در جادهای خلوت و خاکی، مردی در پی قبرِ خویش میگردد اما در واقع بهدنبال معنای بودن است. فیلم «طعم گیلاس» شاهکار جاودان عباس کیارستمی، پرسشی ساده و بیرحم پیش روی ما میگذارد: آیا زندگی هنوز طعم دارد؟
در ظاهر حکایتی از مردی خسته از زیستن، و در عمق سفری شاعرانه به قلب هستی. اینجا سینما نه سرگرمی، بلکه نوعی مراقبه است؛ نگاهی فلسفی، روانشناختی و شاعرانه به میل، مرگ و معنا.
در این مقاله، با نگاهی میانرشتهای، به ژرفای این اثر میرویم از زبان و سکوت تا فلسفهی نور و جاده، از اضطراب مرگ تا کشف دوبارهی لذت بودن. با برنا اندیشان همراه باشید تا از پسِ غبار این جاده، به روشنایی ساده و صادق زندگی بازگردیم؛ به جایی که طعم گیلاس، دیگر طعم شیرینیِ زیستن است.
فیلم «طعم گیلاس» ساختهی عباس کیارستمی، نهتنها یکی از درخشانترین آثار سینمای ایران، بلکه نقطهای تعیینکننده در گفتوگوی جهانی میان سینما و فلسفه است. این فیلم در ظاهر روایت مردی تنهاست که در جستوجوی کسیست تا پس از مرگش بر گورش خاک بریزد، اما در عمق، پرسشی ازلی را پیش رو میگذارد: آیا انسان میتواند معنای زندگی را در مرز میان بودن و نبودن بیابد؟
عباس کیارستمی با سادگی شاعرانهاش، از دل خاک و سکوت، جهانی را برمیسازد که در آن هر لحظه، نشانی از پرسش فلسفی دربارهی «ارزش زیستن» دارد. همین نگاه اندیشمندانه باعث شد فیلم طعم گیلاس در سال ۱۹۹۷، نخل طلای جشنواره کن را از آن خود کند؛ رخدادی که نه تنها سینمای ایران، بلکه مفهوم “سینمای تأملی شرقی” را برای همیشه در جهان تثبیت کرد.
معرفی کوتاه فیلم و جایگاه آن در تاریخ سینمای ایران و جهان
در میان آثار سینمای ایران، فیلم طعم گیلاس همچون نقطهای ناب در امتداد جریان مینیمالیسم و سینمای شاعرانه قرار دارد. این اثر در سال ۱۳۷۶ با روایت سادهای از مردی که به دنبال کسی برای انجام آخرین خواستهاش میگردد، جهانی از سکوت، فلسفه و تأمل را آشکار کرد.
در تاریخ سینمای جهان، این فیلم نمونهای کمیاب از تلفیق واقعگرایی اجتماعی ایران و فلسفهی اگزیستانسیالیستی غرب بهشمار میرود. منتقدان در مجلاتی چون Sight & Sound و The Guardian آن را «شعر تصویری کیارستمی» خواندهاند؛ زیرا در هر قاب، زندگی و مرگ در توازن هنرمندانهای جاریاند.
اشاره به جایزه نخل طلای کن و اهمیت جهانی فیلم
دریافت نخل طلای کن در سال ۱۹۹۷، نقطهی اوج در کارنامهی عباس کیارستمی و سینمای ایران بود. این جایزه، تنها تأیید ارزش هنری فیلم نبود، بلکه اعترافی جهانی به قدرت تفکر ایرانی در قالب تصویر بود.
از آن پس، منتقدان و پژوهشگران سینما، فیلم طعم گیلاس را در فهرست بهترین آثار فلسفی قرن بیستم قرار دادند؛ فیلمی که بدون بهرهگیری از جلوههای پر زرقوبرق، مخاطب را وادار به اندیشیدن دربارهی معنای زندگی، امید، و رهایی میکند.
چرا «زندگی یا مرگ» در طعم گیلاس، به «بودن یا نبودن انسان» تبدیل میشود؟
کیارستمی در این اثر، پرسش “زندگی یا مرگ” را از سطح فردی به عمق فلسفی میکشاند. برای آقای بدیعی، خودکشی نه پایان زندگی بلکه مواجهه با پوچی وجودی است. فیلم، زندگی را نه در تعداد نفسها، بلکه در لحظهی درک “طعم گیلاس” – یعنی درک زیبایی سادهی بودن – معنا میکند.
توتی که کارگر موزه از آن میگوید، استعارهای از انتخاب مجدد زندگی است؛ لحظهای که انسان تصمیم میگیرد به جای تسلیمشدن در برابر پوچی، در سادگی طبیعت، در رنگ خاک، یا در صدای باد بهانهای برای زیستن بیابد. از همینرو، طعم گیلاس از مرز “مرگ فیزیکی” عبور میکند و به بازتابی از «وجود انسانی» بدل میشود.
رویکرد میانرشتهای در تحلیل (فلسفه، روانشناسی، زبان، فرم)
هدف این مقاله، بررسی فیلم طعم گیلاس از زاویهی چندلایه و میانرشتهای است؛ تحلیلی که هم فلسفهی وجودی و بحران معنا را آشکار میسازد، هم از منظر روانشناسی، روند درونی شخصیت بدیعی را واکاوی میکند، و هم ساختار زبانی و زیباییشناختی فیلم را به بحث میگذارد.
این مقاله تلاشی است برای درک این مفهوم که در سینمای کیارستمی، هر سکوت، یک گفتوگوی فلسفی است و هر حرکت سادهی دوربین، بازتابی از ذهن انسان در گذر از نیستی به بودن.
در نتیجه، مقاله حاضر میکوشد نشان دهد چگونه طعم گیلاس به یکی از بزرگترین آزمایشگاههای اندیشهی معاصر دربارهی زندگی، مرگ و معنای حضور انسان در جهان تبدیل شده است.
روایت مینیمالیسم در طعم گیلاس
در دنیای پرهیاهوی سینما، فیلم طعم گیلاس همانگونه آرام و هوشیارانه پیش میرود که نسیمی بر تپههای خاکی تهران میوزد. عباس کیارستمی با حذف هر عنصر زائد، شکلی از مینیمالیسم متفکرانه را میسازد که در آن سکوت، خاک، و فاصلههای طولانی میان واژهها از خودِ گفتوگو معنادارترند.
این فیلم با کمینهگرایی در تصویر، صدا و روایت، تماشاگر را به مشارکت ذهنی و احساسی دعوت میکند؛ گویی کارگردان، بهجای توضیح دادن زندگی، فرصت اندیشیدن به معنای آن را هدیه میدهد. در این روایت، حذفِ موسیقی، گسست در میزانسن و تأکید بر سکوتهای ممتد، نه از روی سادگی بلکه از سر آگاهی و ارادهای فلسفی است؛ ارادهای برای رسیدن به جوهرهی وجود.
بررسی سبک مینیمالیستی فیلم از منظر زیباییشناسی بصری و سکوتها
سبک مینیمالیستی در فیلم طعم گیلاس نه تنها در فرم بلکه در اندیشه جاری است. قابهای طولانی، دوربین ثابت، حذف جزئیات تزیینی و گفتوگوهای اندک، همه در خدمت ایجاد فضای تأمل قرار گرفتهاند.
کیارستمی با استفاده از فضای خالی زمینی خشک، آسمانی وسیع و خطوط نرم تپهها در واقع ذهن مخاطب را با خلأیی مواجه میکند که باید آن را با اندیشهی خود پر کند. همین خلأ، همان «فضای سفید» آثار مینیمالیستی در نقاشی و شعر است؛ چیزی که معنا را در غیاب شکل میدهد.
در سکوتهای فیلم، صدای باد، صدای لاستیک بر خاک و نفسهای بازیگر، بدل به موسیقی درونی داستان میشود. در اینجا زیبایی نه در حرکت بلکه در توقف است، و معنا از دل آرامشِ سکوت برمیخیزد.
نقش طبیعت بیابانی و قابهای طولانی در خلق حس پوچی یا آرامش
بیابان در فیلم طعم گیلاس صرفاً پسزمینه نیست؛ شخصیتی مستقل و زنده است که با تماشاگر گفتوگو میکند. گسترهی بیپایان خاک رنگ و حس زندگی را میبلعد، اما همین فضای برهوت در عین حال، فرصت اندیشیدن، سکوت و آرامش را فراهم میکند.
کیارستمی بیابان را نه نماد مرگ، بلکه آینهای از تناقض انسان میکند: پوچی و آرامش، میل به نیستی و اشتیاق به ماندن. هر قاب طولانیِ ماشین بر پهنهی خاکی، همچون راهیست میان دو قطب هستی،مرگ و زندگی.
در این دیالکتیک بصری، رنگ خاک، نور زرد و آسمان دودگرفتهی تهران، تصویری از درون شخصیت اصلی است: خشک، خسته، اما هنوز زنده. بیابان همان ذهن بدیعی است که میان پوچی و مکاشفه نوسان دارد.
تحلیل زبان تصویر در مقابل غیاب موسیقی متن
در جایی که اغلب فیلمها برای افزایش احساس از موسیقی استفاده میکنند، کیارستمی آگاهانه صدا را حذف میکند تا نگاهِ مخاطب را به تصویر ناب معطوف سازد. سکوت در این فیلم نه نشانهی کمکاری، بلکه کنشی فلسفی برای بیان ناتوانی زبان در توضیح زندگیست.
زبان تصویر در طعم گیلاس، بهگونهای عمل میکند که هر حرکت دوربین، هر توقف، و هر قاب از پنجرهی ماشین، معنایی تازه میزاید. غیبت موسیقی، مخاطب را وادار میکند تا ضرباهنگ زندگی را از دل طبیعت بشنود: غرش باد، زوزهی ماشین، گفتوگویی از دور.
از اینرو، تصویر در این اثر، زبان دوم فلسفه است؛ زبانی که بدون گفتن، میاندیشد.
مفهوم «جاده» و «ماشین» به عنوان استعارههای هستیشناختی
شاید بتوان گفت وسیلهی اصلی روایت در فیلم طعم گیلاس «ماشین» است جایی میان جهان بیرون و درون، میان حرکت و سکون. جاده در این فیلم استعارهای از مسیر زندگی است؛ راهی که آغاز و پایانش نامعلوم است، اما در هر پیچ، با انسانی تازه مواجه میشود.
ماشین، همانطور که بدیعی با آن سفر میکند، تبدیل به «اتاق اندیشیدن» میشود؛ مکانی که انسان در تنهاییاش با خودش گفتوگو میکند. این حرکت پیوسته در دل زمان و خاک، استعارهای از جستوجوی معنای هستی است:
آیا رانندهی زندگی ما، خودمان هستیم؟ آیا مقصدی وجود دارد؟ یا تمام ماجرا تنها سفری است بر خاک تپهها؟
در پایان، جاده و ماشین در طعم گیلاس نه فقط ابزار روایت بلکه تصویر فلسفهی زندگی هستند حرکت بیوقفهی انسان میان میل به بودن و خستگی از آن.
خودکشی یا خودیابی؟ تحلیل روانشناختی شخصیت آقای بدیعی
در قلب روایت فیلم طعم گیلاس، مردی میرانَد و میپرسد: آیا کسی هست که بر گور من خاک بریزد؟ این پرسش ظاهراً دربارهی مرگ است، اما در لایهی زیرین، دعوتی به گفتوگو دربارهی زندگیست. عباس کیارستمی با خلق شخصیت آقای بدیعی، ما را در برابر یکی از بنیادیترین بحرانهای روان انسان معاصر قرار میدهد: اضطراب وجودی و خستگی از بودن.
این بخش از مقاله، به تحلیل روانشناختی عمیق این شخصیت از منظر فروید، فرانکل و ریشههای فلسفهی اگزیستانسیالیستی میپردازد تا نشان دهد چگونه مسیر خودکشی در طعم گیلاس، در واقع سفری است به سوی خودیابی، معنا و میلِ حیات.
روانتحلیلگری بر مبنای اضطراب وجودی
از منظر روانتحلیلگری کلاسیک فرویدی، طلب مرگ گاه نه تمایل به نابودی بلکه تلاشی ناخودآگاه برای بازگشت به سکون است؛ نوعی بازگشت به حالت پیشزندگی، یعنی به آرامشی بیاضطراب. اما در فیلم طعم گیلاس، اضطراب بدیعی از جنس فرویدی نیست؛ او نه از نیروهای درونی سرکوبشده که از تهی شدن معنا رنج میبرد. این همان چیزیست که ویکتور فرانکل – روانپزشک معناگرا – از آن با عنوان خلأ وجودی یاد میکند.
بدیعی به مرز این خلأ رسیده است؛ جایی که کار، روابط، ایمان و لذت دیگر توان معنا دادن به هستی او را ندارند. کار او جستوجوی معناست، نه جستوجوی مرگ. از اینرو، سفرش در طول روز، در واقع سفری میان مرزهای سه جهان روان انسان است: غریزه، ایمان و تجربه.
مفهوم «خستگی از بودن» و چرخهی خستگی روانی
کیارستمی با طنزی گزنده و سکوتی دردناک، نوعی خستگی از بودن را تصویر میکند؛ خستگیای که از دل تکرار، بیهدفی و فقدان ارتباط زاده میشود.
بدیعی نه از زندگی، بلکه از ناتوانی در زندگی کردن خسته است – از این که هر روز همان مسیر را طی کند بیآنکه به جایی برسد. این حالت در روانشناسی اگزیستانسیال، همان چرخهی خستگی روانیست:
1. انسان معنا را گم میکند.
2. ناامیدی پنهان رشد میکند.
3. خستگی فکری و احساسی جای امید را میگیرد.
4. فرد به تفکر دربارهی پایان میرسد، نه برای نابودی، بلکه برای آرامش.
مرگ در این معنا، وسیلهای برای سکوت است؛ نه فرار از زندگی بلکه اعتراض به بیمعنایی آن.
گفتوگو با سه شخصیت: سه تصویر از نفس انسانی
سفر بدیعی در طول روز، مجموعهای از سه گفتوگوی نمادین است که در نگاه روانتحلیلی میتوان آن را مواجههی انسان با سه چهرهی نفس در فلسفه و روانشناسی دانست:
سرباز: غریزهی بقا
در برخورد با سرباز جوان، بدیعی با بخش غریزی و خام خود مواجه میشود. سرباز، نمایندهی نیروی جوانی و زندگی بیتأمل است؛ پاسخی غریزی که مرگ را امری غیرقابل تصور میداند. گفتوگو با او، یادآور اولین مقاومت روان علیه نابودی است: صدای ناخودآگاه که میگوید “زنده بمان.”
طلبه: ایمان و امر اخلاقی
گفتوگو با طلبهی افغانی، تقابل بدیعی با وجدان اخلاقی و باورهای دینی است. او یادآور میشود که زندگی هدیهی خداوند است، و انسان حق ندارد آن را بازگرداند. از دید تحلیلی، طلبه تجلی «فرامن» فرویدی است؛ آن بخش از روان که بر اساس اصول و اخلاق جمعی سخن میگوید، اما در برابر فقدان معنا در جهان مدرن، قدرت بازگرداندن امید را ندارد.
کارگر موزه: تجربه و پذیرش
کارگر موزه، نقطهی عطف روانی فیلم است. او تجربهی شخصی خود از خواستِ مرگ را با بدیعی در میان میگذارد و از لحظهای سخن میگوید که طعم توت بر لبش نشسته و او دوباره زندگی را خواسته است. این گفتوگو، بازگشت بدیعی به لایهی سوم نفس انسانی است: جایی که تجربه، به شناخت بدل میشود. کارگر نه واعظ است و نه تحلیلگر، بلکه انسانی است که زنده بودن را حس کرده است.
تحول درونی و نماد «توت» به عنوان بازگشت به میل حیات
توت در پایان گفتوگو، همان نقطهی چرخش روانی بدیعی است. در ظاهر غذایی ساده، اما در معنا، همان طعمِ حیات است که روح از دسترفته را بیدار میکند.
در روانتحلیلگری، لذت حسی کوچک میتواند جرقهی بازسازی میل باشد؛ و کیارستمی این مفهوم را در دل خاک و سکوت بیابان زنده میکند. لحظهی خوردن توت، استعارهای از پذیرش زندگی است نخستین تماس دوباره با جهان بیرون.
بدیعی هنوز تصمیم قطعی نمیگیرد، اما مخاطب حس میکند که چشیدن طعم توت، آغاز بازگشت است. در پایان، وقتی فیلم ناگهان به پشتصحنهی فیلمبرداری میچرخد، کیارستمی به ما میگوید که زندگی ادامه دارد حتی پس از مرگهای کوچک درون هر انسان.
در این خوانش، خودکشی به پرسش بدل میشود، نه پاسخ. بدیعی همان انسانی است که در مسیر نیستی، خویشتن را بازمییابد. و طعم گیلاس، نه روایت خودکشی، بلکه سرود آرامِ خودیابی است؛ جستوجویی برای درک طعم ساده اما عمیقِ بودن.
اگر به دنیای تصویر و روایت علاقهمندی، زمان آن رسیده با پکیج آموزش کارگردانی و فیلمنامه نویسی مسیر خلاقیتت را آغاز کنی و ایدههایت را به فیلمهایی تاثیرگذار و ماندگار تبدیل نمایی.
فلسفهی زیستن در سینمای عباس کیارستمی
سینمای عباس کیارستمی، فراتر از روایت و تصویر، جستوجویی آرام برای معناست؛ گفتوگویی فلسفی میان انسان و هستی. در فیلم طعم گیلاس، او پرسش از زندگی را نه در قالب نظری، بلکه در تجربهی عینی زیستن مطرح میکند. مردی در جستوجوی کسی است که پس از خودکشیاش خاک بریزد؛ اما اصل ماجرا نه «مرگ»، بلکه بازاندیشی در امکان زیستن است. کیارستمی در این اثر، فلسفه را از کتابخانهها بیرون میکشد و بر خاک بیابان مینشاند؛ همان خاکی که قرار است انسان را ببلعد، و در عین حال سرچشمهی تولد دوبارهی معنا باشد.
تطبیق اندیشهی فیلم با فلسفههای کامو، هایدگر و ارسطو
فیلم طعم گیلاس میان سه نگرش فلسفی پل میزند: پوچگرایی پویا در اندیشهی کامو، «بودنبسویمرگ» در تفکر هایدگر، و جستوجوی خیر و غایت زیستن در نگاه ارسطو. نتیجه، تأملی هنری بر ارزش زیستن در دل پوچی است.
کامو و مالیخولیای پوچی
فیلم طعم گیلاس بیش از هر چیز، با اندیشهی آلبر کامو در «افسانه سیزیف» پیوند دارد. کامو میگوید پرسش اصلی فلسفه این است: آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ و پاسخ او «آری» است نه از سر امید و ایمان، بلکه از سر تمرّد و آگاهی. بدیعی همان سیزیف ایرانیست؛ مردی که در سکوت و خاک، سنگ پوچی را هر روز بالاتر میبرد. اما تفاوت در اینجاست که بدیعی، برخلاف سیزیف، لحظهای برای تماشای زیبایی طبیعت و گفتوگو با دیگری دارد؛ همان نقطهای که کیارستمی از کامو عبور میکند. او به جای «پوچگرایی ایستا»، به پوچگرایی پویا میرسد باور به تکرارِ بیمعنا، ولی در جستوجوی معنا در دلِ همان تکرار.
هایدگر و بودن-بسوی-مرگ
در فلسفهی مارتین هایدگر، انسان تا وقتی مرگ را به گونهای اصیل درک نکند، به معنای زندگی پی نمیبرد. فیلم طعم گیلاس دقیقاً همین زیستن در سایهی مرگ است: بدیعی با هر گفتوگوی تازه، مرگ را به شکلی دیگر تجربه میکند، و در پایان، با تصویر مستندگونهی پشتصحنه، به آگاهی از امر واقع میرسد آگاهی اینکه زندگی همچنان جریان دارد، حتی پس از تفکر دربارهی مرگ.
ارسطو و فضیلتِ مشاهده
در نگاه ارسطویی، زیستن نیک، حاصل تأمل و مشاهدهی هدفمند است. کیارستمی به این سنت نزدیک میشود: شخصیت او نه در کنش، بلکه در مشاهده به معنا میرسد. نگاه مداوم بدیعی به جاده، خاک، انسانها و آسمان، نوعی تمرین فضیلت است؛ زیرا در آن، تماشا تبدیل به فهم فلسفی میشود.
مقایسه میان طعم گیلاس و مفهوم «پوچگرایی پویا»
در سنت اگزیستانسیالیسم، «پوچی» معمولاً نقطهی پایان است؛ جایی که معنا فرو میریزد و زندگی بیهدف میشود. اما کیارستمی در فیلم طعم گیلاس، پوچی را به حرکت درمیآورد. او نشان میدهد که در دل سکون و بیمعنایی نیز میتوان زیستن را تمرین کرد. این همان مفهوم پوچگرایی پویا است باور به پوچی جهان، ولی با ادامه دادن راه، با نگاه کردن، با پرسیدن.
در این جهان، معنا نه از بیرون بلکه از عمل زیستن برمیخیزد؛ از لحظهای که انسان، با وجود بیهدف بودن جهان، باز هم رانندگی میکند، باز هم خاک را لمس میکند، و باز هم با دیگری حرف میزند.
«خاک» در فیلم بهعنوان استعاره از چرخهی مرگ و تولد
خاک در فیلم، عنصری دوگانه است؛ هم بستر مرگ، هم زادگاه زندگی. بدیعی میخواهد زیر خاک آرام بگیرد، اما همین خاک است که در پایان فیلم، تصویر زندگی را در خود حمل میکند.
در سنتهای فلسفی شرقی و ارسطویی، خاک نماد مادهی نخست است آغاز همهی اشیاء. کیارستمی با این استعاره یادآور میشود که بازگشت به خاک، پایان نیست؛ چرخش است. در خاک، مرگ و تولد از هم جدا نیستند؛ انسان در هر لحظهای که بر زمین راه میرود، بر گورش و بر بذرش همزمان قدم میگذارد.
از این دید، «خاک ریختن» بر بدن مرده، فقط آیینی نمادین نیست؛ بلکه بازگشت معنا به چرخهی هستی است حرکتی از خاموشی به شکوفایی.
تحلیل جملهی تلویحی فیلم: «زندگی ارزش زیستن ندارد، مگر آنکه به آن نگاه کنی.»
این جملهی ناگفته، اما جاری در تمام صحنههای فیلم، چکیدهی فلسفهی کیارستمی است. زندگی در نگاه او، نه هدیهای آماده بلکه فرایندِ کشفِ مداوم است؛ ارزش زیستن، نه در خودِ وجود، بلکه در فعلِ نگاه کردن نهفته است.
آقای بدیعی وقتی با کارگر دربارهی “طعم توت” صحبت میکند، در واقع نگاه خود را تغییر میدهد. شاید هنوز نجات نیافته باشد، اما یاد گرفته است به زندگی نگاه کند و همین، آغازِ زیستن است.
در منطق فلسفی، نگاه (تأمل) همان آگاهی است؛ و آگاهی، آغاز معنا. پس کیارستمی با زبان تصویر، جملهای را تلویحاً ادا میکند که کامو و هایدگر با واژه گفتهاند:
«زیستن، ارزش دارد فقط تا زمانی که آن را ببینی.»
زبان، سکوت و گفتوگو در «طعم گیلاس»
در جهان سینمای عباس کیارستمی، زبان نه ابزار انتقال معنا، بلکه فضایی برای اندیشیدن است. در فیلم طعم گیلاس، هر کلمه از دهان شخصیتها بیرون نمیآید بلکه در سکوتِ فضاهای خاکی و در چشم مخاطب شکل میگیرد. این فیلم نمونهی درخشانِ یک درام گفتوگویی است اما گفتوگویی که نیمی از آن در سکوت جریان دارد.
کیارستمی در این اثر، مرز میان زبان و خاموشی را چنان باریک میکند که گاهی توقف یک واژه، بیش از هزار جمله معنا میآفریند. در نتیجه، گفتوگو در طعم گیلاس نه مکالمه، بلکه مواجههی وجودی دو انسان در لحظهی خویشتنپرسى است.
دیالوگها به عنوان «درام گفتوگویی»
ساختار روایی فیلم بر پایهی سه گفتوگو است که هرکدام درون ماشین، میان حرکت و انتظار، رخ میدهد. این گفتوگوها با سرباز، طلبه و کارگر موزه در نگاه نخست ساده به نظر میرسند، اما در واقع سه فصل از یک درام فلسفی هستند.
کیارستمی با مهندسی دقیق مکثها، تکرار جملات، و سکوتهای میانِ واژهها، از گفتوگو وسیلهای برای آشکارسازی ناخودآگاه ذهنی استفاده میکند. جملاتی مانند «شما چرا این کار را میخواهید بکنی؟» یا «آخر چرا خاک خودت را به دیگران میسپاری؟» گرچه کوتاهاند، اما زیر ساختی از پرسش اگزیستانسیال دارند.
درام گفتوگوییِ کیارستمی، برخلاف درام سنتی، بدون تضاد بیرونی ساخته میشود؛ تضادها در درون گفتوگوها جاریاند. شخصیتها دشمن یا دوست نیستند، بلکه «آینه»هایی هستند که شکلی دیگر از بدیعی را نمایان میسازند. در این سطح، زبان به خودی خود تبدیل به شخصیت سوم فیلم میشود شخصیتی که مدام میان تلاش برای فهمیدن و ناتوانی در بیان، در نوسان است.
جایگاه زبان فارسی در انتقال حس تردید و آرامش
زبان فارسی در طعم گیلاس حامل دو نیروست: تردید و آرامش.
تردید، در لحن پرسشگر و ناتمام گفتوگوها جاری است؛ جملات با واژههایی مانند «اگر»، «شاید»، «میشود؟» آغاز میشوند واژههایی که نه یقین میدهند و نه کامل میشوند، درست همانطور که خود بدیعی در مسیر یقین نیست.
در برابر این تردید، آرامش زبانی قرار دارد که به سادگی روستایی و نرمی بیان افغانِ طلبه آمیخته است. این دوگانگی، همان تضاد بنیادین روح ایرانیست؛ میان شکِ خیامی و ایمانِ مولوی.
موسیقی درونی زبان فارسی، با کشش مصوتها و ریتم گفتوگو، به شکلی موسیقایی سکوت را قاب میگیرد. حتی سادهترین جملهها مانند «صبح که آمد خاک را بریز» با تنوع آواییشان به ریتمی آرام و متفکرانه بدل میشوند؛ ریتمی که جز در زبان فارسی ممکن نیست چنین تلطیف شود.
سکوتهای طولانی و نقش آن در مشارکت تماشاگر
در فیلم طعم گیلاس، کیارستمی سکوت را از ابزار بصری به عنصر فلسفی ارتقا میدهد. سکوت نه خلأ، بلکه لحظهی حضور تماشاگر است؛ جایی که مخاطب باید جای خالی معنا را با ذهن خود پر کند.
وقتی دوربین در سکونِ جاده باقی میماند و صدایی جز باد نمیشنویم، تماشاگر به ناچار با خود گفتوگو میکند. این سکوتِ آگاهانه، مشارکتی ذهنی میسازد که از مرز سینما عبور میکند و به تفکر تبدیل میشود.
کیارستمی بارها گفته بود: «من جایی را برای بیننده خالی میگذارم تا فیلم را بسازد.» سکوتهای طولانی، دقیقاً این فضای خالیاند. در اینجا، سینمای او تبدیل به نوعی مراقبهی تصویری میشود تمرینِ سکوت برای شنیدنِ درون.
نسبت فیلم با سنت ادبی شرقی (حافظ، مولوی، خیام)
زبان و سکوت در طعم گیلاس با ریشههای ادبی و عرفانی شرق پیوندی ژرف دارند.
حافظ، مولوی و خیام هر سه، در اشعارشان از گفتوگوهای درونی میان انسان و هستی سخن گفتهاند؛ همان دیالوگی که کیارستمی در تصویر بازآفرینی میکند.
مولوی در مثنوی، تأکید میکند: «خاموش شو و بشنو!» دعوت به درک معنا در سکوت؛ همان مسیری که فیلم طی میکند.
خیام در رباعیاتش، با واژههای ساده و گزنده، پوچی و حیرت را در کمترین زبان میگنجاند؛ همان سادگی زبانی که آقای بدیعی دارد.
حافظ از نگاه به جهان سخن میگوید، نه از تعریف آن. در منطق او، تماشا خودِ زیستن است. این فلسفه در جملهی تلویحی فیلم نیز جاریست: «زندگی ارزش زیستن ندارد، مگر آنکه به آن نگاه کنی.»
از این دیدگاه، کیارستمی ادامهدهندهی سنت گفتوگو با هستی است اما نه با شعر، بلکه با قاب دوربین. طعم گیلاس، به جای بیت شعری، سکوتی بر قاب مینشاند که خود «بیتِ تصویری» زمان ماست.
نور، خاک و رنگ در «طعم گیلاس»
در طعم گیلاس، نور و رنگ خاکی طبیعت بازتابی از جان خستهی انساناند؛ تضاد میان تاریکی درون خودرو و روشنایی بیرون، جدال مرگ و زندگی را عینی میسازد. رنگ خاک نماد یگانگی مرگ و تولد است.
عنصر بصری در نسبت با فلسفهی زیستن و مرگ
در جهانِ عباس کیارستمی، تصویر نه تزئینِ روایت بلکه بیانِ فلسفه است؛ همان فلسفهای که در «طعم گیلاس» از دل خاک میجوشد، در پرتو نور معنا مییابد و در خاموشی رنگها به چکیدهای از تفکر بدل میشود.
در این فیلم، نور و رنگ نه به قصد واقعگرایی، بلکه بهمنظور احضارِ ذهنیِ «گفتوگوی انسان با هستی» به کار گرفته میشوند. خاک در آن نماد مرگ است، اما رنگ خاکی و تغییرات نوری فیلم، نشان میدهد که مرگ در نگاه کیارستمی، لحظهی تولد به آگاهی است.
تحلیل میزانسن و ترکیببندی صحنهها
در طعم گیلاس، میزانسن ساده و هوشمندانه ابزاری برای بیان فلسفهی سکوت است؛ قابهای ثابت، عمق میدان طبیعی و ریتم کند جاده، ذهن تماشاگر را به تأمل و مکاشفه دعوت میکند. هر ترکیببندی، گفتوگوی بصری میان انسان و هستی است.
زاویهی بستهی درون خودرو در برابر چشماندازِ بازِ طبیعت
کیارستمی با نحوهی چیدمان قابها، تضادی بنیادی میان دو جهان میسازد:
درون خودرو: قابهای بسته، ثابت و محدود. آقای بدیعی در فضایی تنگ گرفتار شده است؛ خودرو، همانند ذهن او، محفظهای فلزی است که حرارتِ آفتاب بر آن میتابد و گرمای اضطراب را افزایش میدهد. در این میزانسن، هر گفتوگو پژواکی از خلوت ذهنِ انسانِ مدرن است؛ جهانی از تنهایی و دروننگری.
در بیرون، چشمانداز بازِ طبیعت: زمین بایر، آسمان وسیع، و بیکرانگی جاده. این فضا نمادِ امکان رهایی است. اما نکتهی ناب کار کیارستمی آن است که جاده، همیشه در مسیر خاکی میپیچد و هیچ مقصد مشخصی ندارد؛ یعنی آزادی در این جهان نیز مبهم است.
در تضاد میان فضای بستهی خودرو و گسترهی بیابان، معنا خلق میشود:
درونِ ماشین، انسان در قفسِ ذهن خویش محبوس است؛ بیرون از آن، جهانِ هستی در انتظارِ فهم است. این میزانسنِ ساده، در واقع تصویری فلسفی از نسبتِ درونگراییِ انسان و حقیقتِ بیرونیِ طبیعت است.
تغییر نور در طول فیلم و ارتباط آن با روانِ شخصیت
در آغاز فیلم، نور خورشید سرد و ساکن است؛ هوا خشک، رنگ خاک تیره، و تابش نور بیرمق. این فضا حس خستگی و تکرار را القا میکند همان اضطراب وجودی که بدیعی را به جستوجوی مرگ میکشاند.
اما در میانهی مسیر، هنگامی که کارگر افغانی از «طعم توت» سخن میگوید، تغییر ظریفی رخ میدهد: نور گرمتر، خاک روشنتر و سایهها نرمتر میشوند. جهانِ تصویر نفس میکشد. این تحول بصری تصادفی نیست؛ بیانِ تغییرِ درونِ بدیعی است از تاریکیِ جستوجوی مرگ تا روشنیِ میلِ زیستن.
در پایان، با ورود به شب و سپس گذار به صحنهی مستندگونهی روز، نور به حداکثر خود میرسد: تصویری بیرون از روایت، با نور طبیعی روز و زندگی واقعی.
کیارستمی در این انتقال از روشنایی کنترلشدهی داستانی به نورِ “بیواسطهی واقعیت”، مرز میان فیلم و زندگی را از میان برمیدارد؛ گویی میگوید: آگاهی از مرگ، انسان را به مواجههی مستقیم با روشنایی بازمیگرداند.
نسبت خاک با مرگ، و رنگ خاکی به عنوان استعارهای از «تسلیم و تولد»
خاک در «طعم گیلاس» عنصر محوری است نه فقط به عنوان بسترِ مرگ، بلکه به مثابه جوهرهی هستی.
رنگ غالب فیلم، تنالیتههای خاکی و بژ هستند؛ رنگی که در روانشناسی نمادِ تسلیم، فروتنی و بازگشت به اصل است. بدیعی در خاک پناه میگیرد تا از زیستن رها شود، اما همان خاک، زبان طبیعتی است که تولد را نیز در آغوش دارد.
خاک در این فیلم سه چهره دارد:
1. خاکِ قبر: نمادِ پایان و خاموشی.
2. خاکِ جاده: نمادِ تداوم و حرکت.
3. خاکِ زندگی: زمانی که با نور و رنگ ترکیب میشود، به استعارهی زایش بدل میگردد.
در نگاه کیارستمی، خاک همان مرز میان فنا و بقاست. آنچه در فیلم بر آن تأکید میشود، بازگشتِ انسان به خاک نه از سر شکست، بلکه از سر درک چرخهی هستی است همان زایشِ دوباره در دلِ فنا.
رنگ خاکی: از تیرهگیِ مرگ تا روشناییِ تولد
در نخستین پلانها، رنگ غالب زرد-قهوهای و خشک است: شنزار مرگ. اما در پایان، به سبزی و لطافتِ توت میرسیم؛ رنگی که زندگی را یادآور میشود. این گذار رنگی، استعارهای بصری از سیر تحول شخصیت است:
از مرگ به میل، از خاموشی به درک زیبایی.
رنگ خاکی، تلطیفشده از گرمای نور، معنا را از مرگ به زندگی میچرخاند. این رنگ، همان چیزی است که در فلسفهی شرقی از آن به عنوان رنگِ وحدتِ اضداد یاد میشود؛ چون هم تولد را در خود دارد، هم پایان را.
پایان «طعم گیلاس»: عبور از مرگ به واقعیت سینما
پایان فیلم «طعم گیلاس» یکی از عجیبترین و تأملبرانگیزترین لحظات در تاریخ سینمای جهان است؛ پایانی که بهجای پاسخ، پرسشِ تازهای از هستی طرح میکند. کیارستمی در واپسین دقایق فیلم، از جهان داستانیِ بسته و بینفسِ آقای بدیعی خارج میشود و ناگهان ما را به پشت صحنهی فیلم پرتاب میکند؛ جاییکه صدای خندهی گروه فیلمبرداری، حضور واقعیِ سربازان، صدای باد و موسیقی بتهوون، مرگ را به زندگی و تصویر را به واقعیت پیوند میزنند.
این گذار نهایی، نه فقط پایان روایت است، بلکه تولدِ دوبارهی ادراکِ تماشاگر است؛ نوعی بیداری در مرز میان خیال و حقیقت جاییکه مرگ تبدیل به استعارهای از خود سینما میشود.
فراروایت پایانی: پشت صحنه و دوربین
در ظاهر، پایان فیلم شکلی از «فراروایت» است؛ یعنی روایتِ روایتی دیگر اما در عمق، «بازگشت به واقعیت» است.
بعد از صحنهی آرامِ بدیعی در قبرگاه، که بدنش در تاریکی خاک ناپدید میشود، ناگهان دوربین کات میزند به تصویری grainy و رنگی از پشت صحنه:
گروه فیلمبرداری در کنار همان تپهها مشغول گفتوگو و خندهاند.
در یک لحظه، مرز میان فیلمِ درون فیلم میشکند. بدیعی، که قرار بود مرده باشد، در میان آنها ایستاده است.
کیارستمی در این بازی متافیزیکی، به ما یادآور میشود که مرگ، حتی در سینما، یک قرارداد است؛ قابِ دوربین، همان گورِ ذهنی ماست، و شکستن آن یعنی بازگشت به هستی.
شکستن دیوار چهارم و آگاهی تماشاگر از هستی خود
پایان فیلم، نوعی رهایی فلسفی از توهّم روایت است.
وقتی دیوار چهارم شکسته میشود و تماشاگر به ناگهان «خودِ فیلم» را میبیند—نه شخصیتها، بلکه سازندگانشان آگاهی تازهای پدید میآید:
ما نه فقط شاهد مرگ یک شخصیت، بلکه شاهد مرگِ خودِ توهّم سینما هستیم.
در این لحظه، تماشاگر به همان درکی میرسد که بدیعی در آستانهی مرگ تجربه میکند: فهم این حقیقت که همهچیز جز نگاه، گذراست.
این صحنه میکوشد ما را از موقعیت منفعل به موقعیت وجودی بکشاند؛
تماشاگر، برخلاف روند معمول سینما، دیگر صرفاً ناظر نیست، بلکه درگیرِ پرسش میشود:
«اگر او زنده است، پس مرگ چیست؟ اگر فیلم تمام شد، پس زندگی کی ادامه دارد؟»
به این ترتیب، شکستن دیوار چهارم نه ترفندی فرمی، بلکه حرکتی اگزیستانسیال است بیداری از رویای هنر، برای دیدنِ خودِ زندگی.
تفسیر فلسفی: «آگاهی هنرمندانه از مرگ، خودِ زندگی است»
پشت صحنهی پایانیِ «طعم گیلاس»، بهزعم بسیاری از منتقدان، نوعی تبلورِ «آگاهی از مرگ» است؛ نه انکار آن.
کیارستمی، همچون یک فیلسوفِ تصویر، نشان میدهد که آگاهیِ انسانی از مرگ، شرط لازمِ زندگی معنادار است. در این لحظه، هنرمند و شخصیت در یک نقطه تلاقی میکنند: هر دو، پس از فرو رفتن در تاریکی، به آگاهیِ هنرمندانهای از زندگی میرسند.
فیلم با مرگ پایان نمیگیرد، زیرا مرگ در سینما همواره قابل بازنمایی است؛ پس، تنها مرگی که معنا دارد، مرگی است که به ادراکِ زیبایی منتهی شود.
به قول کیارستمی: «اگر تا مرزِ مرگ نروی، به زندگیِ حقیقی نمیرسی.»
این پارادوکس، کلید فهم فلسفی پایان فیلم است مرگی که بهواسطهی آگاهی، به خودِ زندگی بدل میشود.
بازخوانی نقدها: از راجر ایبرت تا جاناتان روزنبام؛ دو قرائت متضاد از حقیقت و معنا
پایان فیلم از همان روز نخست، نظر منتقدان بزرگ جهان را دوپاره کرد.
راجر ایبرت: «تماشاگر را پشت در رها میکند»
ایبرت در نقد خود، با وجود ستایش از اصالت بصری کیارستمی، این پایان را «رو به بیرون و سرد» توصیف میکند.
بهزعم او، شکستن دیوار روایی، احساس عاطفی تماشاگر را قطع میکند و ما را از همدلی با شخصیت بیرون میکشد. ایبرت معتقد است فیلم در نقطهی اوج درونی، به واقعنمایی «غیرشاعرانه» سقوط میکند؛ گویی آگاهی از ساختگیبودن، خودِ احساس را نابود میکند.
جاناتان روزنبام: «درخشانترین تأمل بر خودِ سینما»
در مقابل، روزنبام، پایان فیلم را قلهی نبوغ کیارستمی میداند.
به تعبیر او، این لحظه «تجسد سینمای تفکر» است فیلمی که خودآگاه میشود و از تماشای مرگ به تماشای حیاتِ سینما میرسد.
او مینویسد: «کیارستمی بهجای بستنِ فیلم، آن را به روی جهان باز میکند؛ ما از دلِ قبر، وارد پرتو بتهوون میشویم.»
نگاه جهانی به «طعم گیلاس»
طعم گیلاس با نگاهی جهانی، مرزهای جغرافیا و زبان را پشت سر میگذارد؛ اثری که منتقدان غربی آن را نماد «شعر سینمایی شرق» و گفتوگوی جهانی درباره معنای زیستن دانستهاند.
از سادگی ایرانی تا فلسفهی جهانوطنیِ انسان بودن
فیلم «طعم گیلاس» عباس کیارستمی، از همان روزی که در جشنوارهی کن ۱۹۹۷ نخل طلا را دریافت کرد، از مرزهای بومی سینمای ایران عبور نمود و به متنی جهانی دربارهی زیستن و مرگ تبدیل شد. جهانیان، در تضاد سکوت و گفتوگوی آن، در جادههای خاکی و چهرهی فرسودهی مردی تنها، نه فقط داستانی ایرانی، بلکه نماد ابدیِ پرسش انسان دربارهی معنا را دیدند.
این اثر، در نقدها و بازخوانیهای بینالمللی، بهعنوان «سینمای اندیشه در سادهترین فرم ممکن» شناخته شد سینمایی که نه با کلمه، بلکه با مکث، نگاه و نورِ طبیعی سخن میگوید.
بازتاب در رسانهها و نهادهای جهانی سینما
طعم گیلاس با ستایش نهادهایی چون کن، BFI و کرایتریون به نماد سینمای شاعرانه ایران بدل شد؛ اثری که منتقدان جهانی آن را پیوندی میان سادگی شرقی و تأمل فلسفی جهانی دانستند.
BFI (British Film Institute)
مؤسسهی فیلم بریتانیا در چندین شماره از نشریهی Sight & Sound، «طعم گیلاس» را نمونهی کامل سینمای تأملیِ مدرن نامید. منتقدان این نشریه، کیارستمی را وارث مستقیم یاسوجیرو اوزو و کارل درایر معرفی کردند فیلمسازی که با حذف درام سنتی، به چیزی فراتر از واقعیت رسیده است: «لحظهی ناب بودن.»
BFI در بازچینش فهرست “۱۰۰ فیلم مهم تمام دوران” در سال ۲۰۱۲، «طعم گیلاس» را در میان آثار شاخص «سینمای فلسفی» جای داد.
The Guardian
روزنامهی گاردین در نقدی از «دِرِک مالکوم»، این فیلم را «دعوتی به سکوت در جهان پرهیاهو» دانست. در متن نقد آمده بود:
«در این فیلم، هیچ حادثهای رخ نمیدهد؛ با این حال، همهچیز درون انسان تغییر میکند.»
گاردین تأکید داشت که کیارستمی برخلاف بسیاری از فیلمسازان پستمدرن، در سکوتش به پوچی نمیرسد؛ بلکه سکوت را اخلاقی میکند.
Time Magazine
مجلهی تایم در گزارش خود از کن ۱۹۹۷ نوشت:
«طعم گیلاس، سینمایی است که از مرگ میگوید، اما ما را به زندگی بازمیگرداند.»
تایم فیلم را «پلی میان فلسفهی اروپایی و عرفان شرقی» توصیف کرد و آن را در کنار «Persona» برگمان و «Stalker» تارکوفسکی در زمرهی آثار برانگیزانندهی روح قرار داد.
Criterion Collection
در نسخهی بازترمیمشدهی Criterion Collection، منتقدان آمریکایی بر خلوص تصویر و میزانسن معنوی فیلم تأکید داشتند. در مقدمهی نسخهی دیسک ویدیویی آمده است:
«کیارستمی کاری کرد که سینما دوباره به نفسِ دیدن بازگردد. فیلم او تجربهای از حضور است؛ تقلیل انسان به سکوتی پرمعنا.»
برای کرایتریون، «طعم گیلاس» همزمان سینما و ضدسینماست اثری که قواعد کلاسیک را فرو میریزد تا اصالت نگاه را احیا کند.
Sight & Sound
در نظرسنجی سینمایی «سایت اَند ساوند» (۲۰۲۲)، دهها کارگردان و نظریهپرداز نام این فیلم را در فهرست آثار الهامبخش سینمای معاصر آوردند. منتقد ژاپنی «شینیا تسوکاموتو» نوشت:
«در جادههای بیپایان کیارستمی، صدای نفسِ بشر را میشنوی؛ نه کشورهای متفاوت، بلکه یک انسانِ جهانی.»
تفاوت نگاه منتقدان غربی با فضای فرهنگی ایران
غربیها، «طعم گیلاس» را بیش از هر چیز فیلمی فلسفی دربارهی وضعیت انسان مدرن میدانند؛ در حالیکه در ایران، مخاطبان نخست آن را با معیارهای اخلاقی و مذهبی سنجیدند.
در فضای فرهنگی ایران، پرسش از خودکشی با بارِ تابویی و دینی روبهروست؛ بدیعی برای بسیاری، نه قهرمانِ جستوجوگر، بلکه انسانی خطاکار و گمشده است.
اما در تفسیر جهانی، این فیلم نه دربارهی گناه بلکه دربارهی اختیارِ زیستن است جایی که انسان در آستانهی نابودی، به تأمل دربارهی معنای بودن میرسد.
در واقع، آنچه برای بینندهی غربی «پرسش فلسفی» است، برای ایرانی، «پرسش اخلاقی» است.
و تفاوت در همینجاست: غرب از فیلم، استعارهای از اگزیستانسیالیسم میسازد؛ ایران در آن ردّی از عرفان و توبه جستوجو میکند.
نقش «طعم گیلاس» در تثبیت مفهوم «شعر سینمایی» در جهان
پیش از این فیلم، تعبیر «سینمای شاعرانه» بیشتر به آثار پازولینی و تارکوفسکی اشاره داشت؛ اما پس از نخل طلای کیارستمی، واژهی “Poetic Cinema” دوباره معنا یافت.
منتقدان، نگاه و زبان تصویری او را نه صرفاً شاعرانه، بلکه شهودی و مراقبهگر دانستند:
سینمایی که از روایت به تأمل، و از گفتار به سکوت میرسد؛ شعری که «با نور و خاک نوشته میشود، نه با کلمات».
کیارستمی با سادهسازیِ میزانسن، حذف موسیقی و تکیه بر ریتم طبیعی طبیعت، راه تازهای در جهان گشود؛ راهی که بعدها بر سینمای بازگشتِ مینیمالیستی (از بلا تار تا نوا بامباک و حتی نوری بیلگه جیلان) تأثیر گذاشت.
او نشان داد که «شاعرانگی در سینما» الزاماً به مونولوگ و استعارهی تصویری نیاز ندارد؛ شاعرانهبودن یعنی توانِ دیدن امر معمولی بهعنوان امر متافیزیکی.
تاثیر «طعم گیلاس» بر سینمای پساکیارستمی
طعم گیلاس سرمنشأ سینمای پساکیارستمی شد؛ جریانی که واقعگرایی شاعرانه، سکوت و تأمل را به زبان جهانی بدل کرد. آثار فرهادی، پناهی و جیلان ادامهی همان نگاه به «زندگی در جزئیات» هستند.
از جادهی خاکی تا جهان اندیشه: میراثی جهانی برای سینمای تأمل و معنا
فیلم «طعم گیلاس» نهفقط نقطهی اوج کارنامهی عباس کیارستمی، بلکه آغازگر دوران «پساکیارستمی» در سینمای جهان است؛ دورهای که در آن، زبانِ تصویر بهجای روایتِ کلامی نشست، و تماشای یک انسانِ تنها در جادهای بیپایان به استعارهای برای جستوجوی معنا تبدیل شد.
کیارستمی در «طعم گیلاس» از سینما یک فضای مدیتیشن فلسفی ساخت، و همین نگاه، تأثیری ژرف بر نسل بعدی فیلمسازان ایران و جهان گذاشت؛ از اصغر فرهادی و جعفر پناهی، تا نوری بیلگه جیلان، سعاد مخنت و فیلمسازان موج موسوم به Slow Cinema.
میراث سبک کیارستمی در سینمای معاصر
در سینمای پساکیارستمی، سه ویژگی بنیادین او تداوم یافت:
1. مینیمالیسم روایی (حداقل رخداد، حداکثر معنا)
2. بازتاب واقعیت از دل سکوت و تأمل
3. حضور انسان در برابر طبیعت به مثابه آیینهی هستی
این سه عنصر هستههایی شدند که بسیاری از کارگردانان معاصر از آن اقتباس و بازآفرینی کردند.
اصغر فرهادی: واقعگرایی اخلاقی بر خاک کیارستمی
اصغر فرهادی در آثارش، بهویژه در «درباره الی» و «جدایی نادر از سیمین»، واقعیتی اجتماعی و پرتنش را بازنمایی میکند.
اما ریشهی این واقعگرایی در همان نگاه کیارستمیوار به ابهام و چندمعنایی حقیقت نهفته است.
در سینمای فرهادی، همچون «طعم گیلاس»، هیچ قضاوت نهایی وجود ندارد؛
تماشاگر در پایان فیلم، با سؤالی دربارهی اخلاق، اختیار و معنای زندگی رها میشود.
فرهادی در گفتوگویی با Variety اعتراف کرده بود که از کیارستمی آموخت:
«برای پرسیدن، نیازی به پاسخ دادن نیست؛ کافی است سکوت درست را ثبت کنی.»
به بیان دیگر، فرهادی میراث اخلاقی و انسانشناسانهی «طعم گیلاس» را در زیست اجتماعی ایرانی بازآفرید.
اگر عاشق خلق رنگ و احساس روی بوم هستی، با پکیج آموزش نقاشی رنگ روغن قدم به دنیای هنرمندان بگذار و از پایه تا پیشرفته، نقاشی حرفهای را با لذت و الهام واقعی تجربه کن.
جعفر پناهی: ادامهی جاده با دوربینی کوچکتر
پناهی، شاگرد مستقیم کیارستمی در پروژهی «بادکنک سفید»،
پس از «طعم گیلاس» همان زبان مینیمالیستی را با بیانی سیاسی–اجتماعی گسترش داد.
در فیلمهایی چون «دایره»، «طلای سرخ» و «۳ چهره»،
او مفهوم «جاده» و «گفتوگو» را از کیارستمی به ارث برد؛
اما مقصد را تغییر داد: از جستوجوی معنا، به جستوجوی آزادی.
پناهی در فیلمهایش، تماشاگر را در مسیرِ بودن در جهان ایرانی به سفر میبرد؛
سفری که از دل پرسش بدیعی («چرا باید ادامه داد؟»)
به نیاز جمعی برای شنیدهشدن ختم میشود.
نوری بیلگه جیلان: از آناتولی تا تهران – تداوم سکوت و طبیعت
فیلمساز ترک، نوری بیلگه جیلان، بیش از هر هنرمند غیرایرانی، دنبالهرو روح سینمای کیارستمی است.
در آثاری چون Once Upon a Time in Anatolia و Winter Sleep، او همان ترکیبِ حیرتانگیز از فضای جغرافیایی و روان انسان را خلق میکند.
در مقالات متعددی از European Film Journal آمده است که جیلان، در طراحی میزانسن و زمانبندی پلانهای طولانی، «راه طعم گیلاس» را پی گرفت؛
او نیز از طبیعت، همانند کیارستمی، بهعنوان «آینهی درونی» استفاده میکند.
جیلان در مصاحبهای گفت:
«وقتی برای نخستینبار «طعم گیلاس» را دیدم، فهمیدم سینما میتواند مانند شعر، فقط با نگاه بسازد.»
سعاد مخنت: انسانگرایی شرقی در مستندِ حقیقت
در میان فیلمسازان مستند و نویسندگان نسل جدید، سعاد مخنت (مستندساز و روزنامهنگار آلمانی–مراکشی) نیز از رویکرد کیارستمی بهره برد.
در مستندهایش دربارهی ریشههای افراطگرایی و بازماندگان جنگ، او با استفاده از ریتم آرام، گفتوگوهای بدون قضاوت، و تمرکز بر کرامت انسانی در شرایط مرگ و رنج، یادآور نگاهی انسانی و مدیتیشنگونه است که در «طعم گیلاس» ریشه دارد.
تأثیر بر فیلمهای روانشناختی و سینمای معناگرا
در دو دههی اخیر، بسیاری از فیلمهای روانشناختی مینیمالیستی – مانند The Turin Horse (بلا تار)، The Lighthouse (رابرت اگِرز) یا First Reformed (پال شریدر) – نشانههایی از جهان «طعم گیلاس» را در خود دارند.
در این فیلمها، قهرمان انسانی تنهاست که با وجدان و مرگ خود گفتوگو میکند.
تأکید بر دروننگری، ایستایی زمان، و حضور در سکوت، بازتابی از همان فلسفهی کیارستمی است:
سینما بهمثابه آیینهی ذهن، نه روایت حادثه.
در سطح نظری نیز، منتقدانی چون Paul Schrader و Adrian Martin در کتابهای خود «Transcendental Style in Film» و «The Cinematic Mind»
از کیارستمی بهعنوان یکی از پایهگذاران سینمای معناگرا نام بردهاند.
رابطه با جریان «Slow Cinema» (سینمای تأملی)
اصطلاح Slow Cinema یا سینمای آهسته و تأملی از اوایل دههی ۲۰۰۰ به جریان جهانی در برابر سینمای پرریتم تجاری بدل شد.
فیلمسازانی چون بلا تار، آپیتاچاپونگ ویراستاکول و نوری جیلان،
همگی ریشهی زیباییشناسیشان را به کیارستمی و «طعم گیلاس» نسبت میدهند.
ویژگی اصلی این جریان، همان چیزی است که کیارستمی نخستینبار در جهان تثبیت کرد:
زمان بهمثابه تجربهی زیستی، نه ابزار روایت.
در «طعم گیلاس»، زمان کش میآید تا تماشاگر در خود فرو رود؛ نه برای پیشرفتن، بلکه برای بودن.
به همین دلیل، بسیاری از محققان سینما (از جمله Matthew Flanagan در مقالهی معروف “Towards an Aesthetic of Slow Cinema”)،
فیلم «طعم گیلاس» را یکی از بنیانگذاران معنوی این مکتب معرفی کردهاند.
نتیجهگیری: بازگشت به طعم زندگی
در پایان طعم گیلاس، انسان به درک سادگی و زیبایی زیستن بازمیگردد؛ آگاهی از مرگ، او را به قدردانی از لحظه و طعم دوبارهی زندگی میرساند. فیلم، تولدی آرام از دل خاموشی است.
از جستوجوی مرگ تا بیداری در زیستن
در پایانِ مسیر طولانی «طعم گیلاس»، ما با پرسشی تنها رها نمیشویم؛ بلکه با چشمی تازه به زندگی بازمیگردیم. فیلمی که از دلِ خاک، مرگ، و سکوت آغاز شد، در نهایت به ستایش زندگی رسید نه به شکلی مستقیم یا شعارگونه، بلکه از راه تجربهی عمیقِ نگریستن به نبود.
عباس کیارستمی، در این شاهکار مینیمالیستی، به ما یادآوری میکند که زندگی در لحظههای بیادعا جاری است؛ در صدای باد، در روشنایی صبح، در مزهی توت روی زبان. و شاید معنای بودن، نه در پاسخ به پرسشهای بزرگ فلسفی، بلکه در همین لحظههای بیصدا نهفته باشد.
کشف معنا در میان سادگی
سادگی در جهان کیارستمی، سطح نیست؛ عمق است.
او از پیچیدگی روایت، فلسفهی فهمناپذیر میسازد، و از گفتوگویی ساده در ماشین، اندیشهای هستیشناختی بیرون میکشد.
در نگاه او، جادوی زندگی در همین حضور بیتکلف چیزهای روزمره است: خاک، آفتاب، صدای پرندهای در باد.
همانگونه که بدیعی در پایان، در سکوتی میان خواب و مرگ، شاید دوباره «مزهی بودن» را لمس میکند، تماشاگر نیز درمییابد که معنا نه در کلانروایتها، بلکه در جزئیات فروتن جهان پنهان است.
فیلم در نهایت به ما میگوید: حتی اگر معنایی مطلق نیابی، خودِ جستوجو نوعی زیستن است.
پیوند میان فلسفه و تجربهی زیستن
در «طعم گیلاس»، فلسفه از کتابها بیرون آمده و در جادهی خاکی میچرخد.
اینجا، ایدههای کامو، هایدگر و فرانکل، در چهرهی انسانی گمنام تجسم یافتهاند.
بدیعی، قهرمان فیلسوف نیست؛ انسانی روزمره است که درگیر پرسشهای ابدی است: چرا باید زندگی کرد؟ و اگر دلیلی برای بودن نیست، باز هم آیا نفسِ نگاه به طبیعت، خود دلیلی نمیشود؟
کیارستمی نشان میدهد که فلسفه، وقتی از ذهن به حرکت درمیآید، به تجربه بدل میشود؛ تجربهای زنده، انسانی، ابلهانه و در عین حال مقدس.
در این معنا، فیلم نه شرح فلسفه، بلکه خودِ فلسفه در عمل است: اندیشیدن با تصویر، تأمل با نور، و زیستن با سکوت.
«طعم گیلاس»؛ وصیتنامهی شاعرانهی عباس کیارستمی برای انسان معاصر
اگر «خانهی دوست کجاست؟» جستوجوی معصومیت بود، «طعم گیلاس» سفری است به سوی تأمل و بلوغ.
این فیلم، در ظاهر روایت مرگ یک مرد، اما در عمق، وصیتنامهی شاعرانهی کیارستمی به انسانِ خستهی قرن بیستویکم است:
وصیتی که یادآور میشود زندگی را نه باید تصاحب کرد، بلکه باید دید، باید لمس کرد، باید مزهاش را چشید.
در دنیایی که سرعت، مصرف و فقدان معنا بر آن چیره شده است، «طعم گیلاس» دعوتی است به بازگشت به طعمِ سادهی بودن؛ طعمی که از کودکی تا مرگ با ماست.
کیارستمی با دوربینش نه فیلم میسازد و نه خطابه؛ او آیینهای میگذارد روبهروی ما و میگوید:
نگاه کن، این زندگی است بیپیرایه، بیتکلیف، اما زنده.
طعم زندگی بهجای طعم گیلاس
«طعم گیلاس» پس از پایان، ادامه دارد در ذهن، در نگاه، در راه خانه.
این فیلم، از سطح تصویر به عمق تجربهی زیستن نفوذ میکند؛ از مرگ به ادراک، از پوچی به پذیرش.
در این جهان تصویری، جاده به هستی میرسد، خاک به آگاهی، و انسان به خویشتن.
چنین است میراث کیارستمی:
نه پاسخی آماده، بلکه نگاهِ تازهای به بودن.
و شاید این همان طعم حقیقیِ زندگی باشد؛
طعمی که پس از خاموشی آخرین پلان، تازه در ما آغاز میشود.
سخن آخر
از جادهای که با پرسش مرگ آغاز شد تا نقطهای که به لمس زندگی رسیدیم، «طعم گیلاس» ما را به سفری دروننگرانه برد؛ سفری از سایه تا روشنایی، از شک تا پذیرش. این فیلم نه فقط اثری سینمایی، بلکه تجربهای انسانی است دعوتی به دیدن، نه قضاوت کردن.
سپاس از شما که تا انتهای این مسیر اندیشه و تأمل، با برنا اندیشان همراه بودید.
همراهی شما، طعم شیرینی تفکر و زیستن را به قلم ما بخشید.
تا دیداری دوباره در جادهی بعدیِ معنا،
به یاد داشته باشید: زندگی را باید چشید، نه فقط تعریف کرد.
سوالات متداول
آیا «طعم گیلاس» دربارهی خودکشی است یا دربارهی معنای زندگی؟
در ظاهر، فیلم داستان مردی است که میخواهد به زندگیاش پایان دهد؛ اما در عمق، وادیِ جستوجوی معناست. «طعم گیلاس» از مرگ بهعنوان استعارهای برای بیداری در زندگی استفاده میکند؛ مرگ، نقطهی آغاز فلسفهی زیستن است.
چرا کیارستمی در «طعم گیلاس» از موسیقی استفاده نکرد؟
نبود موسیقی در فیلم، تصمیمی عمدی و فلسفی است. سکوت و صدای طبیعت جایگزین ملودی میشوند تا بیننده، بهجای هدایت عاطفی، مستقیماً با هستیِ خام روبهرو شود. این سکوت بخشی از زبان تفکر در سینمای کیارستمی است.
مفهوم جاده و خاک در فیلم چیست؟
جاده، مسیر آگاهی و خاک، نماد بازگشت به خویشتن است. بدیعی در چرخش میان پیچوخم جاده، از ناامیدی به پذیرش میرسد. در این رمزگان تصویری، طبیعت به آیینهی روان انسان بدل میشود.
چرا پایان فیلم، پشت صحنهی فیلمبرداری را نشان میدهد؟
آن فراروایت، مرز میان واقعیت و خیال را میشکند و میگوید: زندگی خود نوعی فیلم است. کیارستمی با این پایان، یادآور میشود که آگاهی از مرگ، خود نشانهی حیات است وقتی هنر، واقعیت را بیدار میکند.
چه چیزی «طعم گیلاس» را در تاریخ سینما بیهمتا کرده است؟
مینیمالیسم اندیشمندانه، نگاه انسانگرایانه، و ترکیب فلسفه با تأمل تصویری، این فیلم را به اثری جهانی و شاعرانه بدل کرده است. «طعم گیلاس» بیش از یک فیلم، تجربهای آرام و فلسفی از طعم واقعی بودن است.
برنا اندیشان | مرجع تخصصی بهترین پکیج های آموزشی
