«زندگی و دیگر هیچ»، نه نام یک فیلم، که زمزمهای فلسفی از ژرفترین لایههای وجود انسان است؛ فیلمی از عباس کیارستمی که در میانهی ویرانی، از تولد دوباره سخن میگوید. این اثر، میان واقعیت و خیال، میان مرگ و تداوم، معلق است؛ سفری است از خاک لرزیدهی کوکر تا مکاشفهای دربارهی معنا، نگاه و سکوت. فیلمی که با حذف موسیقی، با مکث در تصویر و با صداقتِ نابِ زندگی، ما را وادار میکند دوباره ببینیم، دوباره بیندیشیم و دوباره آغاز کنیم.
در این مقاله با برنا اندیشان همراه باشید تا لایهبهلایه، جهان فلسفی و روانشناختی این شاهکار را بکاویم؛ از بافت پدیدارشناسی تصویر تا اخلاقِ تابآوریِ انسان در برابر نیستی سفری تحلیلی در ژرفنای سینمای کیارستمی، جایی که ویرانی پایان نیست، بلکه آغاز درک تازهای از زندگی، و دیگر هیچ است.
مقدمه: بازگشت به زندگی پس از ویرانی
در قلب سینمای ایران، فیلم زندگی و دیگر هیچ همچون تأملی فلسفی بر مفهوم زیستن پس از فروپاشی جهان انسانی میدرخشد. عباس کیارستمی در این اثر، از دل خاک و ویرانه برآمده از زلزله، تصویری تازه از امید، تداوم و بازآفرینی ارائه میدهد؛ تصویری که از مرزهای روایت سینمایی فراتر رفته و به گفتوگویی هستیشناسانه میان انسان و جهان بدل میشود. این مقدمه، نه صرفاً آغاز یک تحلیل سینمایی، بلکه دعوتی است برای تجربهی دوبارهی پرسشی دیرینه: چگونه میتوان پس از مرگ جمعی، به زندگی بازگشت؟
معرفی جایگاه فیلم در سهگانه کوکر
فیلم زندگی و دیگر هیچ دومین فصل از سهگانهٔ مشهور عباس کیارستمی است که با «خانه دوست کجاست؟» آغاز میشود و با «زیر درختان زیتون» پایان مییابد. اگر فیلم نخست، جستوجویی کودکانه برای یافتن نشانهای از دوستی بود، و فیلم سوم، تماشای عشق در دل زیستن، این میانهراه ـ یعنی «زندگی و دیگر هیچ» ـ جوهر فلسفی کل سهگانه است. در این اثر، کیارستمی خود را از جایگاه راوی ساده به ناظر متفکرِ زندگی ارتقا میدهد؛ از پیرنگ داستانی فاصله میگیرد تا جوهر انسان را در لحظهای که زندگی در مرز نابودی قرار دارد، بازببیند.
این جایگاه، «فیلم زندگی و دیگر هیچ» را به نقطهٔ اتصال میان واقعیت و فلسفه در سینمای ایران بدل میکند؛ جایی که تصویر، نه بازتاب، بلکه ابزار شناخت هستی است.
زمینهٔ تاریخی زلزلهٔ گیلان و انگیزهٔ ساخت اثر
در خرداد ۱۳۶۹، زلزلهای مهیب در استان گیلان بیش از سی هزار نفر را به کام مرگ برد و هزاران خانواده را با ویرانی و بیخانمانی روبهرو کرد. چند روز بعد، عباس کیارستمی بهعنوان هنرمندی جستوجوگر، راهی منطقه شد تا نه صرفاً برای گزارش فاجعه، بلکه برای فهم «زندگی پس از حادثه» تصویری بیافریند.
در دل این سفر، ایدهی فیلم زندگی و دیگر هیچ شکل گرفت؛ فیلمی که بر اساس جستوجوی واقعی کیارستمی برای یافتن بازیگران کودک فیلمِ پیشینش ساخته شد. اما در پس این کنش ساده، انگیزهای فلسفی نهفته بود: درک دوبارهی ریشههای حیات انسانی، در جایی که زمین از نو باید همهچیز را زاده کند.
کیارستمی با حذف هرگونه صحنههای احساسی کلیشهای، و با تکیه بر واقعیت روزمره و زبان تصویری آرام، به جای «نمایش زلزله»، «تجربهی بودن پس از زلزله» را بازمیسازد.
رابطهی میان واقعیت، مستند و تخیل در سینمای کیارستمی
یکی از شگفتیهای فیلم زندگی و دیگر هیچ درهمآمیختگی هوشمندانهی مستند و تخیل است. کیارستمی با نگاهی مینیمالیستی، فیلمی خلق میکند که هم واقعیت اجتماعی زلزله را بازتاب میدهد و هم تخیل او را در خلق معنا به نمایش میگذارد.
در این فیلم، مرز میان «بازیگر» و «انسان واقعی» کاملاً فرو میریزد؛ پدر و پسر در مسیر جستوجوی بازیگران فیلم قبلی، خود به بخشی از زندگی و ویرانی تبدیل میشوند. این همزیستیِ واقعیت و تخیل، روح فلسفی و شاعرانهی اثر را شکل میدهد: جایی که واقعیت، نه بهعنوان امر بیرونی بلکه بهمثابه تجربهای درونی از هستی بازنمایی میشود.
در زبان سینمایی کیارستمی، دوربین نه ناظرِ حادثه بلکه شریکی در فرایند کشف حقیقت است؛ حقیقتی که از درون روزمرگی و سکوت انسانها زاده میشود.
طرح مسئلهی فلسفی مقاله: آیا «زندگی» پس از مرگ جمعی ممکن است؟
پرسش مرکزی که فیلم زندگی و دیگر هیچ پیشروی بیننده میگذارد، صرفاً یک پرسش انسانی نیست، بلکه جوهر پرسش فلسفهی وجود است: آیا پس از فروپاشی معنا، میتوان بار دیگر به زیستن بازگشت؟
کیارستمی، برخلاف نگاه تراژیک مرسوم، پاسخش را در رفتار سادهی مردم، در خندهی کودک، در ازدواج دو جوان پس از فاجعه و در حرکت ماشین بر سربالایی تپه میجوید. این نشانهها همگی استعارههایی از باززایی انسان هستند؛ «زندگی» که در متن «هیچ» جوانه میزند.
فیلم با طرح این پرسش، مخاطب را از دیدن صرف به اندیشیدن دربارهی معنای زیستن پس از ویرانی دعوت میکند. در فلسفهی کیارستمی، امید نه احساس، بلکه کنش است؛ کنشِ ادامه دادن، نفس کشیدن، و رفتن در جادهی خاکیای که هنوز پایانش معلوم نیست.
عباس کیارستمی؛ سینماگرِ هستی و نگریستن
در تاریخ سینمای جهان، کمتر کارگردانی همچون عباس کیارستمی پیدا میشود که توانسته باشد با سادهترین عناصر بصری، پرسشهای عمیق فلسفی را در قالب تصاویری خاموش اما درخشان بازگو کند. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، او نه صرفاً راوی حادثهای بیرونی، بلکه جستجوگری است در قلمرو هستی؛ هنرمندی که از دل ویرانی و فقدان، معنا و تداوم را میکاود. کیارستمی را میتوان فیلسوفی در جهان تصویر دانست؛ سینماگری که دوربینش همچون چشم آگاهی عمل میکند، نه ابزار ثبت واقعیت. در جهان او، دیدنِ زندگی خود به معنای زیستن دوباره آن است.
معرفی مختصر سبک کارگردانی و فلسفهٔ هنری کیارستمی
سبک کیارستمی بر محور سادهسازی، سکوت و مکث بنا شده است؛ او به جای نمایش مستقیمِ واقعیت، آن را در لایههایی از تأمل و سکوت پنهان میکند تا تماشاگر خود به کشف معنا برسد. در سینمای او، هر پلان چون قطعهای از زندگی روزمره است که در ظاهر بیاهمیت، اما در عمق خود سرشار از معناست.
در فیلم زندگی و دیگر هیچ، این فلسفه به اوج میرسد: جادههای خاکی، گفتوگوهای کوتاه، چهرههای بینام و صحنههای تکرارشونده، همگی حلقههایی هستند از زنجیرهای شاعرانه که فلسفهی او را بازتاب میدهد؛ فلسفهای که میگوید زیبایی در امر عادی نهفته است.
کیارستمی با حذف مؤلفههای نمایشی (موسیقی دراماتیک، مونتاژ سریع یا دیالوگهای پرشور)، جهان سینماییاش را به سکوی تفکر بدل میکند. در این جهان، تماشاگر دیگر صرفاً بیننده نیست، بلکه شریک معناست؛ کسی که باید خود از میان خلأها، حقیقت را بیابد.
پیوند میان دیدگاه بصری او با مفاهیم فلسفی مثل اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی
در ریشهی زیباییشناسی کیارستمی، اگزیستانسیالیسم آرام و شرقی جریان دارد. آثارش، بهویژه فیلم زندگی و دیگر هیچ، پاسخی تصویری به پرسشهای بنیادین اگزیستانسیالیسم است: انسان کیست وقتی جهان از زیر پایش فرو میریزد؟ و معنای زندگی در دل نیستی چیست؟
او با استفاده از چشماندازهای باز، مسیرهای بیپایان و جادههایی که مدام دیده میشوند اما هیچگاه به مقصد مشخصی نمیرسند، جهانی میسازد که به تعبیر پدیدارشناسی، در حال آشکار شدن است، نه تعریف شدن. نگاه دوربین در آثار او همان نگاه پدیدارشناس به «بودن» است؛ نگاهی بیواسطه و عاری از پیشداوری.
در این منظر، جاده و حرکت ماشین در «زندگی و دیگر هیچ» فقط استعارهای از سفر فیزیکی نیستند، بلکه نشانههایی از حرکت ذهنی انسان در مسیر کشف وجود خود هستند. به همین دلیل، فیلم در روح خود بیش از آنکه اجتماعی باشد، فلسفی است و هر نما از آن، دعوتی به مراقبه است.
کیارستمی و مفهوم «نگاه» بهمثابهٔ کنش آفرینندهٔ معنا
در جهان کیارستمی، نگاه از دیدن فراتر میرود؛ تبدیل به کنشی آفریننده میشود. او معتقد بود که معنا در جهان وجود ندارد مگر آنکه ما آن را ببینیم. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، این «نگاه» نه تنها وظیفهی دوربین، بلکه جوهر فلسفی اثر است: پدر و پسر با نگریستن به ویرانیهای گیلان، در حقیقت در حال تعریف دوبارهی زندگیاند.
کیارستمی، همانند یک فیلسوف پدیدارشناس، به ما یادآور میشود که نگاه کردن به یک منظرهی ویران یا به چهرهی کودکی زلزلهزده، خود نوعی بازسازی واقعیت است. هر نگاه، نوعی ادامه دادن است؛ و همین نگاه است که از دل هیچ، «زندگی» میسازد.
به همین دلیل، فیلم از تماشاگر میخواهد به جهان خیره شود، نه فقط آن را ببیند. نگاه کردن در اینجا هممعنا با زندگی کردن است.
نقش او به عنوان شاعرِ تصویر، نه تنها راویِ واقعیت
کیارستمی را میتوان شاعرِ واقعیتهای خاموش نامید. او از واژهها میگریزد تا تصویر، خود سخن بگوید. اگر شاعر با کلمات جهان را میسازد، کیارستمی با قابها و سکوتهایش هستی را بازآفرینی میکند.
در فیلم زندگی و دیگر هیچ، هر تصویر چون یک بیت شعر تصویری عمل میکند؛ ریتم آرام اتومبیل در جاده، حرکت دوربین در سربالایی تپه، یا چهرهی مردی که آب میکشد، همه نشانههایی از شاعرانگی هستند که در واقعیت امتداد یافتهاند.
او نه راویِ صرفِ زلزله و مرگ، بلکه خالق نغمهی ناپیدای زندگی است. همان نغمهای که در دل خاکستر، آوای تداوم سر میدهد. بههمینجهت، سینمای او را نمیتوان صرفاً اجتماعی یا انتزاعی دانست؛ بلکه شعری فلسفی است، شعری که با تصاویر نوشته شده و با سکوت خوانده میشود.
در نتیجه، عباس کیارستمی در فیلم زندگی و دیگر هیچ از مرز سینمای روایی عبور میکند و وارد قلمرو اندیشه میشود؛ جایی که تصویر نه خبر از گذشته، بلکه نشانهای از امکان آینده است. او با نگاهی شاعرانه و فلسفی، ثابت میکند که نگاه کردن خود، ادامه دادن زندگی است و شاید همین باشد پاسخ او به پرسش محوری اثر: زندگی، حتی در دل هیچ، باز هم ادامه دارد.
فیلم زندگی و دیگر هیچ؛ جغرافیای رنج و تداوم هستی
در دنیای سینمای عباس کیارستمی، هیچچیز اتفاقی نیست. هر تصویر، هر سکوت، و هر مسیر خاکی حامل معنایی است که باید آن را کشف کرد. فیلم زندگی و دیگر هیچ در ظاهر، روایتی ساده از سفر پدر و پسری به مناطق زلزلهزدهی گیلان است، اما در عمق خود، سفری فلسفی به قلب هستی است؛ جستوجویی برای یافتن معنای زندگی در دل نیستی، و تأملی بر پایداری انسان در برابر ویرانی. در این فیلم، جغرافیا نه پسزمینه، بلکه کاراکتر زندهایست که با انسان سخن میگوید؛ جغرافیایی از رنج که در عین حال بذرِ ادامه دادن را در خود میپروراند.
اگر عاشق طراحی دقیق و جزئینگر هستی، با پکیج آموزش نقاشی با قلم راپید مهارت حرفهای خود را سریع، اصولی و الهامبخش پرورش بده.
خلاصهٔ روایت فیلم، بدون سادهسازی داستان
سه روز پس از زلزلهی خرداد ۱۳۶۹، کارگردانی (با بازی فرهاد خردمند) به همراه پسرش راهی گیلان میشود تا از سرنوشت دو بازیگر کودک فیلم پیشینش، خانهی دوست کجاست؟، باخبر شود. این سفر اما بهجای یافتن آدمها، به کشف معنا تبدیل میشود؛ معنای «بودن»، وقتی همهچیز از دست رفته است. ماشینِ پدر و پسر در مسیر پرپیچوخم جادههای ویرانشده مدام میایستد، راه را گم میکند، از روستاهای نیمهویران میگذرد و با انسانهایی روبهرو میشود که در میان آوار، همچنان زندگی میکنند گاه با خنده، گاه با ازدواج، و گاه با سکوتی بیانتها.
در پایان، وقتی اتومبیل در سربالایی تپه گیر میکند و پدر با کمک مردی که مخزن آب حمل میکند دوباره آن را به حرکت درمیآورد، داستان به نقطهی استعاری خود میرسد: حرکت ادامه دارد. زندگی ادامه دارد. پدر هرگز احمدپورها را نمییابد، اما شاید پاسخِ پرسش اصلی را در خود پیدا میکند اینکه “یافتن” همیشه به معنای رسیدن نیست، بلکه به معنای دیدن دوبارهی مسیر است.
بررسی نمادهای مکان: جاده، ویرانه، تپه، روستا
در فیلم زندگی و دیگر هیچ، جاده نماد مسیر جستوجوی معناست؛ ویرانه یادآور فناپذیری جهان، تپه نشانهٔ صعود روح از رنج، و روستا تمثیل باززایی و تداوم زندگی انسان در دل ویرانی است.
جاده؛ استعارهی هستی
در فیلم زندگی و دیگر هیچ، جاده تنها مسیر فیزیکی نیست؛ استعارهای از جریان مداوم زندگی است. جادهای که گم میشود، میپیچد، مسدود میشود و باز دوباره باز میشود — درست مانند تجربهی زیستن. چرخهای اتومبیل، همان چرخهای زماناند که در دل خاک میچرخند، حتی وقتی مقصدی معلوم در کار نیست.
ویرانه؛ تجسم واقعیت فلسفی نیستی
ویرانهها در فیلم نهتنها یادآور مرگاند، بلکه نشانهی حضور دوبارهی انسان در دل نابودیاند. کیارستمی، برخلاف نگاه ملودراماتیک، ویرانه را صحنهی تولد میبیند. ویرانی، طرد معنا نیست؛ بستر بازسازی آن است. در نگاه پدیدارشناسانهی فیلم، هر ویرانه چیزی از زایش در خود دارد درختی که هنوز سرپا مانده یا دیواری که نیمی از آن ایستاده، همه نشانههای امید بیناماند.
تپه؛ ستیز و صعود
تپهی آخر فیلم، جایی که ماشین از حرکت میایستد، یکی از زیباترین استعارههای بصری در تمام آثار کیارستمی است. این «صعود ناکامل» معنای اگزیستانسیالیستی دارد: انسان تا لحظهی آخر در حال کوشش است، حتی اگر رسیدن ممکن نباشد. کمک مردی که تانک آب را بالا میبرد (نماد حیات) به پدر، استعارهای از همبستگی انسانی است؛ پیوندی که حتی در دل رنج، انسان را نجات میدهد.
روستا؛ حافظهی جمعی
روستا در این فیلم نه مکانی جغرافیایی، بلکه محل یادآوری است؛ محل تداوم انسان. هر چهرهی خسته و هر کودک خندان، بخشی از حافظهی یک ملتاند که از دل خاکستر برخاستهاند. در فلسفهی کیارستمی، روستا خانهی دوبارهسازی معناست؛ همان جایی که زمین میلرزد، اما انسان تصمیم میگیرد بماند.
تحلیل معنایی مسیر پدر و پسر؛ از «جویش معنا» تا «پذیرش زیستن»
سفر پدر و پسر در فیلم زندگی و دیگر هیچ ساختاری درونی دارد؛ حرکتی از عقل به تجربه، از جستوجو به درک. در ابتدا، پدر در جستوجویِ “دیگران” است — بازیگرانی که نمیداند زندهاند یا نه. اما بهتدریج درمییابد که معنای این سفر «یافتن آدمها» نیست، بلکه آشتی با خود زندگی است.
هر برخورد با یک روستایی، هر توقف در جاده، مرحلهای از تحول درونی اوست:
1. از اضطراب و فقدان (در ابتدای فیلم)
2. تا کنجکاوی و مکالمه با مردم (میانهٔ فیلم)
3. و در نهایت، پذیرش آرامِ تداوم زندگی (در پایان).
پسر در این میان، نماد نسلی است که بیاعتناتر اما زندهتر است؛ او میخواهد فوتبال ببیند، بازی کند، بخندد درست وقتی پدر هنوز میان سوگ و جستوجو گرفتار است. رابطهی آن دو در واقع گفتوگوی دو نوع درک از زندگی است: تجربهی گذشته و تولد دوباره.
تأمل بر عنوان اثر: دگرگونی معنای زندگی در دل نیستی
عبارت «زندگی و دیگر هیچ» نه جملهای خبری، بلکه موضعی فلسفی است؛ نوعی گزارهی هستیشناسانه.
در ظاهر، عنوان میتواند یادآور نوعی نادیدهگرفتن باشد: زندگی، و دیگر هیچ. اما در عمق معنایی، این جمله به عکس عمل میکند: یعنی اگر همهچیز از میان برود، باز زندگی هست. این عنوان، چکیدهی جهانبینی کیارستمی است؛ نگاهی که در دل مرگ، معنا را میجوید.
در این نگاه، «هیچ» نه نفی، بلکه زمینهی زایش است. درست همانطور که زمین پس از زلزله دوباره گل میدهد، معنا نیز در میان نیستی جوانه میزند. فیلم در نهایت به ما میآموزد که حتی وقتی همهچیز فرو میریزد، نگاهکردن به زندگی خود عملی مقاومتآمیز است.
فیلم زندگی و دیگر هیچ بهمثابهی زیارتگاهی از تضادها است: ویرانی و شکوفایی، مرگ و استمرار، ناامیدی و لبخند. جغرافیای آن، ترجمان بصری اندیشهٔ کیارستمی دربارهی انسان است انسانی که میداند هیچ تضمینی برای معنا وجود ندارد، اما همچنان در مسیر میرود، فقط به این دلیل ساده و عمیق:
چون «زندگی» هست… و دیگر هیچ.
نگاه فلسفی و پدیدارشناسی تصویر در فیلم
فیلم زندگی و دیگر هیچ نقطهی تلاقی میان هنر و فلسفه است؛ جایی که تصویر، نه بازنمای واقعیت، بلکه خودِ واقعیتِ تجربهشده میشود. در این اثر، کیارستمی با حذف عناصر نمایشی و با خلق ریتمی از سکوت، نگاه را به اندیشیدن بدل میکند. او بهجای آنکه فاجعه را روایت کند، پدیدار فاجعه را «نشان میدهد»؛ یعنی همانگونه که در چشم انسان آشکار میشود، نه آنچنان که باید باشد. از این منظر، فیلم نه فقط مستندِ «پس از زلزله»، بلکه تأملی فلسفی بر معنای بودن در جهانی شکننده است.
همخوانی فیلم با فلسفههای هایدگر، سارتر، و کامو
فیلم زندگی و دیگر هیچ با اندیشههای هایدگر، سارتر و کامو همصداست؛ تأملی بر بودن در جهان، انتخاب و مسئولیت در برابر فقدان، و پذیرش پوچی در عین ادامه زیستن.
این همخوانی، از «دیدنِ آگاهانه» کیارستمی سرچشمه میگیرد؛ زیستن نه برای معنا، بلکه برای تجربهی خودِ زندگی.
هایدگر و «بودن در جهانِ ویران»
در فلسفهی مارتین هایدگر، انسان (Dasein) موجودی است که تنها از خلال بودن-در-جهان معنا مییابد. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، هر قاب تداعی لحظهای است از این «بودن در میان چیزها» در میان خاک، آجر، صدا و سکوت. مردانی که خانه میسازند، زنانی که گریه نمیکنند، کودکانی که بازی میکنند، همه شکلهایی از در-جهان-بودناند، نه انکار آن. در نگاه هایدگری، حقیقت نه پشت واقعیت بلکه در خود ظهور آن است؛ همان چیزی که در نگاه طولانی دوربین کیارستمی بر خاک و سنگ و چهرهها میتوان دید: حضور هستی در سادگی ظاهر.
سارتر؛ آزادی در دل ضرورت
در اندیشهی ژانپل سارتر، معنا نه از بیرون، که از انتخاب فرد برمیخیزد. انسان محکوم به آزادی است: حتی در شرایط ویرانی. در فیلـم، پدر و پسر آزادانه تصمیم میگیرند که بروند، ببینند، و جستوجو کنند، حتی اگر امیدی به یافتن نباشد. این کنش جستوجوگرانه، همان برساخت معنا از دل بیمعنایی است. هر گفتوگوی کوتاه با روستایی، نوعی بازتعریف وجود است؛ چون انسان فقط با مواجهه و تصمیم، «بودن» خود را معنا میکند.
کامو و معنا در دل پوچی
کیارستمی، بیآنکه شعار بدهد، در کنار آلبر کامو میایستد؛ جایی که انسان، پوچی را میپذیرد اما تسلیمش نمیشود. جادهی خاکی و بیپایان فیلم، نسخهی تصویریِ «صخرهی سیزیف» است: بالا رفتنِ بیوقفه، بیپایان، و با لبخند آرام. همانگونه که سیزیف باید سنگ را دوباره بالا ببرد، مرد فیلم نیز باید جاده را طی کند — نه از سر امید سادهدلانه، بلکه از نوعی پذیرش فلسفیِ بودن. درونمایهی فیلم با فلسفهی کامویی همصداست: زندگی بهرغم هیچ.
بازخوانی مفهوم «زندگی بهرغم هیچ»؛ پیوند با فلسفهٔ پوچی و امید
در دل ویرانی گیلان، کیارستمی به ما میگوید: زندگی کردن، خود نوعی پاسخ است؛ پاسخ به پوچی. این همان اندیشهای است که کامو آن را در جملهی معروفش میپرورد که «باید سیزیف را خوشبخت تصور کنیم». فیلم، تصویری از انسانهایی است که از خاکستر میخندند، خانه میسازند، و ازدواج میکنند بیآنکه بر فاجعه فریاد بزنند.
در جهان کیارستمی، امید نه احساس، بلکه انتخاب است. امید یعنی رفتن، فیلم گرفتن، جستوجوی کودکانی که شاید دیگر وجود نداشته باشند. این «پویش در هیچ» به معنایی تازه از زیستن منجر میشود: زندگی، بیآنکه دلیل بیرونی داشته باشد، ارزشی درونی دارد.
جستوجوی معنا در طبیعت و ویرانی، در سکوت و گفتوگوهای روزمره
در فلسفهی پدیدارشناسی، سکوت نقشی بنیادی دارد: زبان، پیش از سخن، در ادراک جهان شکل میگیرد. کیارستمی با سکوتهای طولانی، با همنشینی صداهای باد، گنجشک یا موتور ماشین، ما را وادار میکند تا بشنویم. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، طبیعت همان زبان دوم انسان است گِل و خاک، ادامهی سخنِ انسانهایی هستند که گرفتارِ فاجعهاند اما هنوز در گفتوگوی درونی با جهاناند.
گفتوگوهای بهظاهر بیاهمیت (مثل اشاره به قیمت بلیط یا مسابقه فوتبال) دقیقاً در همین نسبت معنا مییابند: گفتوگوهای سادهای که زندگی را از ابهام نجات میدهند. فلسفه در این فیلم، از دل مکالمات روزمره میجوشد، نه از خطابه یا منطق. هر جملهی کوتاه، دریچهای است به پایداری هستی در زندگی معمولی.
مفهوم چرخش دوربین و نگاه انسانی در برابر امر فاجعه
حرکتهای آرام و چرخش دوربین در فیلم، نوعی تبدیل نگاه به تأمل است. دوربین هیچگاه بهسوی فاجعه نمیتازد؛ بلکه به آرامی از کنار آن میگذرد، با احترام به سکوت و عزت انسان. این چرخشها تفسیر تصویریِ پدیدارشناسیاند: ما هر چیز را نه در لحظهی دیدن، بلکه در چرخش دید تجربه میکنیم.
دوربین در برابر امر فاجعه نمیگریزد و همزمان خیره هم نمیماند؛ بلکه به تماشاگر مجال میدهد که «خود ببیند». این نگاه انسانی و بدون پیشداوری، همان کنش اخلاقیِ فلسفه است: احترام به واقعیتِ دیگری.
در مکثهای طولانی و قابهای باز، کیارستمی از ما میخواهد با چشم انسانیِ خویش بنگریم؛ نه با چشم تماشاچی فاجعه، بلکه با دیدِ همدردی. در این لحظهها، سینما از روایت فاصله میگیرد و بدل به فلسفه میشود: فلسفهی دیدن، فلسفهی بودنی که در دل نابودی، هنوز میگوید: زندگی هست… و دیگر هیچ.
تحلیل روانشناختی فیلم زندگی و دیگر هیچ
در لایهی روانشناختی، فیلم زندگی و دیگر هیچ روایت صبورانهای است از روانِ زخمی انسان ایرانی پس از فاجعه، و از چگونگی بازسازی درونی او با نیرویی بهظاهر ساده اما ژرف: تابآوری، معناجویی و امید. کیارستمی در این فیلم، بهجای تصویر سوگ یا خشونت، فرآیند شفابخشی روانِ جمعی را نشان میدهد؛ گویی دوربینش بهجای ضبط زلزله، در حال رصد بازسازی روان انسانها است. او از منظر پدیدارشناسیِ روان (Phenomenology of Psyche) به انسان مینگرد؛ انسانی که در میان خاکستر، هنوز به زندگی باور دارد.
روانشناسی تابآوری و معناجویی پس از فروپاشی
از دیدگاه روانشناسی، «تابآوری» یعنی توانایی بازگشت به تعادل پس از رویداد فاجعهبار. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، تابآوری در میان شخصیتهای بینام، در رفتارهای روزمره و جزئی جریان دارد:
- کودکی که بیآنکه بترسد روی آوار بازی میکند،
- مردی که با سیاهچادرش دوباره خانه میسازد،
- زنی که از ازدواج تازهاش حرف میزند،
- و پدری که فقط ادامه میدهد تا ببیند.
اینها نشانههای بازگشتِ روان به زندگیاند، نه از طریق انکار سوگ، بلکه از طریق ادامه دادن.
در رواندرمانیهای پس از بحران، اصل معناجویی از فروید تا فرانکل همواره تأکید دارد که انسان تنها وقتی میتواند رنج را تحمل کند که معنایی در آن بیابد. فیلم کیارستمی دقیقاً در این مسیر حرکت میکند: معنا از درونِ عملِ زیستن زاده میشود، نه از خطابه، نه از موعظه.
در نگاه فرانکل، معنا نهتنها امید را زنده میکند، بلکه نیروی حیاتی برای بقاست. در این فیلم نیز، معنا در سادهترین شکلش ظهور میکند؛ در گفتوگوی کوتاه پیرزنی، در حرکت مردی که آب میبرد، یا در نگاه پدر به پسرش. همین معناهای خرد، ساختار تابآوری جمعی را میسازند معناهایی بدون کلمات، اما پر از جان.
نقش پدر، پسر و مردم روستا در بازسازی روانِ جمعی
کیارستمی در ساختار روایی، سه نیروی روانی را بهگونهای استعاری در سه گروه نمایش میدهد:
پدر
نمایندهی عقل و آگاهی است؛ روانِ خسته اما کنجکاو. او در سفرش میان ویرانهها، در واقع بهدنبال بازسازی درونی خود است. پدر بهنوعی «درمانگرِ خودآگاه» جامعه است، که در مواجهه با فاجعه، با نگاه و پرسش بهجای سوگواری سعی میکند واقعیت را درک کند.
پسر
تجلی «زندگی» و آینده است. رفتار بیپیرایهی او (طلب مسابقه فوتبال، بیتفاوتی به ترس بزرگسالان) نمایانگر انرژی روانی ناخودآگاه جمعی است – همان لیبیدوی حیاتی یونگی که از دل مرگ سر برمیدارد. پسر یادآور ظرفیت روان برای تولد دوباره است.
مردم روستا
بدن اجتماعیاند؛ ناخودآگاه جمعی که همزمان رنج و تداوم را در خود دارد. آنها از بقا حرف نمیزنند، بلکه عمل میکنند. در روانشناسی تروما (Trauma Psychology)، این کنش فعالانه برای ادامه دادن، مهمترین مرحلهٔ بهبود جمعی است؛ بازسازی بلافصل معنا از دل عمل روزمره.
در ترکیب این سه نیرو، فیلم زندگی و دیگر هیچ ساختاری سهلایه از روان جمعی ارائه میدهد: مشاهده، تداوم، و آفرینش.
بررسی آرکیتایپهای یونگی: پدر، کودک، راه، خانه
کیارستمی بهصورت ناخودآگاه از آرکیتایپهایی بهره میبرد که یادآور ساختار سفر در اسطورههای کهناند؛ همان مسیر قهرمان که از غیبت تا بازگشت، تجربهی تولد دوباره را میگذراند.
پدر: آرکیتایپ آگاهی، راهنما و وجدان بیدار؛ او نمایندهی عقل و جستوجوی معناست.
کودک: سمبل نوزایی روان است. در اندیشهی یونگ، کهنالگوی کودک الهی تجسم امید و امکان تحول است؛ پسر فیلم همان نیروست که بیآنکه معنای فلسفی بداند، حامل تداوم زندگی است.
راه: مسیر تحول روانی است جادهای که در فیلم مدام پیموده میشود اما مقصد ندارد؛ چون مقصد خود «زیستن» است.
خانه: در فیلم غایب است، اما همین غیبتِ خانه معنا دارد. خانهٔ ویران، معادل روانِ از دسترفته است، و تلاش شخصیتها برای بازسازی آن همان فرآیند بازسازی درونی است.
بدینسان فیلم، سفری است از ویرانی ناخودآگاه به بازسازی آگاهانه؛ از فروپاشی تا پیدایش دوبارهی خویش.
بازنمایی امید و ادامهٔ زندگی در برابر سوگ و نابودی
کیارستمی برای بازنمایی امید، از زبان روانشناسی استفاده نمیکند؛ از زبان زیستن بهره میگیرد. امید در این فیلم نه احساس، بلکه عمل است. مردم در فیلم عزادار نمینمایند چون در دل ویرانی، مشغول زیستناند. همین کنش ساده، نوعی مقاومت روانی است در برابر فرورفتن در پوچی.
در روانشناسی سوگ، سه مرحلهی انطباق تعریف میشود: ناباوری، پذیرش، و بازسازی. فیلم از مرحلهی سوم آغاز میشود؛ یعنی از جایی که زندگی، بیآنکه انکارش آشکار شود، دوباره راه میافتد. چهرهی روستاییان یا رفتار پسر، یادآور چنین بازسازی جمعی است؛ نوعی امید بینام که در عمل نهفته است.
مقایسه با نظریههای فرانکل (معنادرمانی) و ایرمَن (روانشناسی بازسازی پس از آسیب)
ویکتور فرانکل در نظریهٔ معنادرمانی (Logotherapy) میگوید: «انسان حتی در رنج، آزاد است تا معنایی بیافریند.» کیارستمی در سطح سینما، همین اصل را مصور میکند. شخصیتهای فیلم، حتی بدون گفتن از امید، در عمل آن را میسازند. آنها از جهان شکایت نمیکنند، بلکه آن را باز میآفرینند.
در معنادرمانی، معنا سه سرچشمه دارد: کار، عشق، و رنج. در فیلم، هر سه حضور دارند: کار در ساختوساز مجدد، عشق در پیوند انسانها، و رنج در سکوتشان.
از سوی دیگر، با دیدگاه جورج ایرمَن (Jerome Ermann) دربارهی روانشناسی بازسازی پس از آسیب نیز همخوانی عمیقی دیده میشود. ایرمَن معتقد بود که در بازسازی جمعی، «ارتباط انسانی» نقش درمانگر دارد. کیارستمی نیز امید را در تعامل تصویر میکند: در گفتوگوهای کوتاه، در نگاههای همدلانه، و در رابطهی پدر و پسری که نماد حافظه و آیندهاند.
در تحلیل روانشناختی، فیلم زندگی و دیگر هیچ پویشی است میان فروپاشی و بازسازی روان انسان؛ فیلمی که بهجای نمایش زخم، فرآیند ترمیم را نشان میدهد. از منظر یونگی و فرانکلی، این فیلم خود یک «رواندرمانی جمعی تصویری» است. بازگویی آرام کیارستمی از زندگی پس از مرگ جمعی، ما را به بینشی ژرف میرساند:
انسان، حتی در دلِ هیچ، قدرتِ معنا ساختن دارد و شاید همین معنا، همان «دیگر هیچ» باشد که فیلم وعده میدهد.
زبان سینمایی و زیباییشناسی کیارستمی در فیلم زندگی و دیگر هیچ
سینمای عباس کیارستمی در فیلم زندگی و دیگر هیچ، عرصهای میان واقعیت و تأمل است؛ جهانی که زبانش نه گفتار، بلکه تصویر و سکوت است. در این اثر، فرم، فلسفهی زیستن را روایت میکند: ریتم تصویر، صدای خاموش طبیعت، و حتی حذف موسیقی، همه به یک زبان پنهان اشاره دارند؛ زبانِ نگریستن. این فیلم بیش از هر گفتوگویی، دربارهی “چگونه دیدن” است سینمایی که از دل ویرانهها، «زیبایی آرام حقیقت» را برمیکشد.
مینیمالیسم بصری، سکوت، و ریتم در فیلم
مینیمالیسم در سینمای کیارستمی نه سبک، که نگرش است؛ نوعی اخلاق دیدن. در فیلم زندگی و دیگر هیچ، کیارستمی جهان را به حداقل عناصر فرو میکاهد تا معنا در خلأ زاده شود. قابها ساده، خطوط افق روشن، حرکتها کند و تکرارشوندهاند. این سادگی، همان بستر زایش معناست؛ زیرا هر چیز غیرضروری حذف میشود تا حضور «هستی» آشکار شود.
سکوت در این میان نقش موسیقی را دارد. سکوتِ پس از زلزله، سکوت جاده، و حتی سکوت میان دیالوگهای پدر و پسر، فضاهایی از اندیشه میسازند. این ریتم کند و مکثدار، به تماشاگر اجازه میدهد که نگاه کند، نه فقط ببیند. کیارستمی ریتم را به طبیعت میسپارد: حرکت خودرو در پیچ و خاک، صدای باد یا پرندگان، و بازدم طولانی شتابان مردمان روستا همه تبدیل به موسیقی طبیعی زندگی میشوند.
مینیمالیسم کیارستمی همان حذف برای حضور است: حضورِ اندیشه در عدمِ تزئین.
مفهوم «فقدان موسیقی» و نقش آن در ایجاد فاصله شناختی
یکی از تصمیمهای کلیدی در فیلم زندگی و دیگر هیچ، حذف موسیقی ساختهی حسین علیزاده بود؛ تصمیمی که به ظاهر جسورانه، در واقع ریشه در فلسفهی زیباشناسی کیارستمی داشت. نبود موسیقی، تماشاگر را مستقیماً در قلب واقعیت رها میکند. بهجای هدایت احساسی، نوعی فاصلهی شناختی (Cognitive Distance) ایجاد میشود؛ همان چیزی که برشت “بیگانگی آگاه” مینامید، اما در سینمای کیارستمی معنایی شرقی و اندرونی مییابد.
موسیقی حذف میشود تا جهان، خودش صدا شود. صدای موتور ماشین، قدم زدن مرد، یا خندهی کودک، جایگزین ملودی میگردد و به اصوات معنا میبخشد. این حذفِ حسابشده، تماشاگر را از انفعال نجات میدهد و او را در فرآیند معناسازی شریک میکند. سکوت در این فیلم نه خلأ، بلکه فضای تأمل است؛ فاصلهای که بیننده در آن، “خودِ معنا” را میشنود.
گفتوگو میان تصویر و واقعیت در سینمای مستند-تخیلی
کیارستمی در این فیلم، مرز میان مستند و تخیل را عمداً مخدوش میکند. فیلم در بستر «واقعیت واقعی» میگذرد پسلرزههای زلزله اما از طریق بازسازی، تبدیل به مستندِ تخیل میشود.
دوربین، واقعیت را همانطور که میبیند نمایش نمیدهد؛ بلکه با قاببندی و مکثهای زمانمند، آن را به ساحت تجربهی انسانی بدل میکند.
به بیان نظریهپردازان سینمای پدیدارشناختی (همچون آندره بازن)، واقعیت در سینمای کیارستمی نه ناشی از “واقعنمایی”، بلکه از “اعتماد به حضور اشیا”ست.
در فیلم زندگی و دیگر هیچ، تصویر و واقعیت پیوسته با هم گفتوگو میکنند: تخیل، واقعیت را نرمتر میکند و واقعیت، تخیل را توجیه. این گفتوگوست که باعث میشود فیلم نه گزارش، بلکه تجربهی زیستنِ دوباره باشد.
تحلیل پلانهای کلیدی
در زندگی و دیگر هیچ، پلانهایی چون صعود ماشین از تپه، گفتوگوی ازدواج و نگاه پایانی، لحظات اوج معناییاند که در آنها واقعیت به تأمل فلسفی بدل میشود.
این پلانها با ریتم کند و سکوت کیارستمی، مخاطب را از تماشاگر به «ناظر هستی» تبدیل میکنند؛ جایی که دیدن خود، معنا میآفریند.
صحنهٔ ازدواج
در دل ویرانهها، مراسم سادهٔ ازدواجی برگزار میشود. این پلان نقطهٔ عطف روانی فیلم است: جایی که «مرگ» به «زندگی» راه میدهد. قاب بسته، بدون موسیقی، با حرکت آرام دوربین. کیارستمی در این سکانس، امید را نه بهعنوان احساس، بلکه کنش انسانی نشان میدهد؛ یکی از قلههای زیباییشناسیِ زندگی بهرغم هیچ.
صحنهٔ بالا رفتن ماشین از تپه
این پلان، عصارهٔ فلسفهی فیلم است. ماشین در سربالایی زمین لغزنده گیر میکند، و مردی که تانک آب را بالا میبرد، به یاری پدر میآید. آب، در نمادشناسی شرقی، نشانهی زندگی است. این صحنه با ریتم کند و نفسگیرش، تصویری از کوشش انسان در برابر جبر طبیعت است. حرکت ماشین، همان صعود اگزیستانسیالیستی است؛ همانگونه که در معنای نمادین کامویی، زندگی یعنی هل دادن سنگ تا آخرین لحظه.
نگاه آخر
در پایان فیلم، نگاهی آرام، بیکلام و در سکوت، بر چشمانداز تپه و آسمان مینشیند. این نگاه پایانی، جمع اضداد است: ویرانی و امید، خاموشی و حیات. در این لحظه، دوربین به آرامی از جستوجوی بیرونی فاصله گرفته و وارد قلمرو تأمل در هستی میشود. نگاه آخر، همان نگاه کیارستمی است به انسان: ساده، صبور، بیداوری.
شیوههای تدوین، فیلمبرداری و ارتباط آن با فلسفهی دیدن
تدوین در فیلم بر اساس ریتم طبیعی روایت انجام شده است، نه بر پایهی منطق دراماتیک. بر خلاف سینمای شهری یا پرکات، کیارستمی از تدوین تنفسی بهره میگیرد؛ یعنی پلانها با “نفس انسان” هماهنگاند. هر کات حکم یک دم و بازدم دارد.
فیلمبرداری با لنزهای باز، نور طبیعی و دوربین در فاصلهی انسانی پیش میرود. این فاصله، میدان آزاد برای پدیدار شدن واقعیت است: نه نزدیک برای دخالت، نه دور برای بیتفاوتی. دوربین، همچون ناظر آگاه و مهربانیست که تنها حضور دارد. این نگاه، فلسفهی دیدن در کیارستمی است: «شناخت نه با تملک، بلکه با حضور حاصل میشود.»
در این میان، حرکتهای پیوستهی دوربین در جادهها استعارهای تصویری از جریان هستی است. تدوین، همچون زمان، نرم و ممتد است؛ هیچچیز ناگهانی نیست، زیرا هیچچیز بهراستی پایان نمییابد.
موسیقی حذفشده؛ فلسفهٔ سکوت در فیلم زندگی و دیگر هیچ
در میان ارکان ساخت فیلم، شاید تصمیم عباس کیارستمی برای حذف موسیقی حسین علیزاده از نهاییترین نسخهٔ زندگی و دیگر هیچ یکی از ژرفترین و بحثبرانگیزترین انتخابهای هنری تاریخ سینمای ایران باشد. این تصمیم، تنها حذف یک لایه صوتی نیست؛ بلکه بخشی از فلسفهٔ کیارستمی دربارهی مشاهده، سکوت و استقلال واقعیت از تفسیر بیرونی است. او میخواست جهان در برابر دوربین خود بسنده باشد، بیواسطه و بیتوضیح چنانکه زندگی هم بیشرح است.
ماجرای موسیقی و دلیل حذف آن
در نسخهٔ اولیهٔ فیلم، حسین علیزاده موسیقیای متناسب با فضای اندوه و بازسازی پس از زلزله ساخته بود؛ ترکیبی از نغمههای ایرانی و ساختار احساسی آرام. اما هنگام تدوین، کیارستمی احساس کرد که این موسیقی «جهان فیلم را جهت میدهد» و تماشاگر را رهنمود میکند به احساسی خاص؛ درحالیکه او دقیقاً خلاف این را میخواست: آزادی مخاطب در تجربهٔ واقعیت بدون واسطهٔ عاطفهٔ آماده.
در گفتوگوهای بعدی، کیارستمی گفته بود:
«زندگی خودش موسیقی دارد، وقتی صدای ماشین، باد و صدای مردم را بشنوی، دیگر موسیقی لازم نیست.»
این حذف، نه نشانهٔ طرد موسیقی، بلکه بیانیهای زیباییشناختی بود. او با حذف آن، حقیقتی سینمایی را آشکار کرد: گاهی هر افزودنی، کاستن از واقعیت است.
فلسفهٔ «تصویرِ خام» و استقلال معنا از موسیقی و کلام
کیارستمی از اواخر دههی ۱۳۶۰ به فلسفهای نزدیک شده بود که خود آن را «سینمای بیمیانجی» مینامید؛ سینمایی که تماشاگر را نه به احساس بلکه به حضور نزدیک میکند. در این نگاه، تصویر خام، در تمام نقصها و بینظمیهایش، حامل کاملترین معناست. او باور داشت که هر افزودنی (دیالوگ توضیحی، صدای موسیقی، نورپردازی صحنهپردازانه) درواقع مانعی میان واقعیت و درک انسانی ایجاد میکند.
در زندگی و دیگر هیچ همین ایده اجرایی شد: قابهای طبیعی، صداهای غیرکنترلشده، گفتوگوهای روزمره و حذف موسیقی، باعث شدند تا فیلم، ادراک خالص از «بودن» را تداعی کند. مخاطب نه هدایت میشود، نه تحریک؛ بلکه صرفاً حاضر است و جهان را میبیند. این حضور خام، خود به شکل فلسفیترین صورت معنا بدل میشود، معنا در غیاب زبان.
از منظر پدیدارشناسی تصویری، «تصویر خام» در آثار کیارستمی میتواند همپوش با مفهوم چیز در خود (thing-in-itself) نزد کانت باشد؛ تصویری که پیش از تأویل، ارزش ذاتی دارد. تماشاگر، در برابر این جهان بیپوشش، نمیتواند منفعل باشد؛ چون خود حامل معنا میشود.
سکوت در نظریههای زیباییشناسی کیارستمی
سکوت برای کیارستمی یک خلأ صوتی نیست؛ یک فلسفهٔ زیستن است. در جهان پس از زلزله، سکوت همان خاک تازه است که باید معنا روی آن بروید. این سکوت سه کارکرد بنیادی دارد:
سکوت بهمثابه تأمل
حذف موسیقی، تماشاگر را به درونِ تأمل میبرد. به جای هدایت حسی، او در سکوت به اندیشه دعوت میشود. سکوت همین بستر شناختِ “هستی بدون کلمه” است؛ چیزی که در پدیدارشناسی به آن حضور بیتفسیری میگویند.
سکوت بهعنوان اخلاق دیدن
در مواجهه با ویرانی، سکوت یعنی احترام؛ یعنی نگریستن بیقضاوت. در اخلاقِ زیباییشناسی کیارستمی، سخننگفتن از رنج دیگران، خود نحوهای از همدلی است. سکوت، از تجاوز به واقعیت جلوگیری میکند.
سکوت بهعنوان موسیقی زندگی
کیارستمی بهجای نتها، صداهای طبیعت را موسیقی میدانست؛ صدای باد در شاخوبرگ، صدای ماشین در سربالایی، و خندههای پراکندهی مردم در روستا. این صداها، موسیقی هستیاند. سکوت در میانشان، ضرباهنگ همین زندگی بیآهنگ است.
از دیدگاه زیباییشناسی مدرن، سکوت کیارستمی ادامهای بر اندیشهٔ جان کیج در مؤلفهٔ معروف ۴:۳۳ است جایی که خاموشی خود اثر است. اما در جهان شرقیِ کیارستمی، این سکوت نه اعتراض، بلکه مراقبه است؛ تأیید آرام زندگی در دل فقدان.
زندگی و دیگر هیچ در سهگانهٔ کوکر؛ سفر از واقعیت به فراواقعیت
سهگانهٔ کوکر یکی از پرشکوهترین سفرهای سینمایی عباس کیارستمی است؛ سه فیلمی که هر یک از دل دیگری زاده میشوند، بیآنکه ادامهٔ زمانی یا روایی صِرف باشند. در این سه اثر خانه دوست کجاست؟ (۱۳۶۵)، زندگی و دیگر هیچ (۱۳۷۰) و زیر درختان زیتون (۱۳۷۳) ما نه یک داستان واحد، بلکه تحول خود آگاهی سینما را میبینیم. این سهگانه، در حقیقت سفر سینما از معصومیت تا آگاهی است؛ راهی که از جستوجوی سادهٔ یک کودک برای دفتر مشق، به تأملی متافیزیکی دربارهٔ سینما و هستی منتهی میشود.
جایگاه زندگی و دیگر هیچ در میان سهگانه
خانه دوست کجاست؟ نخستین بخش سهگانه است؛ سینمایی که در خالصترین وجهش، قصهٔ سادهای از اخلاق و مسئولیت فردی میگوید. در زندگی و دیگر هیچ، همان جهان ملموس، پس از دههای دگرگون میشود جهانِ زلزلهزدهای که فیلمساز (یا نسخهای از او، یعنی پدر فیلم) به آن بازمیگردد تا بازیگران فیلم پیشین را جستوجو کند.
از اینجا به بعد، مرز میان واقعیت، بازسازی و تخیل از میان میرود. کیارستمی در میانهٔ سهگانه به نقطهی تعلیق و تأمل میرسد: فیلم دیگر روایتگر یک داستان نیست، بلکه روایتگر روایتگری است در واقع، دربارهٔ خود سینما حرف میزند.
بنابراین جایگاه زندگی و دیگر هیچ در سهگانه، «میانهی عبور» است؛ پلی است میان کودکِ کنشگر (خانه دوست کجاست؟) و فیلمسازِ ناظر (زیر درختان زیتون). اگر در بخش اول زندگی بازنمایی میشود، در میانیترین بخش زندگی بازاندیشی میشود، و در بخش آخر، در سطحی فرامتنی، زندگی بازآفرینی میشود.
نسبت میان سه فیلم: سه سطح از واقعیت
در سهگانهٔ کوکر، عباس کیارستمی مسیر تکامل نگاه سینمایی خود را از واقعیتِ زیسته تا بازاندیشی در خودِ سینما طی میکند. در فیلم نخست، خانه دوست کجاست؟، روایت کاملاً درونداستانی است؛ دوربین در دل زندگی کودک و اخلاق روزمره میزیَد و جهان تصویری، بیواسطه و ملموس است. در گام دوم، زندگی و دیگر هیچ، کیارستمی از درون داستان فاصله میگیرد و به برونداستان وارد میشود؛ کارگردانی که در جادهای پر از ویرانی در جستوجوی بازیگر فیلم پیشین است، در واقع به پرسشی فلسفی دربارهی خودِ واقعیت دست میزند. اینجا جهان تصویری، ترکیبی از واقعیت بیرونی و تأمل در بازنمایی است؛ نوعی واقعیتِ در حال فاصلهگیری از خود. در نهایت، زیر درختان زیتون، به مرحلهٔ متافیکشن میرسد؛ فیلمی دربارهٔ ساخت فیلم دوم، که هم واقعیت را میسازد و هم به ساختگی بودنش آگاه است. این تغییر تدریجی، سه سطح را شکل میدهد: از اخلاق در زندگی روزمره تا آگاهی از خود سینما سفری فلسفی از واقعیت به فراواقعیت، از دیدن تا اندیشیدن.
به تعبیر دیگر، مسیر سهگانه از «انسان در زندگی»، به «انسان در حال دیدن زندگی»، و نهایتاً به «سینما در حال نگاه به خود» میرسد.
در زندگی و دیگر هیچ، ما نخستین بار دوربین را در عمل آگاه میبینیم؛ دوربینی که دیگر نمیخواهد بازنمایی کند، بلکه میخواهد دربارهٔ بازنمایی تأمل کند.
مفهوم «جهش واقعیت به فراواقعیت» در سهگانه
کیارستمی در سهگانهٔ کوکر، بهتدریج از بازنمایی واقعیت به بازنمایی شک در بازنمایی عبور میکند. این همان «جهش واقعیت به فراواقعیت» است:
در خانه دوست کجاست؟، واقعیت به شکل بدیهی و بیواسطه حضور دارد؛ جهان بهمثابهٔ «امر محسوس».
در زندگی و دیگر هیچ، این جهان شکسته و از نو دیده میشود؛ کارگردان در جستوجوی بازیگران اثر پیشین، از مرز بازنمایی عبور میکند و به ساحت بازتاب میرسد.
در زیر درختان زیتون، واقعیت چنان در خودآگاهی فرو میرود که تبدیل به نمایشِ ساختگی واقعیت میشود: ما فیلمی میبینیم دربارهٔ ساخت فیلم دوم.
این حرکت، نقشهٔ فلسفی کیارستمی است: واقعیت → بازسازی → آگاهی از بازسازی.
او از بازنمایی جهان بیرونی حرکت میکند به تأمل دربارهٔ «خودِ نگاه فیلمساز».
در زبان فلسفی، این پویش را میتوان همخوان با حرکت پدیدارشناختی دانست: از پدیدار به نیت آگاهانه (رهیافت هرمنوتیکی). بدینسان، زندگی و دیگر هیچ لحظهٔ گذار از پدیدار به آگاهی است.
نگاه متافیکشنال به خودِ سینما و بازیگر
در بخش دوم سهگانه، کیارستمی بهوضوح وارد قلمروی متافیکشن (Meta-fiction) میشود؛ یعنی فیلمی که از خود آگاه است و دربارهٔ فرآیند فیلمسازی سخن میگوید. در آغاز زندگی و دیگر هیچ، مردی (نزدیک به خود کیارستمی) در حال جستوجوی بازیگران فیلم اول است — بدینترتیب، فیلم مستقیماً به خودِ سینمای کیارستمی ارجاع میدهد.
اینجا بازیگر دیگر «شخصیت» نیست، بلکه اثر است: او بین نقش و واقعیت خود معلق میماند. ما نه میدانیم این پدر، همان فیلمساز است یا نمایندهاش، و نه میدانیم مردان و زنان روستایی، «بازیگر»ند یا «خودشان».
این تعلیق آگاهانه، همان لحظهٔ بینامتنیِ سینمای کیارستمی است: جایی که واقعیت و ساحت فیلم چنان درهم میآمیزند که مرز «فیلم» و «زندگی» از میان میرود.
در زیر درختان زیتون، این رویکرد به اوج میرسد فیلمی دربارهٔ تصویربرداری یکی از سکانسهای زندگی و دیگر هیچ، که خود ادامهٔ زندگی واقعی بازیگران است.
در نگاه متافیکشنال کیارستمی، سینما خود نوعی زندگی است که از واقعیت و تخیل زاده میشود. انسان در جهان او، بازیگر هستی است، بیآنکه فیلمنامهای داشته باشد.
زندگی و دیگر هیچ نه فقط فیلم میانی سهگانه، بلکه محور فلسفی آن است؛ جایی که سینما از روایت به تأمل، از بازنمایی به حضور، و از انسان به نگاه خودِ انسان میرسد. سهگانهٔ کوکر، در شکل کلان خود، سفر هستیشناختی نگاه کیارستمی است:
- از «کودکی که اخلاق را میجوید»،
- تا «فیلمسازی که معنا را میجوید»،
- و «سینمایی که وجود خود را میجوید».
در پایان، زندگی و دیگر هیچ همان نقطهٔ میانیِ این دایره است جایی که زندگی، دیگر فقط موضوع سینما نیست، بلکه خودِ سینما، زندگی میشود.
خوانش انسانی و اخلاقی فیلم زندگی و دیگر هیچ
اگر سهگانهٔ کوکر را به مثابه سفر انسان از ناآگاهی به آگاهی بدانیم، در میانهٔ این مسیر یعنی در زندگی و دیگر هیچ لحظهای رخ میدهد که انسان نه در برابر جهان، بلکه درون جهانِ رنج قرار میگیرد. این فیلم، بیش از آنکه بازسازی یک واقعهٔ طبیعی باشد، نوعی مراقبه دربارهٔ اخلاقِ زیستن است: مواجههٔ انسان با دیگری، با رنجِ مشترک، و با پرسش بنیادین «چگونه میتوان ادامه داد؟». در این دیدگاه، کیارستمی سینما را به عرصهی اخلاق تبدیل میکند اخلاقی به معنای اگزیستانسیالیستی، یعنی مسئولیت در برابر هستیِ دیگران.
اگر به دنبال یادگیری هنری آرامشبخش و دقیق هستی، با پکیج آموزش نقاشی بارگ اصول طراحی کلاسیک را حرفهای و گامبهگام تجربه کن.
بازنمایی انسان در بستر رنج و بقا
جهان فیلم پس از زلزلهٔ گیلان، ویرانشده است. اما نکتهٔ بنیادین در نگاه کیارستمی آن است که ویرانی را نه «پایان»، بلکه بستری برای تولد دوبارهٔ معنا میبیند. انسانهایی که دوربین او ثبت میکند، نه قربانیاند نه قهرمان؛ آنان انسانهای روزمرهایاند که در دل فاجعه، ادامه میدهند.
پدر در طول جاده بهدنبال بازیگران کودکِ فیلم پیشین است، اما آنچه میبیند، بازماندگانِ زیستناند: مردمی که خانه را دوباره میسازند، عروسی میگیرند، و با لبخند در خاک ایستادهاند. این بازنمایی ساده و بیتکلف، تصویر انسانی است از «تابآوری»؛ از کوشش برای نگهداشت حیات در دل فروپاشی.
کیارستمی در این اثر، بیننده را وادار میکند که در برابر این صحنهها قضاوت نکند، بلکه به شنیدن و دیدنِ وجودِ دیگری بپردازد. در جامعهای که هر لحظه از مرگ سیراب شده، نگاه او دعوتی است به بازشناسی زندگی، بیهیاهو اما فعال.
فلسفهٔ همدلی و توان درکِ دیگری در مواجهه با فقدان
در قلب فیلم، مفهومی نهفته است که میتوان آن را فلسفهٔ همدلی اگزیستانسیالیستی نامید؛ یعنی درک دیگری نه بهخاطر شباهت، بلکه بهخاطر اشتراک در رنجِ هستی. این همدلی، بر پایهٔ احساس یا شفقت نیست، بلکه بر پایهٔ فهمِ وجودی فقدان بنا شده است: همهٔ ما در وضعیت «از دست دادن» شریکیم.
کیارستمی بهجای آنکه رنج را نمایش دهد، آن را قابل زیستن میکند. همدلی در جهان او، فعلی است اخلاقی؛ عملی است چون نگاهکردن، نزدیکشدن، سکوت کردن، پرسیدن بیادعا. دوربین او هیچکس را قهرمان نمیکند، و درست در همین مهارِ احساسات است که همدلی حقیقتی فلسفی مییابد.
در سکانس عروسی، مخاطب شاهد تلاقی فقدان و زندگی است: رنج هنوز حاضر است، اما زندگی بهرغم آن ادامه دارد. این همان جملهٔ نانوشتهٔ فیلم است — زندگی، و دیگر هیچ. تداوم حیات نه از سر خوشبینی، بلکه از سر فهمِ جهان بهمثابه اشتراک در بودن.
پیوند میان سینمای کیارستمی و اخلاق اگزیستانسیالیستی
در فلسفهٔ اگزیستانسیالیستی، اخلاق نه مجموعهای از بایدها، بلکه مسئولیت انسانی در برابر دیگری و جهان است. سارتر میگوید: «هر انتخابِ انسان، انسانیت را تعریف میکند.» کیارستمی نیز در این فیلم، انتخابِ دیدن را به مثابه عمل اخلاقی بازمینماید.
او برخلاف سینمای رئالیستی که سعی دارد «واقعیت» را نشان دهد، واقعیت را به «پرسش اخلاقی» بدل میکند:
آیا میتوان نگاه کرد و عبور نکرد؟
آیا میتوان دید و به یاد آورد که هر زندگی، بهرغم پوچی، سزاوار احترام است؟
در اینجا اگزیستانسیالیسم، از ساحت فردی بهره میگیرد و به اخلاق جمعی تبدیل میشود. کیارستمی بهجای شعار، عمل را نشان میدهد؛ مردمِ بازمانده را که میسازند، مردی را که میپرسد، کودکی را که میدود. این کنشهای کوچک، جوهر اخلاق هستند. اخلاقی بیکلام، اما بنیادین.
از دید پدیدارشناسی اخلاق، دوربینِ کیارستمی شهادت حضور است حضور دیگری، حضور رنج، حضور زندگی. او میان تصویر و داوری فاصله میگذارد تا ما تنها بمانیم با معنا. این درکِ دیگری، شکلی از مسئولیت فلسفی است: تأییدِ هستی در برابر نیستی.
جایگاه جهانی و جوایز بینالمللی فیلم زندگی و دیگر هیچ
فیلم زندگی و دیگر هیچ نهتنها در تاریخ سینمای ایران، بلکه در حافظهٔ جهانی سینمای معاصر به عنوان بیانیهای مینیمال از باززایی انسان پس از ویرانی شناخته میشود. کیارستمی با این اثر، زبان خاصی از سینما را به جهان معرفی کرد؛ زبانی که بهجای کلام و نمایشِ دراماتیک، بر تماشا، سکوت و حضورِ هستی در جزئیات روزمره تکیه داشت. این فیلم در آغاز دههٔ ۹۰ میلادی (۱۹۹۲–۱۹۹۳)، زمانی که سینمای ایران هنوز در ادبیات جهانی بهطور جدی شناخته نشده بود، پلی شد میان شرق و غرب، میان «واقعیت ایرانی» و «تفکر فلسفی جهانی».
افتخارات بینالمللی؛ از کن تا سائوپائولو
زندگی و دیگر هیچ در جشنوارههای جهانی، نه صرفاً به عنوان نمایندهٔ سینمای ایران، بلکه به عنوان نمونهای از سینمای تأملی و انسانمدار شناخته شد. مهمترین افتخارات آن عبارتاند از:
جشنواره کن (۱۹۹۲)
اکران جهانی فیلم در بخش نوعی نگاه (Un Certain Regard) با استقبال چشمگیر منتقدان همراه بود. بسیاری از منتقدان اروپایی فیلم را نمونهای نادر از “Cinema of Observation” خواندند. در پایان، اثر موفق به دریافت جایزه روسل (Rossellini Award) شد؛ نشانهای از پیوند وینچنزو روسلینی با سینمای حقیقتگرا.
جشنواره سائوپائولو (۱۹۹۲)
برندهٔ جایزه ویژهٔ هیئت داوران در جشنواره بینالمللی فیلم سائوپائولو برزیل، که در آنزمان یکی از معتبرترین بسترهای سینمای هنری جهان بود. داوران فیلم را «روایتگر فلسفه امید در بستر ویرانی» توصیف کردند و موفقیت آن موجب گسترش نمایش جهانی سهگانهٔ کوکر شد.
علاوه بر این، فیلم در جشنوارههایی چون توکیو، تورنتو، لوکارنو و سنگاپور نیز با تحسین روبهرو شد. بسیاری از منتقدان، پس از نمایش فیلم، سینمای کیارستمی را در کنار آثار آنتونیونی و بلاتار به عنوان «سینمای سکون و نگاه» دستهبندی کردند.
تأثیر فیلم بر منتقدان غربی و شکلگیری تصویر جهانی سینمای ایران
پس از نمایش در کن، جریان تازهای در نقد سینمای جهان پدید آمد که بعدها با عنوان Iranian Minimalist Cinema شناخته شد. منتقدانی چون جاناتان روزنبام، آدرین مارتین و مایکل سیسینسکی آغاز این سبک را از زندگی و دیگر هیچ دانستند؛ فیلمی که به تعبیر روزنبام، «با حذف موسیقی و درام، به موسیقی لحظهها وفادار ماند».
واکنش غربیها به این فیلم، واکنشی بود از جنس درک فرهنگی، نه صرفاً تحسین هنری. آنان با زبان ساده و بیپیرایهٔ اثر، تصویری تازه از ایران یافتند: ایرانی که در ویرانی، هنوز قادر است عشق و امید را بازسازی کند. این نگاه، در دورهای که اخبار جهانی عمدتاً چهرهای سیاسی از ایران ارائه میداد، نمایشی انسانی از زیستن را جایگزین کرد.
از آن پس، منتقدان، کیارستمی را «فیلسوفِ جادهها» و «هایدگرِ سینمای شرق» نامیدند؛ و سینمای ایران را نه صرفاً ملی، بلکه جهانی و تأملانگیز تلقی کردند.
واکنش جامعهٔ جهانی به زبان مینیمال سینمای ایران
در میان فیلمهای هنری جهان، زندگی و دیگر هیچ یکی از معدود آثاری بود که توانست بدون تکیه بر اکشن، موسیقی، یا دیالوگِ پرکشش، تجربهٔ اصیلِ دیدن را برای مخاطب غربی ممکن کند. تماشاگران در اروپا و ژاپن، در برابر ریتم کند و سکوت فیلم، واکنشی پارادوکسیک داشتند: ابتدا سرد، سپس عمیقاً مجذوب.
این زبان مینیمال، جلوتر از زمان خود بود. در دههٔ نود، هنوز سینمای جهان به پرگویی عادت داشت؛ اما کیارستمی با حذفها، با سکوتها، جهانی تازه ساخت جهانی که بازتاب تفکر شرقی در قالبی مدرن بود. این شیوه بعدها الهامبخش کارگردانانی چون نوری بیلگه جیلان، کارلوس ریگاداس و سؤیچیرا آی در شرق آسیا شد.
چنانکه سوزان سونتاگ نوشت:
«کیارستمی به ما میآموزد که چگونه در سکوت، زندگی را ببینیم؛ در این سکوت، اخلاق نهفته است.»
مفهوم جهانی «Life Goes On» و ترجمهٔ فرهنگی آن
عنوان بینالمللی فیلم، Life, and Nothing More… (یا در نسخههای دیگر Life Goes On)، تنها ترجمهٔ زبانی نیست؛ بلکه ترجمهٔ فرهنگیِ فلسفهٔ زندگی برای مخاطب جهانی است. در فرهنگ غربی، عبارت Life Goes On نمادِ پذیرش و امید پس از بحران است؛ اما در جهان کیارستمی، این مفهوم عمق بیشتری دارد: پذیرفتن زندگی نه بهعنوان ادامهٔ روتین، بلکه بهعنوان ادامهٔ معنا در غیاب معنا.
ترجمهٔ فرهنگی فیلم، به جهانیان نشان داد که در اندیشهٔ ایرانی، زندگی حتی پس از «هیچ» نیز واجد معناست؛ معنایی نه مذهبی، نه تراژیک، بلکه وجودی همان نوع پذیرش که کامو از آن سخن میگوید: ادامه دادن، حتی بیدلیل.
در نتیجه، Life Goes On برای مخاطب جهانی تنها یک شعار نشد، بلکه نوعی مفهوم فلسفیِ زیستن در پسِ نیستی بود.
نتیجهگیری و میراث فلسفی فیلم زندگی و دیگر هیچ
زندگی و دیگر هیچ نه صرفاً پایان سهگانهٔ کوکر، بلکه نقطهٔ اوجِ تأمل فلسفی عباس کیارستمی دربارهٔ ماهیت زندگی است؛ تلاشی آرام و بیادعا برای بازگفتن جهانی که پس از ویرانی، از نو خود را میسازد ــ نه از راه قهرمانی یا التیام بیرونی، بلکه از طریق بازگشت به امر ساده: دیدن، شنیدن، زیستن.
در نگاه کیارستمی، مفهوم «زندگی» نه نقطهٔ مقابل مرگ، بلکه امتدادی از بودن است؛ حالتی از استمرار که در دل فقدان جوانه میزند. او با حذف درام، موسیقی، و حتی قهرمان، ما را در برابر حقیقت عریان هستی قرار میدهد: جهان ادامه دارد بیآنکه وعدهای برای معنا بدهد، و معنای آن، دقیقاً در همین ادامهدادنِ بیدلیل نهفته است.
نگاه کیارستمی به زندگی، فقدان و باززایی
در فلسفهٔ کیارستمی، فقدان خود سرچشمهٔ معنا میشود. همانگونه که زمینِ ویران در کوکر به صحنهٔ بازسازی بدل میشود، مرگ نیز در فیلم او بخشی از چرخهٔ زیستن است؛ نه نفی زندگی، بلکه شرطِ تداوم آن. این نگاه ریشه در درکی ایرانی ـ شرقی از هستی دارد؛ جایی که نیستی در دل بودن جریان دارد و هر رنجی، خاستگاهی برای زایش تازه است.
فیلم به شکلی استعاری، سیزیف را ـدر هیأت مردی که از کوه بالا میرود و بازمیگردد به یاد میآورد: تکرار، نه به عنوان محکومیت، بلکه به عنوان لحظهای برای تأییدِ وجود. کیارستمی این تعبیر را از پوچیِ کامویی به روشناییِ شرقی رسانده است: زندگی ارزشمند است چون ادامه دارد، حتی وقتی معنایش ناپدید میشود.
پیام جهانی فیلم برای انسان معاصر
در جهانی که مملو از آشفتگی، جنگ و فروپاشیهای درونی است، زندگی و دیگر هیچ پیام آرام اما بنیادینی را برای انسان معاصر به ارمغان میآورد:
سکوت کن، ببین، و در دل ویرانی نیز زندگی را باور کن.
کیارستمی در تقابل با سینمای شتابزدهٔ مدرن، انسانی را پیش روی ما میگذارد که نه در پی نجات بیرونی، بلکه در جستجوی نوعی نجات درون است نجاتِ از طریق دیدن و پذیرفتن. در برابر فرهنگ تصویرهای پرهیاهو، او ما را به تمرینی وجودی فرا میخواند: بازگشت به جزئیات، به لحظه، به جادهای که در هر پیچ، پیچیدگی تازهٔ هستی را آشکار میکند.
در این معنا، فیلمش نوعی «مانیفست هستیدوستانه» است؛ پیمانِ سکوت میان انسان و جهان برای همزیستن، حتی وقتی جهان در حال فروپاشی است.
استمرار معنا در دل ویرانی: «زندگی، و باز زندگی»
اگر عنوان فارسی فیلم «زندگی و دیگر هیچ» نوعی پذیرش فروتنانه باشد، ادامهٔ اندیشهٔ آن در جانِ اثر چیزی فراتر است: زندگی، و باز زندگی.
این تعبیر، خلاصهٔ میراث فلسفی کیارستمی است گفتمانی که از دل واقعیت به سوی تأملی متافیزیکی حرکت میکند. سینمای او ما را به تجربهای پدیدارشناسانه فرا میخواند: مواجههٔ مستقیم با امر نابِ زیستن، بدون میانجی احساس، موسیقی یا قضاوت. در همین حذف است که معنا زاده میشود، و در سکوتِ میان درد، چیزی به نام «ادامه» معنا میگیرد.
زندگی و دیگر هیچ با پایان نمییابد؛ بلکه آغاز میشود. با هر تماشای دوباره، خلأیی تازه آشکار میشود، و در دل آن خلأ، نورِ کوچکی از معنا.
میراث فلسفی
میراث این فیلم، در تاریخ سینما، چیزی فراتر از دستاورد فرمی است. این میراث، اخلاقِ نگاه کردن است؛ یادآوریِ اینکه هر تصویر، مسئولیتی انسانی دارد. کیارستمی فلسفه را از کتابها به جاده و خاک و چهرهٔ مردم برد، و نشان داد که تفکر میتواند در سکوت شکل گیرد، در حرکت ماشین بر سربالایی، در خندهٔ کودکی پس از رنج.
به همین دلیل است که فیلم او، همزمان بومی و جهانی است: از خاک ایران برمیخیزد اما با زبانِ جهان سخن میگوید زبانی که میگوید:
«زندگی، در هر شرایطی، ادامه دارد.» و این، نه شعار، بلکه عمیقترین شکل ایمان به انسان است.
سخن آخر
سینما، گاه بیش از آنکه داستانی را روایت کند، آیینهای میشود برای دیدن خودِ زندگی. زندگی و دیگر هیچ عباس کیارستمی، چنین آیینهای است؛ شفاف، صبور و عمیق. فیلم، ما را از دل ویرانی به سوی باززایی معنا میبرد؛ یادآور اینکه حتی در سکوت و خاک، نفسِ زندگی جاری است و نگاه ما، همچنان میتواند ببخشد، بیاموزد و ادامه دهد.
از شما سپاسگزاریم که تا پایان این سفر فلسفی و احساسی، با برنا اندیشان همراه بودید. همراهی شما یعنی ایمان به اندیشیدن، به دیدن دوباره، و به زیستن در دل هیچانگاریها.
سوالات متداول
چرا فیلم زندگی و دیگر هیچ را اثری فلسفی میدانند؟
زیرا کیارستمی در این فیلم از روایت صرف عبور میکند و هستی را به پرسش میکشد؛ او با ترکیب نگاه پدیدارشناسانه و اگزیستانسیالیستی، مفهوم «زیستن بهرغم نیستی» را به تصویر میکشد.
حذف موسیقی در فیلم چه معنا و کارکردی دارد؟
این تصمیم آگاهانه، بخشی از فلسفهٔ سکوت کیارستمی است؛ حذف موسیقی یعنی دعوت مخاطب به تجربهٔ «تصویر خام» و ادراک مستقیم واقعیت، بیمیانجی احساسات تحمیلی.
چه نسبتی میان زلزله در فیلم و مسئلهٔ وجودی انسان برقرار است؟
زلزله استعارهای از فروپاشی معنای جهان است، و جستوجوی پدر در جاده، نماد کوشش انسان برای بازسازی معنا در دل ویرانی؛ نوعی باززایی هستیشناسانه پس از فقدان.
پیام جهانی فیلم برای مخاطب امروز چیست؟
پیام فیلم، ایمان به تداوم زندگی است حتی در فقدان معنا. Life Goes On تبدیل به بیانیهای وجودی برای انسان معاصر شده است: «زندگی ارزش زیستن دارد چون ادامه دارد.»
زندگی و دیگر هیچ چه نقشی در تثبیت سینمای ایران در جهان داشت؟
این فیلم پایهگذار درک جهانی از سینمای مینیمال ایرانی شد؛ منتقدان غربی آن را گامی بزرگ در پیوند «تفکر شرقی» با زبان سینمای مدرن دانستند تولد جهانی تازه از دیدن و اندیشیدن.
برنا اندیشان | مرجع تخصصی بهترین پکیج های آموزشی
