بدون شک، دنیای فلسفه به سختی میتواند از غنای ذهنی که به آن اهمیت داده شده است، بیخبر باشد. اغلب، این ذهنهای درخشان بیشتر به مردان تعلق داشته و تاریخ فلسفه به عنوان زمینهای اصطلاحاً “مردانه” شناخته میشود. با این حال، زنانی نیز در جهان فلسفه حضور دارند که با وجود تعداد کمتر آنها در این عرصه، ارزشمندیها و تأثیرات چشمگیری ایجاد کردهاند.
ردپای قوی و پرانرژی زنان فیلسوف در تاریخ، حتی اگر گاهی اوقات از حافظهی تاریخ پاک شده باشد، امری بینظیر و غنی است. در واقع، این باور که در جهان فلسفه هیچ فیلسوف زنی وجود ندارد، یک نظر اشتباه و غلط است.
بنابراین، لازم است که ما این دیدگاه مردانه و تبعیضآمیز را رها کرده و به معرفی و تحلیل اندیشمندان زن در فلسفه توجه بیشتری داشته باشیم. در این مقاله از مجله علمی برنا اندیشان تصمیم داریم تا مقاله ای کامل در مورد 10 زنی که مسیر فلسفه را تغییر دادند را در اختیار شما افراد علاقه مند به فلسفه قرار دهیم.
چرا فیلسوف زن نداریم؟
ممکن است این سوال برخی افراد را به خود انداخته باشد که تاریخ اندیشه زنان کجاست؟ چرا ما از آن آگاه نیستیم؟ چرا در ساقه درسهای فلسفه، اساتیدی چون ارسطو، روسو، کانت و راسل را معرفی و آثار آنها را مورد بحث قرار میدهیم، اما از آموزههای شخصیتهایی چون انهدوآنا اکدی، کریستین دو پیزان، امیلی دو شاتله، پاندیتا رامابای ساراسوتی یا ای. ای. کنستانس جونز سکوت میکنیم؟
این امر ممکن است به عنوان یک نمونه از جهانبینی مرکز محور و تمرکز بر فرهنگهای مردانه در جامعه تفسیر شود. در کلاسهای درس و برنامههای آموزشی، غالباً به طور ناخودآگاه یا متعمد به سوی آثار و افکار مردانه معروف و پرسنلهی فلسفی جهان میپردازیم، در حالی که زنانی که در حوزههای مختلف از جمله فلسفه به بررسی و توسعه اندیشه پرداختهاند، به طور گستردهتر شناخته نشدهاند.
به منظور دستیابی به یک تاریخ اندیشه کامل و کاملتر، ضروری است که ما این نقطه نابرابری و کاهش توجه به دستاوردهای زنان در فلسفه را برطرف کنیم و نقش آنان را به عنوان افرادی با تأثیرگذاری عظیم در تکوین تفکر انسانی، بازنگری کنیم.
پیشنهاد می شود به مقاله زنان روانشناس مراجعه نمایید. حتی در فرهنگ اروپایی که زنان در آن نقش برجستهتری دارند، روایت مردسالارانه بر تاریخ فرهنگ و اندیشه غلبه کرده است. این روایت بر این اساس است که تاریخ اندیشه زنان اصلاً وجود نداشته است؛ زیرا زنان به طور سنتی از حضور در مدارس و دانشگاهها محروم شدهاند.
با این حال، پژوهشگران همواره بر نقش فیلسوف زن از دورانهای گذشته تأکید کردهاند و همچنین آنها حتی بر تأثیرگذاری زنان فیلسوف بر همکاران مرد خود نیز تأکید داشتهاند. یاکوب بروکر، نویسندهی اولین تاریخ جامع فلسفه عصر مدرن در سال ۱۷۴۵ میلادی، ادعای عدم حضور زنان در عرصهی اندیشه را رد کرده و بیان کرده است:
زنان با فطرت خردمند در تمام اقلیمها و فرهنگها حضور داشتهاند؛ از جمله در جوامع کلدانی، ایرانی، هندی، مصری، سلت و غیره. در این مکان های مختلف، هرگز ابایی از جلب توجه به حکمت و دانش زنان نشده است.
به عنوان یک نمونه، میتوان به عدم توجه به زنان فیلسوف در دوره یونان باستان حتی از پیش از زمان سقراط اشاره کرد. اثرات اندیشهها و ایدههای فیلسوف فرانسوی، امیلی دو شاتله، میتواند حتی در آثار کانت مشاهده شود؛ به علاوه، خود برتراند راسل اعتراف کرده است که ایدههای مهمی را از فلسفهی ای. ای. کنستانس جونز به ارث برده است.
یکی از دلایل اصلی حذف زنان از تاریخ فلسفه میتواند با نمونه زیر توضیح داده شود: آموزههای گذشتهی آگوستین که قرون درازی است که در دانشگاهها تدریس شدهاند. متأسفانه، نظریات او درباره زنان به نحوی مشابه با دیدگاههای برخی افراطی های راستگرا در دنیای امروز است.
آگوستین اعتقاد دارد که زنان عامل شرارت هستند، نماد گناه و ارزشمند است که در بدبختی زندگی کنند. او به این باور است که حوا با اغوای آدم، نسل بشر را از بهشت ابدی محروم کرد. این اندیشهها البته موجب مخالفتهای فراوان شده است، از جمله اظهارات ایزوتا نوگارولا که علیه دیدگاههای آگوستین ادله فراهم کرده و اظهار داشته است: “گفتههای آگوستین حتی با کتاب مقدس نیز در تناقض است؛ زیرا آدم در دیدگاه آگوستین به عنوان یک فرد بیاراده و ضعیفالنفس توصیف میشود؛ در حالی که کتاب مقدس بر این تأکید دارد که خداوند همه انسانها را آزاد و برابر آفریده است.”
این نمونه تنها یک اشاره است به اهمیت شنیدن صدای زنان، درک تاریخ آنها و درک چگونگی مقابله با سلطه و ستم. این در حالی است که حتی در اروپا، جایی که جنبش فمینیسم بیش از هر جای دیگری نقش فعالی دارد، هیچ نهادی وجود ندارد که بیعدالتیهایی که زنان در طول تاریخ تجربه کردهاند را به طور جامع ثبت و آرشیو کند.
احتمالاً این سوال مطرح شده که اگر سعی کنیم به شناخت و گردآوری تاریخ اندیشهی زنان بپردازیم، چه کسی از این کار سود خواهد برد؟ این گام مهم نه تنها به نحوهای جهت گیری روشنگرانه در تاریخ انسانیت ایجاد میکند، بلکه به لحاظ اثرگذاری در کاهش مردسالاری و زنستیزی نقش بسیار حیاتی دارد.
دسترسی به روایتها و اندیشههای فیلسوفان زن، به ویژه به نسلهای جوان، انگیزه حقیقتجویی را بالا میبرد و میتواند برای پاکسازی از تعصبات جنسیتی در زمینهی فلسفه کمک کند. با این مقدمه، هدف ما این است که در این مطلب، ده نفر از فیلسوفان زن برجسته را که ممکن است پیشتر به آنها آگاه نبودهاید، معرفی کنیم.
هانا آرنت
یوهانا هانا آرنت (۱۹۰۶ – ۱۹۷۵ میلادی)، فیلسوف زن یهودی آلمانی تبار، به طور ابتدایی تحت تأثیر هایدگر تحصیل کرد ولی به دلیل فعالیتهای علیه پروپاگاندای ضد یهود، توسط گشتاپو دستگیر شد و در سال ۱۹۳۳ به زندان افتاد.
سپس، هانا آرنت تصمیم گرفت زندگی را تحت سایه رژیم نازی رها کند و به پاریس فرار کند. در نهایت، پس از هفت سال، به ایالات متحده مهاجرت کرد. علایق اصلی او ابتدا در زمینهی اگزیستانسیالیسم و اندیشههای سنت آگوستین بود، اما به تدریج به فلسفهی سیاسی جلب شد.
آرنت، که به عنوان یک فردی که شاهد دو جنگ جهانی و حکومت نازیها بوده است، توانسته بهترین تأملات خود را درباره توتالیتاریسم ارائه دهد، که برای دههها تأثیرگذارترین اثر در زمینه دولتهای تمامکننده بوده است. مفهوم معروف آرنت به نام “ابتذال شر” به تفکر او درباره توتالیتاریسم اشاره دارد و در یک مقاله منتشر شده در نیویورکر، تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم: گزارشی درباره ابتذال شر»، به بررسی محاکمه یک بوروکرات نازی به نام آدولف آیشمن پرداخت. این مقاله توجیهاتی را درباره چرایی و ضرورت اعدام آیشمن ارائه کرد و بعدها به صورت کتاب به همین نام منتشر شد.
به جز این موارد، دو جلد از کتاب “زندگی ذهن” که اصلاً قرار بود سه جلد باشد، و مقالههای آرنت درباره فلسفهی سیاسی کانت پس از درگذشت او در سال ۱۹۷۵ منتشر شدند. مهمترین اثر آرنت، “ریشههای توتالیتاریسم” نام دارد که به عنوان یکی از مهمترین آثار سیاسی قرن بیستم محسوب میشود. این کتاب پس از انتخابات آمریکا و آغاز دوره ریاست جمهوری دونالد ترامپ، با ۱۶۰۰ درصد افزایش فروش مواجه شد.
“واقعیت تلخ این است که بسیاری از اعمال ناپسند به وسیله افرادی انجام میشود که هرگز تصمیم نمیگیرند که خوب یا بد باشند.”
هیپاتیا اهل اسکندریه
هیپاتیا (متولد ۳۵۰ – ۳۷۰ میلادی)، ساکن اسکندریه، به تأکید برخی پژوهشگران، اولین زن فیلسوف جهان محسوب میشود که در دوران حکومت بیزانس و با پیروی از مکتب نوافلاطونی، فعالیت فکری خود را داشت. او از سال ۴۰۰ تا لحظهی درگذشتش در سال ۴۱۵ میلادی، از پیروان فلوطین بود و مکتب نوافلاطونی را در اسکندریه گسترش داد. شهرت چندان بزرگی داشت که معتقد بودند همهی نامهها و ارتباطات مرتبط با عنوان “فیلسوف” به هیپاتیا منسلک میشدند.
علاوه بر زمینهی فلسفه، هیپاتیا یک ریاضیدان و ستارهشناس برجسته بوده است که مفاهیم مرتبط با سطوح مختلف واقعیت و توانایی انسان در درک این سطوح را به دیگران آموزش میداد. به نظر میرسد که او اعتقاد داشت که تمام جوانب جهان طبیعی از یک اصل اساسی سرچشمه میگیرند و انسانها قادر به درک کامل این واقعیت نهایی نیستند.
عدم شناخت کامل از هیپاتیا به دلیل عدم باقیماندن هیچ اثری از او، به جز نامههایی از یکی از دانشجویانش، مربوط میشود. با این حال، تأثیرگذاری و شهرت هیپاتیا به حدی بزرگ بوده که جامعهی مسیحی اسکندریه احساس خطر کرده و او را به قتل رساند.
احتمالاً تأکید هیپاتیا بر اهمیت و ارزش علم به مقابله با آموزههای دینی، باعث شد که راهبانان تصمیم به از بین بردن هیپاتیا و آموزههای او بگیرند. برخی پژوهشگران در زمینه فلسفه، به جانب اینکه هیپاتیا را اولین زن فیلسوف معتبر میدانند، او را به عنوان شهید راه فلسفه میشناسند که جایگاهش قابل مقایسه با سقراط دارد.
سیمون دوبووار
سیمون دوبووار (۱۹۰۸ تا ۱۹۸۶ میلادی)، نویسنده، فمینیست، و فیلسوف زن فرانسوی با تأکید بر جریان اگزیستانسیالیسم، به عنوان یک اگزیستانسیالیست به تجربیات و واقعیت زندگی اعتقاد داشت و میآمد که انسانها باید خودشان تصمیم بگیرند چه کسی میخواهند باشند و چگونه میخواهند زندگی کنند.
وی به ایده میپرداخت که هر چه جامعه بیشترین فشار را بر فرد وارد کند، انتخاب آنچه که واقعاً میخواهید، سختتر میشود؛ و به خصوص برای زنان. در اثر مشهور خود به نام “جنس دوم” یا “The Second Sex” (۱۹۴۹ میلادی)، او این مفهوم را بیان کرد که “زنان به دنیا نمیآیند، بلکه ساخته میشوند.” این عبارت به این معناست که تعریف اصولی از زنانگی وجود ندارد؛ بلکه هنجارهای اجتماعی سعی دارند زنان را در چارچوبهای تعیینشدهای از زندگی قرار دهند.
سیمون دوبووار (۱۹۰۸ تا ۱۹۸۶ میلادی)، نویسنده، فمینیست، و فیلسوف زن فرانسوی با تأکید بر جریان اگزیستانسیالیسم، همواره زیر سایه معشوق خود، ژان پل سارتر، قرار گرفته بود و تلاش کرد فعالیتهای خود در زمینههای فمینیسم و اگزیستانسیالیسم را به طور رادیکالتری پیگیری کند.
برخی از ایدههای او، همچون “وجود برای خود” و “وجود در خود” دربارهی آزادی انسان، با افکار سارتر همپوشانی داشتند. با این حال، بهترین اثر فلسفی او، “اخلاق ابهام” یا “The Ethics of Ambiguity” (۱۹۴۸ میلادی)، فارغ از ارتباط او با سارتر، به عنوان یک اثر برجسته در حوزهی فلسفهی اگزیستانسیالیسم محسوب میشود.
در “جنس دوم”، بووار استدلال میکند که زنان تاریخساز با تصور اشتباه که تنها “انحرافی” از آنچه مردانه است هستند، عقبماندهاند و پیشفرضهایی که برای موفقیت فمینیسم باید از بین برود را مورد بررسی قرار میدهد.
تعریف مرد به عنوان انسان و زن به عنوان مونث، غالباً منجر به این اتفاق میشود که هر زمان زن به عنوان یک انسان رفتار میکند، افراد اطراف آن را به عنوان کسی که از مرد تقلید میکند، توصیف میکنند.
مری ولستون کرافت
مری ولستون کرافت (۱۷۵۹ تا ۱۷۹۷ میلادی)، فیلسوف رن، فعال اجتماعی و نویسنده انگلیسی، به عنوان اولین فمینیست انگلیس شناخته میشود. او با مانیفست ولستون کرافت که بیش از ۲۲۵ سال پیش نگاشته شده است، تاکنون اهمیت خود را حفظ کرده و همچنان با مسائل معاصر جامعه تطابق دارد.
در سال ۱۷۹۲ میلادی، یک قرن پیش از ظهور اصطلاح “فمینیسم”، کرافت در کتاب “احقاق حقوق زنان” (A Vindication of the Rights of Woman) ایدهآلهای خود را ارائه داد و با تأکید بر ضرورت اختصاص حقوق برابر برای زنان و مردان، از اهمیت تربیت آموزشی برای زنان سخن گفت.
ولستون کرافت از تدابیر برقراری یک سیستم آموزش ملی رایگان حمایت میکرد، جایی که دختران و پسران به صورت مشترک آموزش دیده و به دانستههای علمی و ادبی دست پیدا کنند. این حمایت مختصراً در همان زمانی ارائه شده بود که سیستم اجتماعی موجود تلاش میکرد به بهانههای اجتماعی و اقتصادی، بهویژه در شرایطی که نیازمندیهای اجتماعی به دلایلی چون ازدواج به زنان ارتباط مستقیم مییافتند و به دلیل نبود آموزش رسمی، زنان را در حالت نادانی نگه داشته شوند.
وقتی که اصطلاح “مردسالاری” هنوز ابداع نشده بود، ولستون کرافت به ایده مطرح کرد که مردان تمایل دارند جامعهای را حفظ و تثبیت کنند که قدرت و سلطه در آن به مردان تعلق دارد و زنان از جریان قدرت حذف میشوند.
امیدوارم همجنسان خودم بپذیرند که با آنها براساس اصول منطقی و منطقمحور رفتار میکنم، نه به عنوان موجوداتی که گویی همیشه در دوران کودکی خود گرفتار مواقعیتهای ناتوانی هستند و قادر به تنهایی ایستادن بر روی پای خودشان نمیباشند.
آین رند
آین رَند یا آلیسا زینوفیونا روزنباوم (۱۹۰۵ تا ۱۹۸۶ میلادی)، رماننویس، فیلسوف زن جنجالی روس و یک کاپیتالیست رادیکال بود که آثارش در میان جوانان محافظهکار محبوبیت دارد.
او در سال ۱۹۲۴ میلادی به ایالات متحده رفت و نوعی از فردگرایی (individualism) را توسعه داد که خود را عینیتگرایی (Objectivism) یا فلسفهای برای زندگی در جهان خواند. دو آثار معروفترین او، رمان “سرچشمه” (The Fountainhead) و “اطلس شانه بالا انداخت” (Atlas Shrugged) هستند.
فلسفهی آین رند در نمایشنامهها و رمانهایش نقش بارزی دارد؛ به عنوان مثال، در “سرچشمه” داستان یک معمار نابغه به نام هاوارد رورک را روایت میکند که فلسفهٔ فردگرایی او در تعهد به خوشبختی شخصی خود به وضوح نمایان است.
هاوارد پس از اینکه یکی از پروژههای مسکونیاش توسط بوروکراتهای دولتی به طور نادرست تفسیر میشود، تصمیم میگیرد این ساختمانها را منفجر کند. در دادگاه، او سخنرانی طولانی دارد که در آن از فلسفهٔ فردگرایی به جای جمعگرایی (که معتقد به زندگی برای دیگران و اخلاق جمعی است)، و از خودخواهی به جای نوعدوستی دفاع میکند. هیئت منصفه هم به اتفاق آراء به تبرئهی هاوارد رأی میدهند.
سیمون ویل
سیمون ویل (۱۹۰۹ تا ۱۹۴۳ میلادی)، فیلسوف زن فرانسوی، عارف مسیحی و فعال سیاسی در دوران مقاومت فرانسه بود که تی اس الیوت او را به عنوان “نابغهای شبیه قدیسان” توصیف نمود.
ویل به طور خاص به شرایط کارگران توجه فراوانی داشت و شهیر است که تمام امتیازات خود را رها کرده تا در کارخانه به عنوان یک کارگر فعالیت کند. این تجربه عظیم اثرگذار بر نوشتههای ویل گذاشت و او را به بحرانها و چالشهای زندگی انسانی در دنیای صنعتی متمرکز کرد.
او به مسائلی از قبیل روابط بین افراد و دولت، ماهیت دانش، و نقصانات اخلاقی در طیّ صنعتی شدن با اهمیت ویژهای پرداخت و رنج را به عنوان کلید اصلی برای درک بیان مفهوم انسانیت توصیف میکرد.
«نیاز به ریشهها» یکی از مهمترین آثار سیمون ویل است که بسیاری آن را یک اثر با اصالت استثنایی و پر از محبت به مفهوم دوستی توصیف میکنند. در این کتاب، ویل به این موضوع میپردازد که به علت از دست دادن ارتباط با گذشته، تاریخ، زمین، و معنویت، جامعه در حالتی از “ریشهکنی” یا از دست دادن ریشهها قرار گرفته و این وضعیت به عنوان یک ضعف عمیق در وضعیت بشری محسوب میشود. او ادعا میکند که اتصال به ریشهها گاهی در میهنپرستی به نمایش درمیآید.
ویل توضیح میدهد که برخی افراد ممکن است میهنپرستی را به عنوان یک ارزش مثبت ندانند، در حالی که برخی دیگر ممکن است تا زمان جنگ به مفهوم میهنپرستی دل ببندند. او به این نکته اشاره دارد که نگرش منفی به میهنپرستی ناشی از درک نادرستی از شکوه و عظمت است.
ویل معتقد است که شکوه واقعی از جنبههای روحانی و معنوی حاصل میشود و نگرش ایدهآل به میهنپرستی باید بر پایه رنج و تضحیات باشد. به عبارت دیگر، افراد باید حاضر باشند در عین اینکه ایرادات کشور خود را میبینند، برای حفظ ریشههایشان تلاش و فداکاری نمایند.
شولامیث فایراستون
شولامیث فایراستون (۱۹۴۵ تا ۲۰۱۲ میلادی)، نویسنده و دانشجوی هنر کانادایی، بهعنوان یکی از شخصیتهای برجسته در جنبش نوظهور آزادی زنان در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی در شیکاگو و نیویورک شناخته میشد. او نقش مهمی در سازماندهی جنبش فمینیسم ایفا کرد و از آثار کارل مارکس و فردریک انگلس تأثیر پذیرفت.
فایراستون بهعنوان یکی از شخصیتهای افراطیتر موج دوم فمینیسم شناخته میشود. در کتاب مشهور خود با عنوان «دیالکتیک جنسی»، او استدلال میکند که ساختار خانواده بیولوژیکی به عنوان اولین مقصر در سرکوب زنان در جامعه مطرح میشود. او اعتقاد داشت که این ساختار، که از طریق تاریخ انسانی به تمام طول زمان منعکس شده است، به عنوان ریشهی ابعاد نابرابری زنان شناخته میشود.
فایراستون با دیدگاه رادیکال به توسعهی فناوریهای تولید مثل دفاع کرده و به آزادی زنان از مسئولیت فرزندآوری تأکید داشت. او از تقدیری پیشرفتهای فناوری برای پیشگیری از باروری و سقط جنین استفاده کرد و بر اهمیت متدهای جدید پیشگیری، سقط جنین و باروری در لقاح مصنوعی تأکید داشت.
با آزادی زنان از نقشهای سنتی خود در تولید مثل، شولامیث فایراستون اعتقاد داشت که میتواند یک نوع جدید از تربیت فرزندان شکل گیرد. او پیشنهاد داد که با انحلال سیستمهای قدیمی خانواده، به ویژه “خانوادهی هستهای” یا “The Nuclear Family” که شولامیث آن را توصیف میکرد، میتوان یک ساختار با نام “خانوار” ایجاد کرد. در این مدل، کودکان توسط گروههایی از بزرگسالان به نام “خانوار” بزرگ میشوند.
این تغییر در ساختار خانواده مسئولیتهای تربیت فرزند را بین زنان تقسیم میکند و این امکان را به آنها میدهد که بدون فدا کردن مشاغل و هویت پیشین خود، نقش مادری را بازی کنند. به عبارت دیگر، زنان قابلیت دارند تا همزمان با تربیت فرزندان، در فعالیتهای حرفهای خود نیز پیشرفت کنند.
از سوی دیگر، این مدل این امکان را برای کودکان فراهم میکند که از داشتن روابط تربیتی با چندین بزرگسال بهرهمند شوند، که این تجربه از دیدگاه فرهنگی و آموزشی آنها را غنیتر میکند. این رویکرد به افرادی که به دلیل دلایل بیولوژیکی قادر به فرزندآوری نیستند، نیز امکان فراهم کرده و راه را برای تجربه پرورش فرزندان باز میکند.
فمینیستها نه تنها باید به سوالاتی در مورد ساختار فرهنگ غربی، بلکه در خود تحلیلی عمیقتر، به ساختار فرهنگ به طور کلی و حتی به ساختارهای طبیعت انسانی نیز پرداخته و آنها را مورد ارزیابی قرار دهند.
الیزابت انسکوم
گرترود الیزابت مارگارت انسکوم (۱۹۱۹ تا ۲۰۰۱ میلادی) یکی از برجستهترین فیلسوفان زن در دوران معاصر بوده و به تحلیل گستردهای از حوزههای مختلف فلسفه پرداخته است.
انسکوم بریتانیایی بوده و مسائل از تاریخ فلسفه در دورانهای مختلف، از فلسفه باستان و قرون وسطی تا دوران مدرن و معاصر را مورد بررسی قرار داده است. او به طور جامع در زمینههایی از قبیل متافیزیک، معرفتشناسی، فلسفهی زبان، فلسفهی ذهن، روانشناسی، فلسفهی اخلاق و فلسفهی سیاسی فعالیت داشته است.
یکی از حوادث جنجالی در زندگی گرترود الیزابت مارگارت انسکوم، فارغالتحصیل دانشگاه آکسفورد، مربوط به سال ۱۹۵۶ میلادی است که دانشگاه آکسفورد تصمیم به اهدای دکتری افتخاری به هری ترومن گرفت. انسکوم در جزوهای به نام “مدرک آقای ترومن” اعتراض کرد و این امر باعث شد که مسئله بزرگی جهانی شود.
در این جزوه، او به برخی از نگرشهای ترومن به عنوان یک قاتل اشاره کرد و با اظهار نظر کرد که تصمیم به حملات اتمی بر علیه هیروشیما و ناکازاکی، که اکثریت جمعیت غیر نظامی بودند، نشاندهندهٔ بیاحترامی به جان انسانهای بیگناه بود. او بر این باور بود که این حملات به تصمیمات احمقانه متفقین برای تسلیمی بدون شرایط ژاپن برمیگشت و این موضوع را در اثر “جنگ و قتل” به تفصیل بررسی کرد.
الیزابت انسکوم، یکی از دوستان و شاگردان لودویگ ویتگنشتاین بود و این دوستی تأثیرگذار آنقدر بود که او ترجمهی نسخهی پایانی «تحقیقات فلسفی» را در سال ۱۹۵۳ منتشر کرد، که تا به امروز اصلاح نشده است. این ترجمه از آثار ویتگنشتاین توسط انسکوم به عنوان مترجم و با اخذ موافقت ویتگنشتاین منتشر شد. علاوه بر این، او در سال ۱۹۵۹ مقدمهای نیز برای «رسالهی منطقی – فلسفی» ویتگنشتاین نوشت.
پس از درگذشت ویتگنشتاین در سال ۱۹۵۱، الیزابت انسکوم نقش اساسی در اصلاح، ترجمه و نشر بسیاری از آثار و دستنوشتههای ویتگنشتاین داشت. این تلاشها از آنجا که برخی از آثار ویتگنشتاین به زبان آلمانی بودند و ترجمه به زبان انگلیسی نیازمند دقت و درک عمیق بود، اهمیت ویژهای داشتند.
کتاب «قصد» (Intention) از الیزابت انسکوم که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد، بهعنوان یکی از مهمترین آثار مدرن در زمینهی نظریهی کنش شناخته میشود. این فیلسوف زن در این کتاب و نیز در سایر آثار خود، که بسیاری از آنها هنوز به چاپ نرسیدهاند، به طور مداوم بر اهمیت فلسفهی اخلاق تأکید داشته و خواننده را به درک بهتر مفاهیم «فعل» (action) و «قصد» (intention) تشویق میکند. این اثر باعث بهبود درک از ارتباطات عمیق و تأثیرگذار بین علوم انسانی، اخلاق و فلسفهی عمل میشود.
مارگارت فولر
سارا مارگارت فولر (۱۸۱۰ تا ۱۸۵۰ میلادی)، فمینیست آمریکایی و یکی از شخصیتهای برجستهٔ جنبش ایدهآلیسم تعالیگرا (Transcendentalism)، با نگاههای پیشروانهاش در مبارزه برای حقوق زنان، به عنوان یکی از مهمترین شخصیتهای این جنبش شناخته میشود.
او بهعنوان نویسنده کتاب «زن در قرن نوزدهم» (Woman In the Nineteenth Century) شناخته میشود که به عنوان اولین مانیفست مهم فمینیستی در ایالات متحده محسوب میشود. این اثر به بررسی جایگاه زنان در جامعه و نقدهای به ظلم و تبعیض جنسیتی میپردازد.
در دوره حدود سالهای ۱۸۳۶ تا ۱۸۳۹ میلادی، سارا مارگارت فولر در مدارسی در بوستون و روید آیلند به تدریس مشغول بود. در این مدت، او ترجمهای از مکالمههای اکرمن با گوته را منتشر کرد، که نشان از تنوع فعالیتهای او دارد. یکی از پروژههای مهم فولر، نگاشتن زندگینامهای از یوهان ولفگانگ فون گوته بود، اما این پروژه هرگز به اتمام نرسید.
در سالهای ۱۸۴۰ تا ۱۸۴۲ میلادی، فولر به عنوان سردبیر مجلهی “The Dial” فعالیت میکرد. این مجله یک فصلنامه برجسته بود که در آن او شعرها و مقالات انتقادی خود را منتشر میکرد. سارا مارگارت فولر، به واسطهٔ تأثیرگذاری در این مجله، جایگاه مهمی در جنبش ایدهآلیسم تعالیگرا داشت.
در سال ۱۸۴۶ میلادی، فولر به اروپا سفر کرد و با یک اشراف ایتالیایی به نام آنجلو اوسپالیتی ازدواج کرد. این اتفاق زندگی شخصی او را به یک مرحلهی جدید و پر اهمیت هدایت کرد.
در کتاب “زن در قرن نوزدهم”، مارگارت فولر به زنان جوان تشویق میکند که به دنبال ایجاد استقلال بیشتری از خانه و خانوادهشان باشند و به این منظور از طریق آموزش استفاده کنند. او با رد تصور معمول دربارهٔ کفایت زنان در خانهداری، ابراز مخالفت میکند و تأکید دارد که زنان باید هر فعالیتی را که جذابیت برای آن دارند، انجام دهند و از تواناییها و استعدادهای شخصیشان بهرهمند شوند.
در این کتاب، فولر از اصلاح قوانین مالکیت حمایت کرده و بر بیعدالتی قوانین موجود در این زمینه تأکید میکند؛ ایدهای که در زمان نوشتن این کتاب، در میان اکثریت افراد جامعه محبوبیت نداشت. بیان صریح و بیپردهٔ فولر در مورد ازدواج و روابط زن و مرد، منجر به برگزاری بحثهای جنجالی دربارهٔ محتوای کتاب شد و باعث جلب توجه بیشتر مردم به مسائل مربوط به حقوق زنان شد. بهطوریکه چاپهای اول “زن در قرن نوزدهم” در عرض یک هفته به فروش رفتند.
بل هوکس
بل هوکس (گلوریا جین واتکینز تا ۲۰۲۱)، پیش از اینکه به عنوان بل هوکس شناخته شود، با نام مستعار گلوریا جین واتکینز شناخته میشد.
این فیلسوف زن نام مستعار خود را به افتخار مادربزرگش انتخاب کرد و همواره تأکید داشت که نامش با حروف کوچک نوشته شود، تا به صورت سمبلیک، توجه افراد به ایدهها و مفاهیم او متمرکز شود و نه به شخص او. هوکس، یک پروفسور، نویسنده، فعال و منتقد فرهنگی بوده است و در آثار خود به بررسی ارتباط بین نژاد، جنسیت، و طبقه اجتماعی میپرداخته است.
در “مگر زن نیستم؟ زنان سیاهپوست و فمینیسم”، بل هوکس به ماهیت گذشته و تاریخ تبعیضهای جنسی که بر زنان سیاهپوست تحمیل شده بود، پرداخت و این تجربهها را با واقعیتهای زنان رنگینپوست امروزی ارتباط بخشید. این ارتباط عمیق باعث شده است که با گذر از چهار دهه از انتشار این کتاب، آن هنوز هم به عنوان یک آثار قابل احساس و قابل درک برای خوانندههای امروز شناخته شود.
نابرابری و نادیده گرفتن زنان سیاهپوست در طول تاریخ به عنوان اشیاء جهت بهرهبرداری جنسی، عواقبی بلندمدت به همراه داشته است؛ این عواقب تا قرنها پس از وقوع این حوادث همچنان به چشم میآیند.