افلاطون تا اسپینوزا)، و دیگری روانکاوانه، که آن را محصولِ نیروهای ناخودآگاه و میل میبیند. فروید، بنیانگذار روانکاوی، عشق را از دل لیبیدو بیرون کشید و آن را در پیوند با میل جنسی و انتقال (Transference) توضیح داد. اما لکان پرسش را یک گام جلوتر برد:
برای او، عشق دیگر تنها تجلی لیبیدو نیست، بلکه یکی از شیوههای بنیادی سخن گفتن سوژه با دیگری است. در دستگاه لکانی، عشق نه بیان میل، بلکه بازنمایی فقدان در سطح زبان است. از همینجاست که در نظریهی «لکان و عشق»، واژه و دلالت از خودِ احساس برتر میشود.
چرا عشق برای لکان مفهومی مرکزی است؟
رازِ جایگاه محوری عشق در اندیشهی لکان از آنجاست که عشق همواره در مرز سه نظمِ بنیادی ذهنی حرکت میکند: خیالی، نمادین و واقعی. در عشق، سوژه درگیر تصویری از خود است (خیالی)، آن را در قالب گفتار و نشانهها بیان میکند (نمادین)، اما در نهایت با چیزی مواجه میشود که هیچ معنا نمییابد و با واقعیت بنیانی روان برخورد میکند (واقعی). به همین دلیل، عشق را باید از دید لکان، نه صرفاً یک تجربهی عاطفی، بلکه لحظهای دانست که ساختار ناخودآگاه خود را افشا میکند. عشق جایی است که میل پدیدار میشود؛ جایی که «سوژه میخواهد در نگاه دیگری دیده شود»، اما همزمان از آن فقدان را دریافت میکند.
استعارهی «میوه و شعله»: کلید خوانش لکان و عشق
در سمینار هشتم، لکان داستانی را روایت میکند که بعدها به نمادی اساسی در تحلیل عشق تبدیل شد: داستان میوه و شعله. در این تمثیل، دستی بهسوی میوهای کشیده میشود، اما پیش از آنکه به آن برسد، شعلهای زبانه میکشد و دست دیگر ظاهر میشود. این لحظه، به تعبیر لکان، لحظهی تولد عشق است:
عشق همان جایی است که میل به ابژهی خود نمیرسد، بلکه در شکافِ میان میل و دسترسی به آن زاده میشود. «میوه» نمایندهی ابژهی میل است و «شعله» رخدادی است که میل را میسوزاند و به عشق تبدیل میکند. این استعاره نشان میدهد که عشق همیشه لحظهای است که «دست فراتر از چنگ میرود» – جایی که خواستن از داشتن فراتر میرود. لذا، در خوانش لکانی، عشق بیشتر انتزاعی از فقدان است تا تحقق ابژه.
اهمیت مطالعهی لکان و عشق برای فلسفه، روانکاوی و اخلاق معاصر
در دنیایی که عشق غالباً در قالب احساسات سطحی یا روابط مصرفی تحلیل میشود، نگاه لکان به عشق مسیر دیگری میگشاید: عشق بهمثابه پذیرش فقدان و گفتارِ سوژه در برابر دیگری. این نگاه برای سه حوزهی اندیشه امروزی حیاتی است:
1. در روانکاوی، عشق ابزاری است برای فهمِ انتقال و پیوند درمانی؛ سوژه تنها زمانی میتواند تحلیل شود که بتواند عشق را در سطح گفتار بازنمایی کند.
2. در فلسفهی ذهن، عشق نزد لکان نشان میدهد که ذهن و زبان جداییناپذیرند؛ عشق لحظهایست که زبان به میل تبدیل میشود.
3. در اخلاق معاصر، عشق رخدادی است که از «جور در آمدن» جهان سر باز میزند؛ یک عمل اخلاقی علیه تمامیت و هنجار، و زمینهای برای نوساختن معنا.
آنگاه که لکان میگوید: «عشق یعنی بخشیدن آنچه نداری»، در حقیقت به ریشهی اخلاقی و زبانی عشق اشاره دارد؛ عشق درمان فقدان نیست، بلکه پذیرش آن است. از این نقطه، پرسش محوری مقاله شکل میگیرد:
اگر عشق فقدان را آشکار میکند، پس چرا میل همیشه در مرکز آن باقی میماند؟
پاسخ به این پرسش، همان چیزیست که ما را از سطح احساس به عمق روانکاویِ «لکان و عشق» میبرد.
پیشزمینهی تاریخی و مفهومی: از فروید تا لکان؛ عشق به مثابه ساختار گفتمانی
برای فهم دقیق نظریهی لکان و عشق، باید از مسیر تاریخیِ روانکاوی گذر کرد؛ مسیری که از فروید آغاز میشود، از میان پرسشهای میل و زبان عبور میکند، و در دستگاه لکانی به بازخوانی عمیقِ عشق بهمثابه ساختار گفتار میرسد. در این پیشزمینه، عشق دیگر صرفاً یک هیجان یا وابستگی نیست، بلکه عنصری بنیادی در تکوین ناخودآگاه و شکلگیری سوژه است.
نگاه فروید به عشق: تمایز لیبیدوی «من» و «ابژه»
در روانکاوی کلاسیک فروید، عشق درون مفهومی کلانتر به نام لیبیدو جای میگیرد. فروید میل جنسی را نیروی حیاتی روان میدانست و عشق را یکی از اشکال این جریان لیبیدویی معرفی میکرد. از دید او، لیبیدو دو جهت دارد:
1. لیبیدوی «من» (Ego-libido): انرژیای که به خود سوژه بازمیگردد، عشق به خویشتن، و منشأ نارسیسیسم.
2. لیبیدوی «ابژه» (Object-libido): جهتگیری انرژی روانی به سوی دیگری، به سوی ابژهای بیرونی که عشق به آن شکل میگیرد.
در این نظام، رابطهی میان سوژه و دیگری بر محورِ فرافکنی میل و نیاز به ابژه بنا میشود. عشق از دید فروید همیشه نوعی جانشینی است؛ یعنی سوژه در دیگری چیزی از خود را میجوید. این همان چیزیست که بعدها لکان به شکل بنیادی دگرگون میکند: او نشان میدهد که سوژه نه «در دیگری»، بلکه در زبان دیگری زندگی میکند.
گذار از فروید به لکان؛ عشق در چارچوب زبان، نماد و میل
لکان ضمن وفاداری به فروید، مفاهیم او را در بستر زبان بازنویسی میکند. در نظریهی لکان و عشق، عشق دیگر یک جریان روانی نیست بلکه رخدادی زبانی است. سوژه، از نظر لکان، همیشه در شبکهای از نشانهها و معناها گرفتار است، و عشق مانند گفتار، یکی از راههای عبور از این زندان نمادین است.
در دستگاه لکانی سه سطح حاکم است:
خیالی (Imaginary): قلمروی تصویر و هویت؛ عشقِ نارسیستی که در آینهی دیگری خود را بازمییابد.
نمادین (Symbolic): قلمروی قانون، زبان و تبادل؛ عشق بهمثابه گفتار و پیوند اجتماعی.
واقعی (Real): آنچه هیچ نمادی نمیتواند بیان کند؛ عشق در لحظهی فقدان و رخداد.
با عبور از فروید به لکان، عشق دیگر نیرویی از ناخودآگاهِ لیبیدو نیست، بلکه نحوهای از سخن گفتن سوژه در مواجهه با فقدان است. لکان میگوید عشق همیشه در فاصله میان میل و زبان اتفاق میافتد. آنچه عاشق میگوید، هرگز همان چیزی نیست که میل دارد؛ و این شکاف، خود سرچشمهی عاشقانهترین لحظات بشر است.
عشق رمانتیک، عشق دینی و عشق تحلیلی؛ سه چهرهی گفتمانی عشق
برای درک تفاوت بنیادی نظریهی لکان و عشق با سنتهای پیش از او، باید سه گونهی مهم از عشق را از هم تمییز داد:
1. عشق رمانتیک: تصویری احساسی از یگانگی دو روح. در این نوع عشق، دیگری بهعنوان ابژهی کامل پنداشته میشود. سوژه میپندارد که با یافتن دیگری، فقدان خود را درمان خواهد کرد. لکان این تصور را نقد میکند، زیرا عشق رمانتیک نمیپذیرد که دیگری نیز دچار فقدان است.
2. عشق دینی: در سنتهای عرفانی و الهی، عشق به خدا یا معشوق متعالی بر پایهی فداکاری بنا شده است. عشق در این ساختار اغلب به نفی فردیت و جذب در کل میانجامد. لکان در مقابل، عشق را تجربهای میداند که فقدان را حفظ میکند، نه نابود کردنش؛ عشق نزد او نوعی اخلاقِ فقدان است، نه فنا.
3. عشق تحلیلی: همین جاییست که روانکاوی لکان وارد میدان میشود. عشق در تحلیل، پیوندی است میان سوژه و تحلیلگر، میان کسی که میل را میگوید و کسی که آن را میشنود. این عشق نه بهخاطر ابژه بلکه برای جایگاه «دانستن در دیگری» شکل میگیرد؛ عشق به «سوژهی فرضشده-داننده» (Sujet supposé savoir). در همین معنا، تحلیل نوعی آزمایشِ فلسفیِ عشق است: گفتار، میل و فقدان بهمثابه درمان.
عشق بهمثابه ساختار گفتمانی
در نتیجهی این گذار، لکان عشق را بخشی از «گفتمان» میسازد. در نظریهی او، هر گفتمان-خواه علمی، خواه عاشقانه-از نسبتِ میان سوژه، دیگری، میل و فقدان ساخته میشود. پس عشق نزد لکان نه یک احساس، بلکه یک ساختار گفتار است:
عشق زمانی پدید میآید که گفتار سوژه به دیگری متوجه میشود و از خلال فقدان معنا، پیوندی نمادین میسازد.
بدینسان، در رویکرد لکانی، عشق همان لحظهایست که زبان، میل را افشا میکند. و شاید بتوان گفت در نهایت، عشق همان چیزی است که زبان را انسانی میکند؛ چرا که در هر «دوستت دارم»، ردپای فقدان در قالب گفتار به دیگری منتقل میشود.
داستان «میوه و شعله»: استعاره و رمزگان عشق در اندیشهی لکان
در میان سمینارهای لکان، سمینار هشتم (Le transfert, 1960–1961) یکی از شاعرانهترین و پررمزترین لحظات اندیشهی اوست؛ لحظهای که عشق، دیگر فقط مفهومی نظری نیست، بلکه در قالبِ تمثیل «میوه و شعله» جان میگیرد. این داستان کوتاه، تصویری از چگونگی تولد عشق در نقطهی فقدان و ناتوانیِ دست یافتن است. برای درک رابطهی لکان و عشق، این تمثیل را باید همچون نقشهای استعاری در نظر گرفت که از میل و تصویر تا نارسیسیسم و رخداد عشق را بهروشنی ترسیم میکند.
شرح روایت از سمینار هشتم
لکان ماجرایی ساده اما چندلایه را تعریف میکند: انسانی دست خود را به سوی میوهای زیبا، براق و درخشان دراز میکند. درست در لحظهای که میخواهد آن را لمس کند، شعلهای زبانه میکشد و از میان آتش، دست دیگری ظاهر میشود که میوه را میرباید. آنچه به چشم میآید، نه فقط ناگهانی بودن عشق، بلکه تغییر صحنهی میل است؛ میل به دست آوردن ناگهان به میلی برای دیدهشدن تبدیل میشود.
در این تمثیل، لکان لحظهی زایش عشق را همان نقطهای میداند که میل از دسترسی به ابژه بازمیماند.
سوژه میخواست «میوه» را لمس کند، اما آنچه رخ داد، ظهور «شعله» بود- رخدادی که خود میل را میسوزاند و آن را به عشق تبدیل میکند.
میوه به مثابه ابژهی میل
در دستگاه مفهومی لکان و عشق، «میوه» استعارهای از ابژهی میل (Object of Desire) است؛ همان چیزی که سوژه گمان میکند با رسیدن به آن، فقدانش پایان مییابد. اما لکان هشدار میدهد که ابژهی میل همیشه خیالی است، مانند تصویری براق پشت ویترین. میل همیشه از چیزی سخن میگوید که هیچگاه در واقعیت به چنگ نمیآید. میوه درخشنده است، جذاب است، اما در لحظهی لمس، دست میسوزد.
از همینجا عشق آغاز میشود؛ در شکستِ میل به دسترسی. عاشق، به تعبیر لکان، کسی است که از نرسیدن میل خود، رخدادی زبانی میسازد؛ او به جای گرفتن میوه، از آن سخن میگوید. در همین حرکت زبانی است که عشق در دستگاه لکانی جان میگیرد.
شعله به مثابه رخداد عشق
«شعله» در این روایت نه ابزار نابودی، بلکه نشانهی رخداد عشق است. لکان عشق را یک رویداد مینامد، یعنی لحظهای که ساختار زبان و میل با هم برخورد میکنند و چیزی تازه پدید میآید. شعله همان لحظهی شکستِ کاملِ میل است که از میان آن عشق زاده میشود.
در روانکاوی لکانی، عشق همیشه در نقطهای رخ میدهد که معنا میسوزد، نشانه فرو میریزد، و زبان دیگر نمیتواند فقدان را پنهان کند. شعله همان لحظهای است که سوژه درمییابد میل او نه به داشتن، بلکه به معنا دادن است؛ میل میخواست میوه را بگیرد، اما عشق، از سوزی شعله میزید.
در نتیجه، «شعله» نماد تغییری بنیادی است: تبدیل میل به عشق، تبدیل تمنا به گفتار، و تبدیل فقدان به حضور دیگری.
دست دیگری که ظاهر میشود؛ بازنمایی بُعد نارسیستی و بازگشت میل
لحظهی حیرتانگیز داستان، هنگامیست که دست دیگر ظاهر میشود و میوه را میرباید. این «دست دیگر» همان دیگری خیالی است: تصویری از خویشتن که سوژه در عشق با آن روبهرو میشود. در نظریهی لکان و عشق، عشق همواره نارسیستی است، زیرا سوژه در دیگری خود را میبیند؛ همانگونه که لکان در مراحل آینهای شرح داده بود، «من» همیشه بازتاب تصویری است که در نگاهِ دیگری شکل میگیرد.
اما این بازتاب، چیزی بیش از فریب تصویری است. در لحظهای که دیگری میوه را میگیرد، عاشق دوباره میل خود را تجربه میکند- میل به دیده شدن، میل به حضور در چشم دیگری. عشق از همین بازگشت میل میزید؛ میل به میل دیگری. در این حس پارادوکسیکال است که عاشق هم میخواهد دیگری او را بشناسد، هم از شناخت او میترسد؛ هم میطلبد، هم میگریزد.
تحلیل روانکاوانهی استعاره
تمثیل «میوه و شعله» چونان نقشهای دقیق برای فهم سازوکار عشق در روانکاوی لکانی عمل میکند:
میوه: ابژهی خیالی میل؛ آنچه سوژه گمان میکند میخواهد.
شعله: لحظهی سوزانِ عشق؛ رخدادی که میل را نابود میکند و به زبان تبدیل میسازد.
دست دیگر: بازگشت تصویر نارسیستی، حضور ناخودآگاهِ سوژه در نگاه دیگری.
در این منظومه، عشق نه اشتعال احساس بلکه استحالهی میل است؛ لحظهای که زبان از میل عبور میکند و از فقدان، رخدادی نمادین میسازد.
عشق، گفتار، نوشتار و رخداد
در روانکاویِ لکان، عشق نه یک احساس درونی، بلکه شیوهای از ارتباط است؛ رخدادی که زادهی زبان و میل میشود. برای فهم رابطهی میان لکان و عشق، باید سه سطح بیان انسانی را از هم بازشناخت: سخن گفتن، نوشتن، و عشقورزیدن. هر یک از این سطوح، فرم خاصی از رابطهی سوژه با دیگری را نشان میدهد.
در ظاهر، این تقسیمبندی ساده به نظر میرسد؛ اما لکان با دقت نشان میدهد که عشق، گفتار و نوشتار در یک مثلث پیچیده به هم گره خوردهاند. عشق در نقطهای پدیدار میشود که گفتار از معنا تهی میشود و نوشتار از آن معنا میسازد- همان لحظهای که زبان، خود به رخداد تبدیل میشود.
سه شیوهی ارتباط در عشق از دیدگاه لکان
سه شیوهی ارتباط در عشق از دیدگاه لکان عبارتاند از: عشق خیالی، عشق نمادین و عشق واقعی سه سطح از رابطهی سوژه با دیگری که میان تصویر، زبان و امرِ واقعی نوسان دارد.
سخن گفتن؛ عشق در مرز ناکامی زبان
سخن گفتن نزد لکان، عملکردی بنیادین است که سوژه را در جهان نمادین تثبیت میکند. اما سخن همیشه با فقدان همراه است؛ آنچه گفته میشود، هرگز همان چیزی نیست که میل دارد. عشق در گفتار به بند دچار میشود، زیرا زبان نمیتواند فقدان را کامل بیان کند. عاشق میگوید «دوستت دارم»، ولی این گفتار، بیش از آنکه ارتباط برقرار کند، نشاندهندهی ناتوانی از گفتنِ عشق است.
در حقیقت، عشق در گفتار همیشه در لحظهای رخ میدهد که سخن از معنا خالی میشود؛ همانجا که کلمه، چیزی بیش از خود میشود. لکان در سمینار هشتم میگوید:
عشق دقیقاً در جایی زاده میشود که کلام شکست میخورد.
یعنی عاشق با گفتن، شکست عشق را اعتراف میکند و در همین اعتراف است که عشق رخ میدهد.
نوشتن؛ عشق بهمثابه ساختار نشانه
نوشتار برای لکان چیزی فراتر از ثبت زبان است؛ نوشتار، شکل تثبیتِ میل در قالب نشانههاست. وقتی سخن ناتمام میماند، نوشتن آغاز میشود. نوشتار به سوژه امکان میدهد فقدان را شکل دهد، خطوط ناممکن را به نماد تبدیل کند.
در نوشتار، عاشق دیگر در پی گفتن عشق نیست، بلکه آن را میسازد؛ یعنی از فقدان، سازهای نمادین خلق میکند. از همین رو، نوشتن دربارهی عشق نزد لکان چیزی شبیه فرآیند روانکاوی است: تبدیل ناتوانی گفتار به فرم قابل خواندن.
به همین دلیل لکان میگوید: نمیتوان در گفتار از عشق سخن گفت، زیرا گفتار در زمانِ حضور جاری است و در لحظهی بیان، از دست میرود؛ اما در نوشتار میتوان عشق را «ساخت»، زیرا نوشتار بر فقدان استوار است- بر غیبتِ دیگری و بر آثار ردپای او.
در نوشتار، عشق شبحی از دیگری را میسازد؛ نه حضور، بلکه جاماندهی حضور، و همین است که آن را به رخداد تبدیل میسازد.
عشقورزیدن؛ زبانِ بدن و گفتار ناخودآگاه
سومین شیوهی ارتباط، عمل عشقورزیدن است؛ اما در دستگاه لکان و عشق، این عمل نه به معنای صرفِ بدنمندی، بلکه کنش زبانی بدن است. بدن در عشق حرف میزند، پیش از آنکه زبان چیزی بگوید. لمس، نگاه و میل همگی در شبکهی نمادین جای دارند.
لکان عشقورزیدن را «گفتارِ میل» مینامد؛ جایی که بدن، ناخودآگاه را افشا میکند. اینجاست که عشق از سطح کلمه فراتر میرود و تبدیل به رخداد زبانی بدون واژه میشود- همان جایی که زبان و بدن به هم میرسند.
اگر به دنبال درک عمیقتری از مفاهیم میل، ناخودآگاه و زبان هستید، پکیج آموزش روانکاوی لاکان انتخابی کاربردی است که مسیر فهم روان انسان را برایت روشن میکند.
عشق به مثابه «رخدادِ گفتن»
در دستگاه لکانی، گفتار صرفاً انتقال معنا نیست، بلکه خود رخدادی است: هنگامی که سوژه از طریق گفتن، لحظهای از هستی را میآفریند. عشق، رخدادِ گفتن است؛ یعنی لحظهای که گفتار، خودش عشق را خلق میکند.
به بیان دیگر، عشق فقط در گفتاری ممکن است که ساختار زبانیاش از معنا فراتر رود. وقتی سوژه میگوید «دوستت دارم»، زبان در لحظهای از خود عبور میکند؛ از کارکرد ارتباطی به تجربهای هستیشناختی تبدیل میشود. این عبور همان رخداد عشق است- جایی که کلمه، از سطح دلالت به سطح حضور میرسد.
لکان عشق را نه مضمون سخن، بلکه اثر گفتن میداند. آنچه عاشق بیان میکند، در اصل نه خبر عشق، بلکه کنش عشق است. گفتار عاشق، همان لحظهای است که سوژه از خود فراتر میرود و در نگاه دیگری متولد میشود.
ارتباط با مفهوم «انتقال» (Transference) در روانکاوی
در روانکاوی، «انتقال» یا Transference یکی از بنیادیترین مفاهیم تجربهی عشق تحلیلی است. انتقال یعنی انتقال میل و عاطفهی سوژه به تحلیلگر؛ سوژه، احساسات خود را- از جمله عشق، نفرت یا وابستگی- به دیگریای منتقل میکند که در جایگاه «سوژهی فرضشده-داننده» قرار دارد. این وضعیت، بازتاب همان رخداد عاشقانه در سطح گفتار است.
در این موقعیت، عشق به تحلیلگر نوعی گفتار است که حقیقت ناخودآگاه را افشا میکند. لکان تأکید دارد که عشقِ انتقالی، اصل درمان را شکل میدهد، زیرا گفتارِ سوژه در حضور دیگری، ساختار عشق را میسازد. سوژه در مسیر درمان، نه به تحلیلگر، بلکه به دانش فرضشده در دیگری عشق میورزد. یعنی عشق در درمان، همان «رخدادِ گفتن» است؛ گفتاری که درون آن میل آشکار میشود.
در این معنا، انتقال و عشق هر دو رخدادهایی زبانیاند، نه روانشناختی. در میدان روانکاوی، عشق همان لحظهای است که گفتار سوژه برای لحظهای به حقیقت خود نزدیک میشود؛ لحظهای که زبان، خودش را برملا میکند.
فرمول بنیادین لکان: «عشق یعنی دادنِ چیزی که نداری»
در میان تمام گزارههای لکانی دربارهی عشق، هیچ عبارتی به اندازهی این جملهی مشهور از سمینار پنجم (1957–1958) و سمینار هشتم (1960–1961) فشرده، متناقضنما و بنیادی نیست:
Love is giving something you don’t have to someone who doesn’t want it.
«عشق یعنی دادنِ چیزی که نداری، به کسی که نمیخواهدش.»
این جمله، نه صرفاً بازی زبانی، بلکه ستون فکریِ نظریهی لکان و عشق است. در آن، چند سطح از اندیشهی او بهصورت همزمان جمع شدهاند: فقدان، میل، دیگری، و ساختار نمادینِ زبان. فهم این فرمول، دروازهی ورود به قلب روانکاویِ لکان است؛ جایی که عشق نه تملک، بلکه آفرینش فقدان است.
تحلیل فلسفی و روانکاوانهی عبارت
از حیث روانکاوی، عشق نزد لکان کنشِ «دادن» است، اما نه دادنِ چیزی واقعی. آنچه داده میشود، فقدان خود سوژه است؛ یعنی اعتراف به ناتوانی از داشتن، دانستن، یا تمام بودن. عاشق، در لحظهی عشق، از «تمامیت خیالی» خویش چشم میپوشد و فقدان خود را به دیگری عرضه میکند.
از حیث فلسفی، این جمله در تضاد کامل با سنتهای متافیزیکی عشق قرار دارد، از افلاطون تا آگوستین، که عشق را جستجوی کمال یا اتحاد با خیر مطلق میدانستند. لکان میگوید: عشق نه از فراوانی، بلکه از فقر آغاز میشود. عشق تنها وقتی ممکن است که سوژه در خود خلأیی بیابد، و با جسارت، همان خلأ را به دیگری ببخشد.
به همین دلیل لکان معنای عشق را به لحظهای زبانی و نمادین پیوند میدهد: در گفتنِ «دوستت دارم»، سوژه چیزی را میدهد که ندارد- معنایی کامل، حضور واقعی، یا دانشی از دیگری. این جمله در حقیقت آشکارسازی فقدان است، نه تملک.
بازخوانی اسطورهی پوروس و پنیا؛ عشق بهمثابه حاصلِ فقر و فزونمنبعی
لکان در شرح خود از ضیافت افلاطون، به اسطورهی تولد «اروس» از پیوند پوروس (وفور، زرنگی) و پنیا (فقر، نیاز) اشاره میکند. پوروس نمایندهی فزونمنبعی است، پنیا نمادِ فقدان. حاصلِ این آمیزش، اروس است- خدایی همواره جوینده، نه دارنده.
در بازخوانی لکانی، این روایت اسطورهای دقیقاً بازتاب فرمول «دادنِ چیزی که نداری» است. عشق مولود تقاطع فقر و توانمندی است: سوژه از یکسو میداند که چیزی ندارد، و از سوی دیگر بهواسطهی زبان، توانِ اهدا کردن همان نداشتن را دارد. این تناقض، جوهر عشق را میسازد.
اروس، در نگاه لکان، نه میل به تملک ابژه، بلکه هیجان زندهبودن در فقدان است. او میان مرز «نداشتن» و «دادن» حرکت میکند؛ جایی که عشق به شکل تقریر شدنی از فقدان ظهور مییابد. بیهوده نیست که لکان میگوید: عشق همیشه بین دانستن و ندانستن اتفاق میافتد.
ایدهی فقدان، شرط بنیادین عشق
در نظریهی لکان و عشق، فقدان رکن ساختاری سوژه است. ما در سطح نمادین، همیشه چیزی را از دست دادهایم- «ابژهی اولیهی میل» که هرگز تکرار نمیشود. این ازدسترفتگی، عامل حرکت زبان، تخیل و رابطه است. اگر سوژه چیزی را از دست نمیداد، هیچ پیوندی ممکن نبود، زیرا میل و گفتار فقط در شکاف فقدان کار میکنند.
بنابراین، تنها کسی که ندارد، میتواند دوست بدارد. عاشق کسی است که کمبود خود را میپذیرد و از دل همان کمبود، پیوند میسازد. عشق کنشی ضدنارسیسیستی است، زیرا برخلاف میلِ نارسیستی به تمامیت، عشق اعتراف به ناتمامی است. وقتی لکان میگوید «دادن چیزی که نداری»، یعنی: عشق ارائهی فقدان به دیگری است، نه عرضهی کمال.
در این معنا، عشق اساساً اخلاقی است: پذیرش ناکمالی خویش و احترام به فقدانِ دیگری. سوژهای که میخواهد «همهچیز بدهد» یا «دیگری را کامل کند»، در واقع هنوز عاشق نیست؛ او در دام تخیل نارسیستی است. عشق حقیقی تنها با پذیرش خلأ آغاز میشود.
ارتباط با مفهوم «خصیسازی» (Castration) و پذیرش فقدان در ساختار روان
در نظام لکانی، مفهوم خصیسازی (Castration) نه رخدادی جسمانی، بلکه ساختاری نمادین است. خصیسازی یعنی پذیرش اینکه قانون نمادین (زبان، فرهنگ، پدر، نامِ پدر) ما را از لذت مطلق جدا کرده است. به عبارت دیگر، سوژه پذیرفته که فقدانِ بنیادی در ساختار روان نهادینه شده است.
بدون این پذیرش، هیچ عشق ممکنی نیست، زیرا عشق دقیقاً بر این اساس بنا شده که سوژه بداند نمیتواند همهچیز را داشته باشد، همانطور که دیگری هم نمیتواند جای آن فقدان را پر کند. در روانکاوی، لحظهی خصیسازی، آغاز امکان رابطه است- پیش از آن، فقط توهمِ یگانگی نارسیستی وجود دارد.
بنابراین، فرمول «عشق یعنی دادن چیزی که نداری» همگون با پذیرش خصیسازی است. سوژهی عاشق آن است که نه در پی بازگرداندن ابژهی گمشده، بلکه در پی گفتنِ فقدان خویش است. عشق نوعی بازآفرینی خصیسازی در سطح گفتار است؛ یعنی تحویلِ همان کمبود به دیگری، تا در زبان مشترک، پیوندی اخلاقی شکل گیرد.
عشق و میل؛ تفاوت بنیادی در نظریهی زبان و ناخودآگاه لکان
در نظریهی لکان و عشق، یکی از محوریترین تمایزها، جدایی میان «میل» و «عشق» است- دو نیرویی که در ظاهر به هم نزدیکاند، اما در بنیاد کاملاً از یکدیگر فاصله دارند. عشق در نگاه لکان نه شکل لطیف میل، بلکه نحوهای از گفتار و بازنمایی فقدان است، در حالیکه میل، نیرویی بیقرار و حرکت دائمیِ ناخودآگاه در پیِ ابژهای گمشده است که هرگز به دست نمیآید.
برای درک این تفاوت، باید سه سطح کلیدی در دستگاه لکانی را بازشناخت:
Demand (درخواست)، Desire (میل)، و Love (عشق).
این سهگانه سازوکار کاملِ زبان، رابطهی سوژه با دیگری، و شکلگیری ناخودآگاه را توضیح میدهد.
Demand؛ درخواست و مسئلهی زبان
«درخواست» در نظریهی لکان اولین شکل رابطهی سوژه با دیگری است. کودک در آغاز زندگی با فریاد یا اشاره، چیزی میخواهد- شیر، مراقبت، حضور، یا نگاه. وقتی این خواستن در قالب زبان بیان میشود، تبدیل به Demand میشود؛ یعنی خواستنِ چیزی از دیگری در قالب گفتار.
اما با ورود میل به زبان، همیشه چیزی از دست میرود. زبان به سوژه امکان ارتباط میدهد، اما همزمان او را از رضایت کامل جدا میکند. از همینجا نخستین فقدان زبانی شکل میگیرد؛ فقدانی که بعدها بستر میل و عشق میشود.
درخواست همیشه دو وجه دارد: یکی نیاز واقعی (مثلاً غذا)، و دیگری درخواست عشق از دیگری. وقتی کودک از مادر چیزی میخواهد، در حقیقت نه فقط غذا، بلکه توجه و معنا میطلبد. در همین لایهی دوم است که عشق زبانی آغاز میشود- نه بر اساس نیاز، بلکه بر اساس غیبتِ معنا.
Desire؛ میل بهمثابه شکافِ میان گفتار و لذت
«میل» در نگاه لکان هیچگاه به ارضا نمیرسد. میل حرکتی دائمی است، ساختاری است که در شکاف میان نیاز و گفتار پدید میآید. از آن لحظه که انسان به زبان وارد میشود، میلش دیگر جسمانی نیست، بلکه نمادین است؛ یعنی میل به میلِ دیگری.
میلِ لکانی، بر خلاف تصور فرویدی از لیبیدو، نه جستجوی ابژهی لذت، بلکه تلاش برای پر کردنِ فقدان زبان است. سوژه همیشه همان چیزی را میخواهد که نمیتواند بگوید، و همین ناکامی سخن گفتن، موتور میل را به حرکت درمیآورد.
در دستگاه لکان، ناخودآگاه خود ساختاری زبانی دارد؛ میل در قالب دالها (Signifiers) حرکت میکند و هرگز به مدلول نهایی نمیرسد. بنابراین، میل ساختار ناممکن است- حرکتی بیانتها در پیِ چیزی که همیشه غایب است.
Love؛ عشق بهمثابه گفتارِ فقدان دیگری
در برابر میل، عشق نزد لکان نه در پیِ اشباع است و نه بهدنبال ارضا. عشق تلاشیست برای بازنمایی فقدانِ دیگری، نه پر کردنِ فقدانِ خود. عاشق نمیخواهد ابژه را تصاحب کند، بلکه میکوشد فقدان او را بشناسد و آن را بپذیرد.
از همینرو، لکان میگوید عشق رخدادی نمادین است؛ لحظهای که گفتار، فقدان را آشکار میکند. عاشق در گفتنِ «دوستت دارم» در واقع میگوید: «میدانم چیزی کم داری، همان را میخواهم.»
این گفتار، نه پاسخ به میل، بلکه تبدیل میل به زبان است- ارتقای میل به سطح معنا.
در این چارچوب، عشق در واقع «گفتارِ میلِ دیگری» است؛ سوژه در عشق میکوشد فقدان دیگری را معنی کند، نه میل خود را اشباع. او از دیگری میخواهد بداند که خودش نیز چیزی ندارد، و در همین آگاهیِ مشترک از ناتمامی، رابطهی عاشقانه شکل میگیرد.
عشق یعنی دادنِ چیزی که نداری… به کسی که نمیخواهدش.
فرمول بنیادین لکان که در سمینار پنجم و هشتم تکرار میشود.
Love is giving something you don’t have to someone who doesn’t want it
جوهر همین تمایز میان میل و عشق را نشان میدهد.
در میل، سوژه میخواهد چیزی بهدست آورد؛ در عشق، سوژه میبخشد فقدان خود را. و «کسی که نمیخواهدش» یعنی دیگریای که خودش نیز دچار کمبود است، دیگریای که نمیتواند آن فقدان را پر کند. در این بازی متقابلِ فقدانهاست که حقیقت عشق شکل میگیرد.
لکان با این جمله، رابطهی دوسویهی میل و عشق را وارونه میکند:
میل میخواهد ابژه را به تملک درآورد.
عشق میخواهد فقدان را به اشتراک گذارد.
به تعبیر فلسفی، عشق نوعی گفتارِ اخلاقی است در برابر میل؛ پذیرفتنِ محدودیتهای سوژه و دیگری، نه انکار آنها. بدان معنا، عاشق کسی است که میداند ناکامل است و از همین ناتمامی، پلی به دیگری میسازد.
تفاوت بنیادی در نظریهی زبان و ناخودآگاه لکان
جدایی عشق و میل در تراز زبانی و ناخودآگاه، تفاوتی هستیشناختی است. در ناخودآگاه، میل همچون زنجیرهای از دالها بدون مدلول نهایی جریان دارد- زبان میل، همیشه در حرکت است. اما عشق نقطهی ایست زبان است؛ لحظهای که گفتار برای لحظهای از لذت میل فراتر میرود و به معنای اخلاقی بدل میشود.
در میل، ناخودآگاه به دنبال ابژهی گمشده میگردد؛ در عشق، ناخودآگاه خود را در دیگریِ ناقص بازمییابد. به همین دلیل، عشق در دستگاه لکان، شکل والای بازنمایی ناخودآگاه است- چون ناخودآگاه نیز ساختاری از فقدان است. سوژه عاشق، همان سوژهی ناخودآگاه است که میان گفتار و سکوت در نوسان است.
عشق و نارسیسیسم؛ آینه، تصویر و وهم
در نظریهی لکان و عشق، رابطهی میان عشق و نارسیسیسم از بنیادیترین مسائل روانکاوی است. لکان برخلاف بسیاری از سنتهای فلسفی و رمانتیک که عشق را «خروج از خود» میدانستند، عشق را همواره درگیر با تصویر خود میبیند. از همینرو میگوید:
«عشق در جوهر خود نارسیستی است.»
زیرا آنچه در عشق بازمیتابد، نه دیگری واقعی، بلکه تصویری است از منِ خودمان که در دیگری بازشناخته میشود.
این تحلیل ریشه در نظریهی «مرحلهی آینهای» لکان دارد؛ لحظهای که کودک برای نخستین بار خود را در آینه یا در نگاه دیگری تشخیص میدهد و تصویری خیالی از تمامیت خویش میسازد- تصویری فریبنده، اما ضروری برای شکلگیری «من». عشق نزد لکان بازی همان تصویری است که سوژه را به جهان فرافکنی و وهم میکشاند.
مرحلهی آینهای؛ تولد «منِ خیالی»
لکان در مقالهی معروف خود دربارهی مرحلهی آینهای میگوید: کودک حدود شش تا هجدهماهگی، بهناگاه تصویر خود را در آینه میبیند و در آن لحظه احساس یگانگی و قدرت میکند. او درونش هنوز متفرق، ناتوان و ناپیوسته است، اما تصویر آینهای حالتی منسجم و کامل ارایه میدهد.
این تصویر، «من خیالی» (Imaginary ego) را به وجود میآورد- هویتی که از بیرون آمده اما بهعنوان «خود» پذیرفته میشود. از اینجا به بعد، سوژه همواره میان فقدان درونی و تصویر کامل بیرونی در نوسان است.
لکان این مرحله را بنیان ساختار روان انسان میداند: ما همیشه خود را در آیینهی دیگری میبینیم، یعنی «من» ما زادهی نگاه دیگری است. همینجا بذر عشق نارسیستی کاشته میشود، زیرا عاشق نه دیگری واقعی، بلکه تصویری از خود را در نگاه دیگری دنبال میکند.
عشق بهمثابه بازتاب «من در دیگری»
در عشق، سوژه تصویری را در دیگری میبیند که او را کامل میکند؛ همان تصویری که پیشتر در آینه تجربه کرده بود. دیگری، در واقع تبدیل به آینهای زنده میشود که من از طریق او، خویشتن خویش را بازمییابد، اما در سطح خیال.
عاشق به دیگری میگوید «تو من را کامل میکنی»، اما در نگاه لکان، این جمله به معنای دقیقتر چنین است: «تو همان تصویری هستی که من از تمامیت خودم میخواهم ببینم.»
پس در عشق، سوژه نه واقعا دیگری را دوست دارد، بلکه تصویری که از خود در دیگری میبیند را میپرستد.
این است دلیل اینکه عشق در سطح خیالی میتواند بسیار شدت و اغراق پیدا کند- زیرا در آن، «من» خود را در آینهی دیگری تماشا میکند و از این بازتاب لذت میبرد. میل به حضور دائم محبوب، حس مالکیت یا ترس از دستدادن او، همه بازتاب توهمیِ نگاه بیوقفهی خود به تصویر خویش است.
رابطهی نارسیستی؛ همزمان عاشق و اسیر
در این رابطه، عاشق و معشوق هر دو در دام نگاه یکدیگر گرفتارند. عاشق میخواهد در نگاه دیگری دیده شود- همانطور که کودک خود را در آینه میبیند- و دیگری نیز از نقش پنهان «آینه» آگاه نیست، بلکه خود را محبوب و دیدهشده میپندارد.
در واقع، در عشق نارسیستی، هر دو قربانی تصویراند: عاشق گرفتار تصویر خود در دیگری، و معشوق گرفتار تصویری از دیگری در خود. گفتار میانشان پر از بازتاب است، نه گفتوگو.
به همین دلیل عشق از دیدگاه لکان، حاوی خشونت نمادین نیز هست: دیگری باید به نقش آینه تن دهد تا «من» بتواند خود را پیوسته در او بازشناسد. عشق در سطح خیالی همیشه بازی قدرت است- کنترلِ تصویر، نگاه، و میلِ دیگری.
تفاوت عشق «خیالی» و عشق «نمادین»
لکان میان دو سطح از عشق تمایز میگذارد:
عشق خیالی (Imaginary love): عشق در سطح تصویر، که در آن سوژه به دنبال بازسازی تمامیت خویش است. این عشق نارسیستی، بسته و فریبنده است.
عشق نمادین (Symbolic love): عشقی که از سطح تصویر فراتر رفته و بر زبانی از فقدان و قانون استوار است- یعنی پذیرفتن اینکه دیگری، تصویری کامل نیست، بلکه سوژهای دارای فقدان است.
در عشق خیالی، دیگری ابژهی کامل میل ماست؛ در عشق نمادین، دیگری «دیگری بزرگ» است- نقطهی ناممکن معنا، و پذیرفتهشده بهعنوان دیگریِ مستقل.
عشق خیالی میخواهد کامل کند، عشق نمادین میخواهد بفهمد و بپذیرد.
فقط در عشق نمادین است که رابطهی زبانی شکل میگیرد، زیرا در آن هر دو سوژه فقدان خود را اعتراف میکنند و به جای نگاه، گفتار میانشان جاری میشود.
به تعبیر لکان، عشق واقعی زمانی آغاز میشود که «تصویر از میان میرود و کلمه باقی میماند.»
چرا لکان میگوید: «عشق در جوهر خود نارسیستی است»؟
این گزاره به معنای ردِ عشق نیست، بلکه اشاره به سرچشمهی روانی آن دارد. عشق، از حیث روانساختی، همیشه از مرحلهی آینهای سرچشمه میگیرد؛ همانجا که «من» به واسطهی تصویر ساخته میشود.
از نظر لکان:
هیچ عشقی بدون تصویر ممکن نیست، چون سوژه بیتصویر هیچ هویتی ندارد.
هر عاشقی در ابتدا دلبستهی تصویری از خود است که در دیگری میبیند.
تنها وقتی این تصویر فرو میپاشد، عشق میتواند به سطح نمادین و اخلاقی برسد.
پس عشق در جوهر خود نارسیستی است زیرا از منشأ خیال و تصویر زاده میشود- از همان ساختار روانیای که «من» را بنا میکند. اما عشق میتواند از نارسیسیسم عبور کند، به شرط آنکه دیگر «دیگری» را به مثابه آینه نبیند، بلکه او را دارای فقدان و قانون بداند.
در این گذار حالتی شبهعرفانی رخ میدهد: تصویر خاموش میشود و گفتار آغاز. این همان چیزی است که لکان در پایان سمینار هشتم به آن اشاره میکند- عشق از توهمِ دیدن میگذرد تا به واقعیتِ گفتن برسد.
عشق خیالی، عشق نمادین و عشق واقعی
در نظریهی لکان و عشق، هر نوع عشق در یکی از سه نظم بنیادین روانساختهای انسان قرار میگیرد: خیالی (Imaginary)، نمادین (Symbolic) و واقعی (Real). این سه نظم نقشهی ساختار ذهن و رابطهی سوژه با دیگریاند؛ هر رابطهی عاشقانه، بسته به اینکه در کدام نظم شکل میگیرد، کیفیات، منطق و سرنوشت متفاوتی پیدا میکند.
لکان عشق را نه صرفاً احساس یا عاطفه، بلکه گفتار و رخدادی ساختاری میداند. سوژهی عاشق در هر سطح، به نحوی با فقدان مواجه میشود؛ گاه از آن میگریزد (در عشق خیالی)، گاه آن را بیان میکند (در عشق نمادین)، و گاه در دلِ آن میسوزد (در عشق واقعی). از منظری فلسفی، این سه سطح بهترتیب از تصویر، زبان و رخداد تشکیل شدهاند.
عشق خیالی (Imaginary love): فریب تصویر و میل به تملک
عشق خیالی در منطقِ نظم خیالی لکان، همان عشقی است که در آینهی دیگری شکل میگیرد؛ بازتاب «من» در چهرهی دیگری. در این سطح، عشق بیش از آنکه رابطهای میان دو سوژه باشد، رابطهای میان دو تصویر است.
در عشق خیالی:
سوژه به دنبال تمامیت خیالی خویش است؛ دیگری را میخواهد تا احساس «کامل بودن» کند.
نگاه مهمترین عنصر است: عاشق میخواهد دیده شود، محبوب دیده شود، و این دیدن متقابل چرخهای از فریب تولید میکند.
رابطه مبتنی بر میل به تملک است؛ عاشق میخواهد دیگری را تصاحب کند، تا از طریق او تصویر خویش را تثبیت نماید.
این عشق شدت و هیجان دارد اما عمق ندارد. در گفتار لکانی، عشق خیالی همیشه نوعی نارسیسیسم متقاطع است- دو سوژه در آینهی یکدیگر گرفتار میشوند. همین است که لکان میگوید: عشق در جوهر خود نارسیستی است.
در این سطح، «فقدان» انکار میشود؛ دیگری باید کامل باشد تا من کامل بمانم. عشق خیالی سرشار از توهم، فرافکنی، و میل به وحدت است- وحدتی که در واقعیت ممکن نیست.
عشق نمادین (Symbolic love): هدیه، گفتار، سوژهی میل در دیگری
در سطح نمادین، عشق از تصویر فراتر میرود و وارد نظام زبان میشود. این همان سطحی است که لکان در فرمول معروف خود بیان میکند:
«عشق یعنی دادن چیزی که نداری، به کسی که نمیخواهدش.»
در عشق نمادین:
سوژه میداند که فقدان دارد، و همین فقدان را به دیگری «میدهد».
عشق از سطح دیدن و تصاحب به سطح گفتن و هدیه دادنِ فقدان منتقل میشود.
دیگری دیگر آینه نیست، بلکه «سوژهی میل» است- کسی که خودش هم ناقص است و همین نقص، امکان گفتوگو را میگشاید.
این عشق شکل اخلاقی و زبانیِ رابطه است. در عشق نمادین، میل به وحدت تبدیل به گفتار میان فقدانها میشود. عاشق میپذیرد که نه خودش کامل است، نه دیگری؛ اما در اشتراکِ همین ناتمامی، معنا پدید میآید.
در این سطح، عشق به رخدادی نمادین بدل میشود: به سخن گفتن از فقدان، به وعدهی ناتمام، به اعتماد به کلمهی «دوستت دارم» که هرگز معنای مطلق ندارد، اما هر بار دوباره ساخته میشود.
لکان این عشق را در روانکاوی نیز میبیند، در لحظهی انتقال (transference) میان تحلیلگر و بیمار- جایی که عشق نه احساس، بلکه بخشی از گفتارِ درمانیست، کنشِ زبانیِ فقدان.
عشق واقعی (Real love): تجربهی رخداد، امر ناگفتنی، لحظهی آتش گرفتن میوه
در نظم واقعی (Real)، عشق از هرگونه نماد و تصویر عبور میکند و به سطحی میرسد که لکان آن را امرِ ناگفتنی، غیرقابلتصویر و غیرنمادین مینامد. این همان نقطهای است که در سمینار هشتم با استعارهی مشهور «میوه و شعله» تصویر میشود:
دست سوژه بهسوی میوه دراز میشود- میوه نماد ابژهی میل است- اما ناگهان میوه آتش میگیرد. آن لحظهی سوختن، رخداد عشق است: جایی که میل میسوزد و چیزی فراتر از زبان و تصویر رخ میدهد.
در عشق واقعی:
گفتار کافی نیست؛ معنا فرو میپاشد.
سوژه با چیزی مواجه میشود که نمیتواند در نمادها بازنماییاش کند- امر واقعی.
عشق به تجربهای بدل میشود که نه بهتمامی گفته میشود، نه فهمیده، بلکه فقط رخ میدهد.
این عشق نقطهی برخورد میل و فقدان است؛ تجربهای نزدیک به ضربه یا الهام، لحظهای که زبان از معنا تهی میشود و چیزی ظهور میکند که لکان آن را گاه «رخداد واقعیت» و گاه «سوختن میل» مینامد.
در عشق واقعی، دیگر خبری از فریب تصویر یا بازی کلمه نیست؛ بلکه برخورد مستقیم با ناممکن است- با حقیقت فقدان نهایی که در هیچ نماد و کلامی جا نمیگیرد.
حرکت از خیالی به نمادین تا واقعی
این سه سطح عشق، سه پیکرهی تکامل رابطهی سوژه با دیگری را نشان میدهند:
1. در خیالی، سوژه در تصویر خویش و دیگری گرفتار است.
2. در نمادین، سوژه فقدان را پذیرفته و از طریق زبان رابطه میسازد.
3. در واقعی، سوژه به مرز ناممکنِ معنا میرسد و عشق را چون رخدادی زنده تجربه میکند.
حرکت از عشق خیالی به عشق واقعی، نوعی سیر وجودی است. انسان در ابتدا عاشقِ تصویر است، سپس عاشقِ گفتار میشود، و در نهایت عاشقِ رخداد- یعنی پذیرشِ چیزی که نمیتوان دانست و نمیتوان گفت.
در این معنا، عشق واقعی همان لحظهای است که میوه آتش میگیرد: نقطهی شکست میل، جایی که سوژه درمییابد عشق نه تصاحب است، نه هدیه، بلکه رخدادِ مواجهه با ناممکن.
عشق و نفرت؛ دو روی یک سکه
در منطق روانکاویِ لکان و عشق، عشق و نفرت نه دو نیروی متضاد، بلکه دو وجه از یک ساختار واحداند؛ ساختاری که در مرکز آن «دیگری» قرار دارد. لکان برای توصیف این وضعیت واژهای ابداع کرد: Hainamoration (ترکیبی از Haine به معنای نفرت و Amour به معنای عشق). این واژهی فرانسوی بهخوبی نشان میدهد که عشق و نفرت در سطح ناخودآگاه، نه مقابل هم بلکه درهمتنیدهاند – دو شکل از وابستگی به دیگری در مدار میل.
نزدیکی عشق و خصومت؛ ساختار دوگانهٔ وابستگی
در روانکاوی، هم عشق و هم نفرت، حالاتِ وابستگیاند: هر دو دیگری را در محور میل سوژه قرار میدهند. لکان تأکید میکند که:
«ما فقط کسانی را نفرت میورزیم که چیزی از ما در آنان یافت میشود، چیزی که بازتابِ فقدان ماست.»
در عشق، سوژه به دیگری میل میورزد تا فقدان خود را معنا کند؛ در نفرت نیز سوژه دیگری را طرد میکند دقیقاً بهدلیل اینکه او را به فقدان خویش یادآوری میکند.
ازاینرو هر نفرت، در ژرفای خود، نوعی عشقِ تحریفشده است – عشقی که به دلیل شکست در پذیرش فقدان، به خصومت مبدل شده است.
در ادراک لکانی، عشق و نفرت در نقطهای مشترک برهممنطبق میشوند: هر دو حاصلِ تجربهی حضورِ دیگریاند. عشق میخواهد دیگری را در خود جذب کند، نفرت میخواهد او را حذف کند، ولی در نهایت هر دو به صورت وسواسگونه به دیگری وابستهاند. سوژه بدون این دیگری، نه عاشق است نه متنفر؛ بلکه صرفاً تهی.
چرا نفرت نوعی عشقِ تحمیلشده است
نفرت، به تعبیر لکان، صورت وارونهٔ عشق است. وقتی سوژه از پذیرش فقدان خود در برابر دیگری ناتوان میشود، عشقِ نمادین جای خود را به عشقِ خیالی میدهد که شکل خصومت میگیرد.
در نفرت، سوژه میگوید: «دیگری نباید وجود داشته باشد»؛ اما همین نفیِ وجود، نشانهای از وابستگی مفرط است – نفرت در حقیقت، تمنای حذفِ چیزی است که حذفناپذیر است. لکان میگوید: «کسی را که نفرت میورزیم، در قلب خود نگه میداریم، همانقدر نزدیک که کسی را که دوست داریم.»
به این معنا، نفرت نوعی عشقِ تحمیلشده است، زیرا سوژه برخلاف میلش با فقدان روبهرو شده است و نمیتواند آن را به فرم گفتار یا هدیه (در سطح نمادین) تبدیل کند. در نتیجه، احساسِ ناتوانی به خصومت بدل میگردد.
در نفرت، دیگری همچنان نقطهی مرجع میل است – سوژه نمیتواند از او صرفنظر کند، فقط نوع رابطه را از جذب به طرد تغییر داده است. این جابهجایی نشانهی شکست گفتارِ عشق است، اما نه نابودی آن؛ عشق همچنان در پوشش نفرت بازتولید میشود.
ساختار «Hainamoration»؛ یک بازی دوسویه میان عشق و نفرت
در مفهوم «Hainamoration»، عشق و نفرت مانند دو مدار الکتریکی یکدیگر را تغذیه میکنند. نفرت لحظهای است که عشق از نظم نمادین سقوط کرده و به نظم خیالی بازمیگردد – جایی که دیگری نه سوژهی میل، بلکه تهدید به تمامیت من میشود.
این سازوکار بیش از هر چیز در روابط عاشقانهی شدید، رابطههای والد–فرزند، و موقعیتهای روانکاوی دیده میشود: جایی که سوژه به دیگری وابسته است و در همان حال میخواهد از سلطهی او رها شود.
به گفتهی لکان، چنین روابطی از نوع «رفتار دوگانه» (Ambivalence) هستند؛ سوژه همزمان میخواهد دیگری را جذب کند و از او فرار کند. عشق و نفرت در این وضعیت مثل دو روی یک سکه کار میکنند: اگر عشق جانبِ تصویرِ وحدت است، نفرت جانبِ مقاومت در برابر آن وحدت است.
مرز عشق–نفرت در ارتباط درمانی (ترانسفرانس میزگانه)
در روانکاوی، پدیدهی ترانسفرانس (Transference) نقطهی عطفِ هم عشق و هم نفرت است. در فرایند درمان، بیمار نسبت به تحلیلگر احساساتی پیدا میکند که اغلب دوگانهاند – عشق، وابستگی و خشم درهم.
لکان این وضعیت را «ترانسفرانس میزگانه» (Ambivalent Transference) مینامد، یعنی جایی که بیمار همزمان به تحلیلگر عشق میورزد و از او متنفر است؛ عاشق، چون تحلیلگر محل معنا و رهایی است؛ و متنفر، چون او را با فقدان و ناتوانی خود روبهرو میکند.
در این مرز:
عشق نمادین (اعتماد و گفتار) به نفرت تبدیل میشود وقتی گفتار ناکام بماند یا احساسِ سلطه به وجود آید.
نفرت نیز میتواند دوباره به عشق بدل شود اگر سوژه فقدان خود را بپذیرد و دیگر، دیگری را نه تهدید، بلکه شریک گفتار بداند.
لکان معتقد است درمان واقعی زمانی آغاز میشود که بیمار بتواند این چندگانگی را بشناسد – بفهمد که عشق و نفرت دو جلوهی یک ساختاراند، و نفرت نه دشمن عشق، بلکه پاسخ به شکستِ عشق در سطح خیالی است.
چرا ما عاشق «یک نفر خاص» میشویم؟
در دستگاه روانکاوی لکان و عشق، پرسش از اینکه چرا آدمی فقط عاشقِ یک نفر خاص میشود، از بنیادهای درک سازوکار عشق و میل است. عشق هرگز یک گرایش عمومی نیست؛ همواره بر محورِ تکینگیِ ابژه میچرخد- همان ویژگیِ ناچیز یا تصادفی که در دیگری درخشان میشود و سوژه را چون مغناطیس جذب میکند.
فروید این مسئله را «شرط عشق» (Liebesbedingung) نامید؛ یعنی مجموعهی وضعیتهای درونی و بیرونیای که موجب میشوند سوژه تنها در حضورِ نوع خاصی از ویژگیها، گرایش عاشقانه پیدا کند. لکان این مفهوم را بازخوانی کرد و نشان داد که آن ویژگیِ کوچک در دیگری، در واقع نه واقعیت، بلکه نشانِ فقدان سوژه است: چیزی از دست رفته که در دیگری بازتاب یافته است.
شرط عشق در فروید: بازگشتِ میل به خاطره و فقدان
فروید در آثار خود میپرسد: چرا هرکس تنها به نوع خاصی از افراد یا صفات عاشق میشود؟ پاسخ او این است که سوژه در مسیر رشد روانی، از تجارب نخستین (بهویژه رابطه با والدین) الگویی ناخودآگاه از «دوستداشتن» میسازد. در بزرگسالی، عشق تکرار همان الگوست؛ تکرارِ چیزی از کودکی که اکنون در دیگری بازشناخته میشود.
به بیان دیگر، عشق نوعی بازی بازگشت است: جستوجوی دوبارهٔ ابژهای که زمانی میل را برانگیخته بود ولی از دست رفت. این ابژه، هرگز همان نیست که در واقعیت وجود دارد؛ بلکه تصویر فقدان نخستین است- گمگشتهای که سوژه میکوشد در چهرهی دیگری بازیابد.
بنابراین در فروید، «شرط عشق» نه اراده، بلکه ساختاری ناخودآگاه است؛ هر عاشق، به دنبال بازسازی آن شرایط ابتدایی فقدان است که میل را زاده بود.
بازخوانی لکانی از Liebesbedingung: عشق بهمثابه پاسخِ زبان به فقدانِ امر واقعی
لکان، با تکیه بر نظریهی سه نظم (خیالی–نمادین–واقعی)، شرط عشق را از بُعد روانی به ساختارِ گفتار و فقدان منتقل کرد. او پرسید: چرا یک ویژگی جزئی در دیگری- گاهی ناچیز، مثل نحوهی سخن گفتن، یک خال، یا برق نگاه- میل را برمیانگیزد و عشق را ممکن میکند؟
پاسخ لکان در مفهوم ابژهی کوچک a (objet petit a) نهفته است: ابژهای که بهطور دقیق ابژهی میل نیست، بلکه شمایل فقدانِ میل است. این همان چیزی است که میل را بیقرار میکند، بدون آنکه بتواند آن را تصاحب کند.
در مواجهه با دیگری، سوژه چیزی میبیند که برای او «درخشش فقدان» است؛ نقطهای از دیگری که جای خالی چیزی را پر کرده است که خودِ سوژه ندارد. از این رو، عشق مانند بازتاب در آینهای فروپاشیده است: آنچه میبیند، در واقع خودِ فقدان اوست، نه ویژگیهای واقعی دیگری.
«درخشش روی بینی»؛ نشانهی منحصر به فرد میل
لکان برای توضیح این درخششِ تصادفی، استعارهی شاعرانهای دارد: «درخشش روی بینی». او میگوید: عاشق در دیگری چیزی میبیند- کوچک، بیاهمیت، اما غیرقابل جایگزین و آن چیز مرکز تمام شور و معنا میشود.
این ویژگی، نه زیبایی واقعی، نه فضیلت اخلاقی، و نه شباهت روانی است؛ بلکه، اثرِ ابژهی کوچک a است چیزی که نگاه را میرباید چون در آن، فقدان خود را حس میکنیم.
مثل لحظهای که در داستانهای عاشقانه، چهرهای در ازدحام میدرخشد و سوژه احساس میکند «همهچیز» حول آن متمرکز است. در ساختار لکانی، آن «درخشش» نه حقیقت دیگری، بلکه برساختهی میل است؛ نقطهی خالیِ معنا که بر سطح واقعیت فرافکنی میشود و عشق میسازد.
انتخاب ابژه؛ عشق به آنچه واقعاً نیست
از منظر لکان، موفقترین تعریف عشق شاید این باشد:
«عشق، خلق چیزی است که در واقعیت وجود ندارد.»
سوژه با گفتار و خیال خویش، ابژهای را میسازد که جای خالی فقدان را پر کند. یعنی دیگری واقعی هرچقدر هم مادی و حاضر باشد، آنچه عاشق به او میگوید و حس میکند، دربارهی خودِ او نیست، بلکه دربارهی آن چیزی است که از او برمیخیزد ولی در او نیست.
به تعبیر دیگر، ما عاشق چیزی در دیگری میشویم که از دید خودِ او هم ناشناخته است- چیزی که هیچکس ندارد، اما نگاه عاشق آن را به وجود میآورد.
به همین دلیل، عشق همواره نوعی خیابان دوطرفهٔ فریب است: عاشق دیگری را میسازد از جنس میلِ خود، و دیگری- اگر پاسخ دهد- تصویر عاشق را بازتاب میدهد. آنچه میانشان وجود دارد، واقعیت نیست؛ بلکه گفتار است، رخدادی زبانی که فقدان را معنا میبخشد.
عشق و ابژه؛ چرا «یک نفر خاص»؟
از دید لکان، ما عاشق یک نفر خاص میشویم چون در او، ابژهی کوچک a را مییابیم- آن تکهی گمشده که شور میل را میافروزد. این تکه ممکن است هر چیزی باشد: صدایی خاص، مکثی در کلمه، یا حتی نقصی کوچک. اما در نگاه سوژه، آن نقص تبدیل به درخشش میشود، همان نقطهای که میل را بهسوی خودش میکشد.
در واقع، عشق انتخاب نیست، بلکه لحظهی برخورد است؛ برخورد فقدانِ سوژه با فقدانِ دیگری. این دو فقدان با هم تداوم نمییابند، بلکه همزمان سوژه را به میل زنده بدل میکنند. عشق در همین فاصله میان دو فقدان رخ میدهد، نه در رفع آنها.
برای شناخت علمی و عمیق احساسات، میل و دگرگونیهای درونی، کارگاه روانکاوی عشق از منظر رویکرد تحلیلی فرصتی کاربردی است تا عشق را نه صرفاً احساسی، بلکه سازوکاری روانی و قابل فهم تجربه کنید.
عشق و ساختارهای روانی
لکان در نظریهی خود بر این نکته تأکید دارد که «عشق» یک پدیدهی واحد و ساده نیست، بلکه ساختاری است که همواره تابعِ ناخودآگاهِ سوژه و جایگاه او در نظام روانی است. از این رو، نحوهی عاشق شدن و شیوهی تجربهی دیگری در عشق، وابسته است به ساختار بنیادین روان- وسواسی، هیستریک، روانپریش یا منحرف (پرورژن).
هر یک از این گونهها، عشق را از منظری متفاوت تجربه میکنند: گاه عشق را چون تملک میخواهند، گاه چون راز یا نشانه، گاه چون حقیقت بیواسطه، و گاه چون انکار فقدان. در ادامه، عشق در هر ساختار روانی برحسب منطق لکانی بررسی میشود.
عشق در وسواسیها: عشق بهصورت تملک و تنبیه
در ساختار وسواسی، عشق همواره در کشمکش میان میل و قانون گرفتار است. سوژه وسواسی میل دارد، اما از تحقق آن میترسد؛ بنابراین عشق برای او بدل به عرصهی کنترل و تنبیه میشود.
لکان نشان میدهد که وسواسیها عشق را در قالبِ تفکر وسواسگونه و اطاعت از قانون تجربه میکنند. آنان میخواهند مطمئن باشند که عشق مجاز است و در همین میل به قطعیت، عشق را از جوهر زندهاش تهی میکنند.
در این وضعیت:
دیگری تبدیل به «ابژهی تملک» میشود- کسی که باید به او وفادار بود، اما در عمق میل، باید از او رنج کشید.
وسواسی میخواهد با عشق، گناهِ میل را پاک کند. عشق برای او شکلِ جبران یا کفاره است.
میل، تحت تنبیه قرار میگیرد، و احساس عشق اغلب با اضطراب و گناه همراه میشود.
در نتیجه، عشق وسواسی نه آزاد، بلکه اضطرابی و تملکی است: سوژه میخواهد دیگری را نگه دارد، زیرا فقدان را تاب نمیآورد. عشق او، عشقِ نگهبانِ قانون است- عشقی که از شدتِ اخلاقی بودن، فلج میشود.
عشق در هیستریکها: عشق بهصورت نشانه بر بدن
هیستریکها، در نظام لکانی، سوژههاییاند که میل را در قالبِ سؤال نسبت به میلِ دیگری تجربه میکنند: «دیگری چه میخواهد از من؟». بدنِ هیستریک صحنهی گفتوگو با دیگری است؛ بنابراین عشق برای او نه واقعیت بیرونی، بلکه نشانهای بر بدن و گفتار است.
در هیستریک:
عشق چون نمایش و خطاب است، نه تملک؛ آنچه اهمیت دارد، بیان عشق است، نه تحقق آن.
دیگری باید عشق او را ببیند، بفهمد و پاسخ دهد، اما نه بهطور کامل- همیشه باید کمبودی باقی بماند تا میل زنده بماند.
بدن هیستریک حاملِ رمز عشق است؛ درد، بیماری یا زیبایی افراطی، همه گفتارهاییاند که فقدان دیگری را ابراز میکنند.
در نتیجه، عشق هیستریک بدننوشت است- حک شده بر پوست، سخن گفته در نگاه، و آمیخته به نمایشی از میلِ ناکام. عشق او شکلی از سؤال مداوم است: «آیا مرا میبینی؟ آیا من برای تو میلآورم؟».
هیستریک با عشق، سوژهی میلِ دیگری میشود، نه صرفاً عاشق او.
عشق در روانپریشیها: عشق بهصورت مطالبهی مستقیم بدون فاصلهی نمادین
در روانپریشی، ساختار نمادین زبان و قانون دچار گسست است؛ پدر نمادین (و در نتیجه، حد و فاصله) از کار افتاده. از این رو عشق در روانپریش بهصورت مطالبهی مطلق، مستقیم و بدون فقدان ظاهر میشود.
لکان میگوید روانپریش نمیتواند فقدان را به رسمیت بشناسد، زیرا زنجیرهی نمادینِ میل در او از هم پاشیده. در نتیجه عشق او، عشقِ بیواسطه است- عشقی که نمیگوید «دوستت دارم»، بلکه میخواهد در دیگری منحل شود.
ویژگیهای عشق روانپریش:
نبود فاصلهی نمادین میان سوژه و دیگری؛ دیگری نه میل، بلکه واقعیتِ مطلق است.
عشق تبدیل به ادغام کامل یا انکار حد میشود؛ عشقِ وصال بدون جدایی، که اغلب به اشکال پارانویایی، توهمی یا وسواس نسبت به دیگری میانجامد.
از آنجا که فقدان وجود ندارد، عشق ممکن نیست در گفتار شکل گیرد؛ به جای گفتار، ادغام یا نابودی سوژه رخ میدهد.
به همین دلیل، عشق روانپریش گرایش دارد از محدودهی نمادین بیرون رود و به عشقِ جنونآمیز بدل شود- عشقی که میخواهد حقیقت مطلق دیگری را لمس کند، بیآنکه بتواند آن را در زبان بیان کند.
عشق در انحراف یا پرورژن: عشق بهصورت انکار فقدان
پرورژن (انحراف) در منطق لکان، نه صرفاً رفتار جنسی غیرعادی، بلکه ساختاری روانی است که در آن سوژه فقدان را انکار میکند. سوژهی منحرف میخواهد نشان دهد فقدان وجود ندارد و میل را میتوان به کمال رساند.
در این ساختار، عشق شکلی از صحنهسازی برای مقاومت در برابر فقدان است: عاشقِ منحرف با عمل یا نمایش خاصی میخواهد به دیگری اثبات کند که او کامل است، که فقدان در کار نیست.
ویژگیهای عشق در پرورژن:
دیگری به «ابژهی لذت» بدل میشود؛ نه شخصی که فقدان را آشکار کند، بلکه کسی که کارکرد میل را تثبیت کند.
عشق صحنهای است برای کنترل و قدرت، نه گفتار و فقدان.
سوژه از طریق انکار قانون، میخواهد عشق را به قلمرو مطلقِ لذت ببرد.
به همین دلیل، عشق منحرف در ظاهر بینقص و پرشور است، اما در ژرفای خود، پوچ است: چون فقدان را انکار میکند، از میل جدا میشود و به تکرار بیانتها یا استبداد رابطه میانجامد. سوژه پرورژن از عشق بهعنوان نمایش استفاده میکند؛ نمایشی برای پنهانسازی فقدان.
عشق، جنسیت و میل جنسی
در منطق لکان و عشق، عشق هرگز از جنسیت جدا نیست، زیرا جنسیت نه یک واقعیت زیستی بلکه ساختار نمادین است. لکان با طرح نظریهٔ فالش (Φ) – نمادِ فقدان و قانون در نظام نمادین – نشان میدهد که مرد و زن، جایگاههای متفاوتی در برابر عشق دارند؛ نه بهعنوان دو طبیعت، بلکه دو موضع گفتار.
عشق در هر دو جنس، بازتاب نحوهٔ مواجهه با فالش است: مرد عشق را در جستوجوی فقدان دیگری تجربه میکند، زن عشق را در خطاب به مردِ خصی؛ و هر دو، در حقیقت، با امری روبهرو هستند که در سطح میل جنسی غیرقابل دستیابی است.
نظریهٔ فالش لکانی؛ قانونِ میل و فقدانِ دیگری
فالش در نظام لکانی، نمادِ خصیسازی و فقدان میل است؛ نشانهای از اینکه هیچکس بطور کامل میل را تصاحب نمیکند. آنچه «فالش» دارد، همان کسی است که نشان میدهد میل هرگز تمام نیست.
در سطح نمادین، فالش نقشِ قانون را بازی میکند و تفاوتِ مرد و زن در گفتار نسبت به آن شکل میگیرد:
مرد خود را در سمتِ دارندهٔ فالش میبیند؛ او سوژهی میل است که فقدان را حمل میکند.
زن در سمتِ منفیِ فالش است؛ نه بهعنوان فاقد، بلکه بهعنوان جایگاهِ آنچه از بازنمایی خارج است- همان «دیگری بزرگ» که میل نمیتواند او را تماماً بگوید.
بنابراین، تفاوتِ جنسیتی در روانکاوی لکان، تفاوتِ درون زبان است: نحوهی گفتنِ فقدان.
زن و عشق؛ خطاب به مردِ خصی
لکان میگوید: «زن وجود ندارد» – یعنی جنسیتِ زنانه را نمیتوان در قالبِ یک قانون یا نماد کلی بازنمایی کرد؛ زن در جایگاهی است که از نظم نمادین بیرون میماند. از این رو، عشقِ زنانه همواره خطاب به مردِ خصی است، مردی که با فقدان خود شناخته میشود.
در تجربهی زنانه:
عشق نوعی اعتراف است به کمبود مرد؛ زن عاشق نه تمامیت مرد بلکه حدِّ او میشود.
عشق زنانه، میل را به قلمرو گفتار میبرد؛ زن عشق میورزد تا دیگری ــ مرد ــ بتواند فقدان خود را ببیند.
زن در عشق، هم تحلیلگر و هم شاهدِ میلِ دیگری است؛ در نگاهش، میلِ مردی که خصی شده است معنا مییابد.
از این رو، عشق برای زن شکلی از دیدنِ قانون میل و لمس کردنِ محدودیتِ دیگری است. لکان میگوید: زن در عشق، «سوژهی دیگری بودن» را نشان میدهد – گویی عشق راهی برای رویارویی با ناممکنِ میل است.
مرد و عشق؛ جذبه نسبت به فقدانِ فالش در دیگری
مرد در ساختار لکانی، خود را حامل فالش میداند؛ اما در عشق، میکوشد آن را در دیگری بیابد. او عاشق زنی میشود که به نظرش «فالش ندارد» – یعنی کامل است، بیفقدان، و همین کامل بودن، برای او جاذبهی میل است.
در واقع، مرد عاشقِ تصویرِ فقدانِ زن میشود؛ چون میخواهد آن جای خالی را با میل خود پر کند. عشقِ مردانه حول این خیال میچرخد که با دیگری (زن)، فقدان از میان برمیخیزد؛ او میتواند «فالش گمشده» را در دیگری بیابد و میلش را به تمامیت برساند.
اما این جستوجو، محکوم به شکست است: همان زن که میل مرد را برمیانگیزد، دقیقاً به دلیل فقدانِ فالش است که هیچگاه نمیتواند میل او را اشباع کند. پس عشقِ مردانه همواره در فاصلهی میان میل و فریب واقعیت زندگی میکند – لحظهای فرورفتن در میل، و سپس بازگشت به کمبود.
عشق و میل جنسی؛ ابژهی غیرقابل دستیابی
در روانکاوی فرویدی، میل جنسی به دنبال لذت است؛ اما در لکان، میل هرگز به لذت جنسی کاهش نمییابد. عشق و میل از هم جدا نیستند، ولی هرگز همزمان تحقق نمییابند. عشق در سطح گفتار رخ میدهد، در حالیکه میل در سطحِ بدن و غریزه عمل میکند.
در منطق لکانی:
میل جنسی (Drive) حول ابژهای میچرخد که هرگز به دست نمیآید؛ آن ابژه همان ابژهی کوچک a است، لکهی فقدان.
عشق میکوشد این فقدان را نمادین کند؛ یعنی آن ابژه را در قالب گفتار، هدیه یا خطاب دوباره بسازد.
میل در بدن جریان دارد، اما عشق آن را در زبان معنا میکند. از اینرو عشق همیشه در شکاف میان میل و معنا رخ میدهد.
به همین دلیل، عشق بهمثابه ابژهای غیرقابل دستیابی ظاهر میشود: عشق نه تحقق میل، بلکه راهی برای ماندگاری فقدان است. در تجربهی عاشقانه، بدن و گفتار همدیگر را لمس نمیکنند؛ اما در همین ناتماس، سوژه زنده میماند و میلش استمرار مییابد.
عشق بهعنوان امر اخلاقی ـ حقیقتِ رخداد
در منطق لکان و عشق، عشق نه یک احساس روانی است و نه صرفاً تجربهای رمانتیک؛ بلکه رخدادی است که در بُعد اخلاق و حقیقتِ سوژه ظهور مییابد. لکان با بازخوانی روابط میان میل، زبان و دیگری، عشق را بهمثابهی لحظهای درک میکند که سوژه در برابر فقدانِ خود و فقدان دیگری، دست به کنش میزند- کنشی که ماهیتی عمیقاً اخلاقی دارد، چون با حقیقتِ میل مربوط است نه با رضایت یا لذت.
پس عشق، نه رانهای طبیعی است، نه واکنش احساسی؛ بلکه نوعی موضع اخلاقی در برابر فقدان است، لحظهای که گفتار به رخداد تبدیل میشود و سوژه، به حقیقت خویش نزدیک میشود.
عشق بهمثابه رخداد اخلاقی
لکان در سمینار هشتم («انتقال») و پس از آن، عشق را در پیوند با اخلاق بازخوانی میکند. او میگوید: «روانکاوی چشماندازِ اخلاقیِ عشق را دگرگون میکند» – زیرا دیگر عشق را نه خیرخواهی یا فداکاری، بلکه پاسخ به فقدان در دیگری میداند.
اخلاق در روانکاوی لکان چیزی نیست جز وفاداری به میل خود؛ یعنی پذیرش حقیقت فقدان خویش بدون پناه گرفتن در خیال. و عشق، دقیقاً همین وفاداری در نسبت با دیگری است.
به تعبیر لکان، عشق لحظهای است که سوژه چیزی را میدهد که ندارد- این «نداشتن» همان حقیقت اخلاقی میل است. در واقع عشق فقط زمانی اخلاقی میشود که در آن، سوژه از تملک و سلطه دست بکشد و در جایگاه فقدان خود بایستد. چنین عشقی نه لذت است و نه سود، بلکه تجربهی حضور امر حقیقی در گفتار است.
در این معنا، عشق تبلورِ اخلاقِ میل است: کنشی که میپذیرد میل هیچگاه به اشباع نمیرسد، اما همین فقدان، سرچشمهی معناست.
پیوند لکان و بادیو: عشق بهمثابه رویدادِ حقیقت
آلن بادیو ایدهی عشقِ لکانی را در قالبِ فلسفهی «رویداد» بازآفرینی کرد. در منطق بادیو، عشق مانند سیاست یا هنر، یکی از رویههای حقیقت است: جایی که حقیقت نه از شناخت، بلکه از تجربهی مواجههی دو سوژه با «جهان از دید دوگانه» زاده میشود.
بادیو میگوید: عشق لحظهای است که دو فرد از تصادفِ دیدار، به ساختنِ جهانی مشترک بر اساس تفاوت خویش تعهد میکنند. و این جهان، تنها زمانی دوام میآورد که هر دو، نسبت به حقیقت این تفاوت وفادار باشند.
در این معنا، عشقِ بادیویی ادامهی عشقِ لکانی است:
- در لکان، عشق لحظهی گفتار است که فقدان را آشکار میکند؛
- در بادیو، عشق لحظهی رخداد است که حقیقت را ممکن میسازد.
هر دو بر یک نکته تأکید دارند: عشق چیزی فراتر از احساس است – نوعی موضع اخلاقی در برابر دیگری. لحظهای که سوژه از خود فراتر میرود تا حقیقتی مشترک را بسازد، نه رویا و نه فریب، بلکه تجربهای درونِ حقیقتِ وجودی.
در روانکاوی: عشق بهمثابه تجربهی حقیقتِ سوژه در برابر دیگری
در روانکاوی، عشق نه ابزارِ درمان است و نه عارضهی روانی، بلکه میدانِ برملا شدنِ حقیقتِ سوژه است. در انتقال (Transference)، هنگامی که بیمار عاشق تحلیلگر میشود، این عشق بیانگر چیزی دربارهی میلِ خودِ بیمار است، نه دربارهی شخص تحلیلگر.
در این لحظه، سوژه در چهرهی دیگری همان فقدانِ خویش را میبیند؛ عشق چون آیینهای است که حقیقت میل را بازمیتاباند. تحلیلگر این عشق را برنمیگرداند، بلکه با سکوت خود، آن را به گفتار تبدیل میکند، تا سوژه خود دریابد که عشق، واگویهی میل اوست.
در نتیجه، عشق در روانکاوی کنشی است که سوژه را با امر اخلاقیِ حقیقت میل خود روبهرو میکند. عشق آنگاه رخ میدهد که سوژه بپذیرد دیگری نه منجی، بلکه گواه فقدان است و این پذیرش، بنیاد هر اخلاقی است.
بازخوانی نقلقول لکان: «روانکاوی چشماندازِ اخلاقیِ عشق را دگرگون میکند»
این جمله کلید فهم نگاه لکان است: روانکاوی عشق را از سطح احساس به سطح حقیقت منتقل میکند. پیش از لکان، عشق غالباً به عنوان خیرخواهی، اتحاد یا تملک فهمیده میشد؛ لکان نشان داد که عشق هیچیک نیست، بلکه نوعی گفتار است که حول فقدان سازمان مییابد.
دگرگونیِ اخلاقی عشق در روانکاوی به معنای آن است که عشق نه برای خوشبختی بلکه برای رؤیتِ حقیقتِ میل لازم است. اخلاقِ عشق، اخلاقِ میل است: میل به دیدنِ خویشتن در دیگری، نه برای تصاحب او، بلکه برای شناختِ فقدان خود.
در این چشمانداز، عشق کنشی است که سوژه را با امر واقعی روبهرو میکند؛ حقیقتی که نه علت دارد و نه ضمانت- تنها رخ میدهد، مثل شعلهای که بر میوهی میل میافتد و آن را میسوزاند.
نتیجهگیری: عشق، فقدان، رخداد و زبان
در اندیشهی ژاک لکان، عشق را نمیتوان در چارچوب احساسات، زیستشناسی یا غریزه کاوید. عشق نه واکنشِ روانشناختی است و نه تجربهی زیستی، بلکه کنشی گفتاری است که در بستر فقدان شکل میگیرد. آنچه انسان را عاشق میسازد نه میل به تملک دیگری، بلکه پذیرشِ کمبود خویش و ظهورِ آن در گفتار است. به همین دلیل، عشق نزد لکان همواره در مرز میان میل و زبان جای دارد- رخدادی است که در لحظهی شکستِ میل، حقیقتِ سوژه از طریق رابطه با دیگری بر زبان میآید.
در منطق لکانی، عشق «دادنِ چیزی است که نداری»، یعنی هدیهی فقدان. این جمله جوهر نگاه او را آشکار میکند: عشق عملی است که فقدان را منتقل میکند، نه دارایی را. سوژه عاشق چیزی به دیگری میبخشد که خود فاقد آن است؛ و در همین بخشیدنِ کمبود، حقیقتِ خود را مییابد. عشق به این معنا رخدادی زبانی است- نه در سطح عاطفه، بلکه بهصورت تولید معنا در گفتار. زبان در عشق نه وسیلهی ارتباط، بلکه صحنهی ظهورِ سوژه است؛ جایی که فقدان، که همواره میل را میسازد، به نماد بدل میشود و سوژه از طریق آن با دیگری پیوند مییابد.
از این منظر، عشقِ لکانی واجد ارزشِ فلسفی و اخلاقی است. فلسفی، زیرا نشان میدهد حقیقتْ در رابطه با دیگری تولید میشود و انسان تنها در مواجهه با فقدان خود به خودآگاهی میرسد؛ و اخلاقی، چون وفاداری به میل و پذیرفتن فقدان، اصلیترین کنش اخلاقی است. عشقِ اخلاقی در روانکاوی امروز نه رضایت، بلکه مقاومت در برابر فریبِ تملک و تثبیت است- ماندن در فضای گفتار، جایی که میل هیچگاه تمام نمیشود اما معنا مییابد.
در نهایت، عشق در اندیشهی لکان، ترکیبِ سه بُعد بنیادین است:
- فقدان، بهعنوان بنیانِ میل و شرطِ گفتار؛
- رخداد، بهعنوان لحظهی تولدِ حقیقتِ سوژه در نسبت با دیگری؛
- و زبان، بهعنوان میدانِ خلقِ معنا و انتقالِ فقدان.
بدینگونه، عشق نه تنها تجربهای انسانی، بلکه رخدادی هستیشناختی است- جایی که سوژه در پرتو زبان، حقیقتِ خویش را از خلال دیگری میبیند و در گفتار، آن را به جهان میبخشد. در جهان معاصر و روانکاوی امروز، این نگاه لکان بهمنزلهی انسانشناسیِ عشق نیز ارزش دارد، زیرا نشان میدهد که انسان عاشق، موجودِ زبان است؛ و عشق، نامِ اخلاقِ فقدان در دل گفتار است.
سخن آخر
در پایان این سفر لکانی، درمییابیم که عشق نه احساسی گذرا و نه راز دلسپردهگی، بلکه زبانی است که در آن فقدان به معنا بدل میشود. لکان ما را به تماشای عشق از درونِ میل و خلأ فرا میخواند- جایی که گفتار، به رخداد و سوژه به حقیقت خویش بدل میگردد.
از شما سپاسگزاریم که تا انتهای این مسیر اندیشمندانه با برنا اندیشان همراه بودید؛ همراهی شما همان چیزی است که این گفتار را زنده نگاه میدارد. عشق در نگاه لکان پایانی ندارد، زیرا هر خوانشِ تازه، تکرارِ سودای آگاهی از خویشتن است. پس تا دوباره در میانهی زبان و میل، در شعلهی فهمِ عشق دیدار کنیم، به یاد داشته باشید: در روانکاوی، عشق همواره آغازِ گفتگویی است که پایان نمیپذیرد.
سوالات متداول
چرا لکان عشق را «دادنِ چیزی که نداری» مینامد؟
زیرا عشق از منظر لکان نه تملک، بلکه انتقالِ فقدان است. عاشق آنچه را که ندارد به دیگری میبخشد، و با این بخشش، حقیقتِ میل و کمبود خویش را آشکار میکند.
تفاوت عشق با میل در نگاه لکان چیست؟
میل حاصلِ فقدان است و هرگز سیراب نمیشود؛ اما عشق کوششی است برای زبانیکردنِ همین فقدان. میل در سطح رانه باقی میماند، عشق در سطح گفتار و معنا شکل میگیرد.
عشق واقعی در روانکاوی لکانی چه جایگاهی دارد؟
عشق واقعی لحظهی برخورد با امر ناگفتنی یا «امر واقعی» است جایی که سوژه از خیال و نماد فراتر میرود و حقیقتِ میل را تجربه میکند؛ همان شعلهای که میوهی میل را میسوزاند.
نقش زبان در شکلگیری عشق از دید لکان چیست؟
زبان میدانِ عشق است؛ عشق از دلِ گفتار زاده میشود، نه از احساس. در هر جملهی عاشقانه، سوژه میکوشد فقدان خود را به دیگری منتقل کند و از طریق نمادها، به میل معنا ببخشد.
ارزش اخلاقی عشق در روانکاوی معاصر چیست؟
لکان عشق را کنشی اخلاقی میداند، چون در آن سوژه به میلِ خویش وفادار میماند و فقدان را میپذیرد، نه میپوشاند. این وفاداری، جوهر اخلاقِ عشق است، گفتارِ حقیقت در برابر دیگری.
برنا اندیشان | مرجع تخصصی بهترین پکیج های آموزشی
