گاهی انسان در سکوت شکستهایش، با خود زمزمه میکند: «چرا همیشه من؟ چرا اینقدر بدشانسم؟» این پرسش ساده، دریچهایست به یکی از پیچیدهترین رازهای ذهن؛ جایی که روان، معنا، و فرهنگ درهم میتنند تا از تصادف، تقدیر بسازند. در این مقالهی ویژه، سفر میکنیم از باورهای عامیانه تا نظریههای علمی روانشناسی، تا بفهمیم آیا بدشانسی واقعاً وجود دارد یا زادهی تفسیر ماست. مسیر کشف حقیقت از ذهن آغاز میشود و به آزادی درونی میرسد آنجا که انسان خود، طراح معنا و سرنوشت خویش میشود.
تا انتهای این مسیرِ خودشناسی و درک انسان «بدشانس»، با مجموعهی علمی برنا اندیشان همراه باشید؛ جایی که علم و تجربه، راهی تازه برای بازسازی امید و معنا در زندگی میگشایند.
قصهی تکرار شانس و بدشانسی در زندگی انسان
در جهان پیچیدهی امروز، مفهوم انسان بدشانس بیش از آنکه واقعیتی بیرونی باشد، به داستانی درونی تبدیل شده است داستانی که ذهن انسان آن را بارها و بارها بازگو میکند تا بتواند بینظمی رخدادها را معنا کند. هر کسی لحظههایی در زندگی دارد که احساس میکند «زمین و زمان» علیه او دست به ائتلاف زدهاند؛ از شکستهای کاری و عاطفی گرفته تا تصادفهای غیرمنتظره. این تجربههای انسانی، در نگاه روانشناسی، نشانهای از فرار ذهن به سوی مفهوم «شانس» است؛ تلاشی ناخودآگاه برای یافتن نظم در جهانی پر از اتفاقهای پیشبینیناپذیر.
انسان بدشانس؛ چهرهی روایتگر شکست یا نیازمند معنا؟
ذهن انسان بیشتر از هر چیز به دنبال معناست. وقتی اتفاقی ناگوار پیش میآید، ذهن درگیر پرسش «چرا من؟» میشود. در این لحظه، مفهوم بدشانسی همان معنای فوری و سادهای است که ذهن ارائه میدهد تا با پیچیدگی واقعیت روبهرو نشود. این همان جایی است که روانشناسی وارد میدان میشود؛ تا نشان دهد چگونه «باور به بدشانس بودن» میتواند از الگوهای شناختی نادرست، اسناد درونی منفی، و نقص در احساس کنترل شخصی سرچشمه بگیرد.
چرخهی ذهنی انسان بدشانس؛ از احساس تا باور
فرآیند شکلگیری هویت «انسان بدشانس» معمولاً با سه مرحلهی روانی آغاز میشود:
1. رویداد پرتنش (شکست، ناامیدی، از دست دادن فرصت)
2. تفسیر ذهنی غیرمنطقی (من همیشه بدشانس هستم)
3. تقویت همیشگی باور (انتخاب شواهدی تنها برای تأیید این برداشت)
این چرخهی ذهنی سبب میشود فرد در دایرهای از خودفرافکنی و بیقدرتی گرفتار شود؛ در حالی که بخش زیادی از آن حاصل خطای شناختی و نه واقعیت بیرونی است.
شانس در روان انسان؛ ابزار کنترل یا توهم آرامش؟
از نظر روانشناسی شناختی، مغز انسان تمایل دارد بر چیزهایی که کنترلناپذیرند برچسبی بزند تا احساس امنیت حفظ شود. «بدشانسی» در واقع مکانیسم دفاعی ذهن است برای گریز از پذیرش بینظمیهای جهان. وقتی انسان نمیخواهد ناکامی را نتیجهی تصمیم یا مسئولیت شخصی بداند، مفهوم بدشانسی بهعنوان توضیحی ساده و آرامشبخش ظاهر میشود.
گذر از قصهی بدشانسی؛ از پذیرش تا تغییر
روانشناسی مدرن، از جمله رویکردهای ACT و CBT، تأکید دارند که انسان برای رهایی از چرخهی بدشانسی باید از معناگریزی به پذیرش واقعیت برسد. این یعنی تفکر «من بدشانس هستم» را تبدیل کنیم به «من انسانی هستم که گاهی شکست را تجربه میکنم». پذیرش این جمله، نه تنها حس کنترل را بازمیگرداند بلکه پایهی شکلگیری «انسان معناجو» است، نه انسان بدشانس.
نقطهی شروع: بازنویسی قصهی ذهن
پس مقدمهی ما با این جمله آغاز میشود:
«بدشانسی افسانهای است که ذهن برای فرار از مسئولیت خلق میکند.»
از اینجا سفر علمی و فلسفی ما به روانشناسی، فلسفه، و فرهنگ بدشانسی آغاز میشود سفری از احساس بیقدرتی به درک آزادگی و معنا.
انسان بدشانس از منظر روانشناسی شناختی
در روانشناسی شناختی، «انسان بدشانس» مفهومی است که نه به معنای وجود نیرویی بیرونی، بلکه بهعنوان بازتاب الگوهای فکری و خطاهای شناختی ذهن تعریف میشود. ذهن انسان به شکلی طبیعی تمایل دارد میان رویدادها ارتباط بسازد حتی اگر این ارتباط واقعاً وجود نداشته باشد. همین تمایل، ریشه پیدایش باور به «بدشانسی» است. زمانی که فرد شکست یا رخدادی ناخوشایند را تجربه میکند، ذهن برای حفظ تعادل روانی به سراغ توضیحی فوری میرود؛ و سادهترین توضیح، همان جملهی آشناست: “من انسان بدشانسام.”
خطاهای شناختی؛ جایی که ذهن واقعیت را تحریف میکند
در رویکرد شناختی، بدشانسی نه در جهان بیرون بلکه در نحوهی پردازش اطلاعات ذهنی رخ میدهد. این تحریفهای شناختی، باعث میشوند فرد همهی وقایع را از فیلتر “همیشه من، همیشه بد” عبور دهد. مهمترین این خطاها عبارتاند از:
فاجعهسازی (Catastrophizing)
در این حالت، انسان بدشانس هر رویداد کوچک را نشانهی شکست بزرگ میبیند. مثلاً اگر در یک روز کاری اشتباهی رخ دهد، ذهن فوراً نتیجه میگیرد «همیشه بد میآورم، شانس ندارم». این نوع تفکر، اضطراب مزمن و ناامیدی ایجاد میکند.
تعمیم افراطی (Overgeneralization)
فرد یک تجربه ناکام را به کل زندگی تعمیم میدهد. یک شکست در رابطه عاطفی، تمام آیندهی فرد را تحت عنوان «بدشانسی در عشق» تخریب میکند. این خطای شناختی، پایه حس بیقدرتی و خودتخریبی است.
فیلتر ذهنی منفی (Mental Filtering)
انسان بدشانس فقط بر جنبههای منفی تمرکز میکند و موفقیتها یا اتفاقات خوب را نادیده میگیرد. ذهنش همچون لنزی است که تنها شکستها را بزرگنمایی میکند.
اسناد درونی افراطی (Internal Attribution Bias)
در این حالت، فرد همه شکستها را ناشی از خود میداند و عوامل بیرونی را نادیده میگیرد. برچسب «من بدشانسام» در واقع تلاش ذهن برای کنترل است؛ چون اگر تمام خطاها مال خودم باشد، شاید روزی بتوانم آن را تغییر دهم اما در واقع این نوع اسناد، عزتنفس را از بین میبرد.
انسان بدشانس و مدل اسنادی سلیگمن (Attributional Style)
مارتین سلیگمن، بنیانگذار روانشناسی مثبتگرا، مفهوم یأس آموختهشده (Learned Helplessness) را معرفی کرد. فردی که بارها شکست را تجربه کرده، کمکم احساس میکند انتخابهایش هیچ تأثیری در نتیجه ندارند. همین حس، میتواند درونی شود و شکل انسان بدشانس به خود بگیرد.
در این حالت، باور «شانس ندارم» تبدیل به بخش ثابتی از هویت میشود، نه صرفاً یک برداشت زودگذر. روانشناسی شناختی میگوید ریشه این احساس در نوع اسناد ماست:
- انسان خوششانس شکستها را بیرونی و موقتی میبیند.
- انسان بدشانس آنها را درونی و پایدار معنا میکند.
اصلاح ذهن بدشانس با CBT؛ از خطای فکری تا بازسازی شناختی
در درمان شناختیـرفتاری (CBT)، هدف این نیست که شانس را برگردانیم، بلکه واقعیت ذهنی را بازنویسی کنیم. سه گام اصلی در اصلاح این باورها عبارتاند از:
شناسایی افکار خودکار منفی
نخست باید جملاتی مانند «من همیشه بد میآورم»، «هیچوقت موفق نمیشوم» یا «بیخود تلاش میکنم» را آگاهانه تشخیص داد. اینها جملاتیاند که ذهن در ناخودآگاه تکرار میکند.
چالش با افکار غیرمنطقی
در مرحله دوم، فرد یاد میگیرد با ذهنش وارد گفتوگو شود. برای مثال، آیا واقعاً “همیشه بد آوردهام؟” آیا مدرکی وجود دارد؟ آیا شواهد موفقیت کوچک را نادیده نگرفتهام؟
بازسازی فکری (Cognitive Restructuring)
در نهایت، فرد تمرین میکند باور «من بدشانس هستم» را به گزارههای واقعبینانهتر تبدیل کند، مانند: «در برخی موقعیتها شکست خوردهام، اما این معنایش بدشانسی نیست؛ شانس یعنی آمادگی در لحظهی درست.»
بدشانسی بهمثابهی باور، نه واقعیت
از دید روانشناسی شناختی، بدشانسی بیشتر یک طرز فکر تداومیافته است تا یک وضعیت بیرونی. انسانها با فیلترهای ذهنی خود جهان را میسازند؛ اگر باور کنیم که «بدشانس» هستیم، محیط هم بر اساس همین باور فیلتر میشود. اصلاح این فیلتر، بهمعنای بازگرداندن قدرت انتخاب است جایی که انسان از “قربانی زمان و تقدیر” به “آفریننده مسیر خود” تبدیل میشود.
فلسفهی بدشانسی؛ از ارسطو تا کامو
مفهوم بدشانسی از نگاه فلسفه، یکی از کهنترین و در عین حال مبهمترین مفاهیمی است که در ذهن بشر ریشه دارد. از عصر ارسطو تا دوران مدرن با کامو و اگزیستانسیالیسم، فیلسوفان همواره کوشیدهاند توضیح دهند که آیا رویدادهای ناخوشایند واقعاً حاصل نیرویی بیرونی به نام «شانس» هستند یا پیامدی از انتخابها و ساختار ذهنی ما؟
در این بخش، به سفری فلسفی از عقل یونانی تا ذهن طغیانگر قرن بیستم میرویم تا بفهمیم چگونه انسان، از دل تصادفها و نامحتملها، مفهوم انسان بدشانس را خلق کرد.
ارسطو؛ میان علت و تصادف
ارسطو نخستین فیلسوفی بود که بهشکل نظاممند دربارهی «شانس و تصادف» اندیشید. او در کتاب فیزیک، تفاوتی اساسی میان علت ضروری و اتفاقی قائل شد. از نگاه ارسطو، هر پدیدهای علتی دارد، اما گاهی رویدادها بر اثر همزمانی تصادفی علتها رخ میدهند، نه بر اثر قصد یا نظم معین.
در این چارچوب، “بدشانسی” محصول ذهن انسان است که از دل ناهمخوانی میان انتظار و نتیجه متولد میشود. انسان وقتی نمیتواند علت رویدادی را بفهمد، برچسب «بدشانسی» بر آن میزند تا نظم ذهنی خود را حفظ کند. بنابراین، از نگاه ارسطو، انسان بدشانس در واقع انسانی است که از فهم علتها ناتوان مانده است؛ نه قربانی نیروهای نامرئی.
اپیکور؛ صدفی از تصادف در جهان اتمی
اپیکور با رد دخالت خدایان در سرنوشت، جهان را حاصل حرکت آزاد اتمها میدانست. در این نگاه، تصادف بخشی ذاتی از هستی است. او میگفت: «هر چه روی دهد، حاصل نظم خدایان نیست، بلکه نتیجهی انحرافی کوچک در مسیر اتمهاست.»
بنابراین انسان بدشانس در فلسفهی اپیکور دیگر موجودی مغلوب نیست؛ بلکه انسانی است که با نپذیرفتن طبیعت تصادف، رنج خود را دوچندان میکند. راه نجات، در پذیرش بینظمی نهفته است، نه در جستوجوی دشمنی به نام تقدیر.
رواقیون؛ بدشانسی بهمثابهی تفسیر غلط
رواقیون، بهویژه سنکا و اپیکتتوس، معتقد بودند که رویدادها ذاتاً خوب یا بد نیستند، بلکه این ما هستیم که به آنها معنا میدهیم. در نگاه آنان، “بدشانسی” فقط زمانی پدید میآید که ذهن ما در برابر واقعیت مقاومت کند.
از این رو، انسان رواقی نه از جهان شکایت دارد و نه خود را قربانی میداند؛ او میپذیرد که اختیار ما تنها در چگونگی واکنش به اتفاقهاست. بدشانسی برای فیلسوف رواقی، دروغی زیباست که ما برای فرار از مسئولیت انتخاب میگوییم.
اسپینوزا؛ ضرورت مطلق و فقدان شانس
در دستگاه فلسفی اسپینوزا، هیچ چیز تصادفی نیست. او در تعریف خدا میگوید: «هر چه وجود دارد، ضرورتاً باید وجود میداشت.» بنابراین، بدشانسی در جهان او جایی ندارد؛ زیرا هر اتفاق، بخشی از کل زنجیرهی علتهاست.
در نتیجه، از دید اسپینوزا، بدشانسی صرفاً خطای ادراک انسان محدود است کسی که تنها بخشی از نظم هستی را میبیند و باقی را «شانس» مینامد.
نیچه؛ رقص در بینظمی
نیچه برخلاف فیلسوفان کلاسیک، تصادف را دشمن نمیدانست. او باور داشت که انسان باید بینظمی را در آغوش بگیرد و از هر آنچه پیش میآید، تجربهای برای رشد بسازد. از دید او، انسان بدشانس، همان کسی است که در برابر واقعیت میایستد و از تراژدی، زیبایی نمیسازد.
چنین انسانی از اصل «بازگشت جاودان» میترسد، زیرا نمیخواهد زندگیاش را بیقید و کامل بپذیرد. نیچه میگوید: «عاشق سرنوشت خود باش» (Amor Fati) یعنی حتی ناکامی را جشن بگیر، چون بخشی از رقص هستی است.
کامو؛ پوچی، تصادف و طغیان ذهن
در فلسفهی آلبر کامو، جهان پوچ است چون میان جستوجوی معنا و سکوت بیطرف طبیعت تضادی بنیادی وجود دارد. در این میان، بدشانسی نماد درگیری انسان با بیمعنایی جهان است. وقتی تصادف جای علت را میگیرد و تلاش انسان برای نظمبخشی بیثمر میماند، کامو پیشنهاد میکند نه تسلیم شویم و نه فرار کنیم؛ بلکه مانند «سیزیف»، سنگ خود را با لبخند بالا ببریم.
از نگاه او، بدشانسی حقیقتی بیرونی نیست، بلکه آینهی نبرد انسان برای معنا در جهانی بیمعناست. بنابراین، انسان بدشانس از دید کامو، انسانی است که در جستوجوی معنا، از آزادی خود غافل میشود.
ریشههای فرهنگی بدشانسی و نمادها در جوامع مختلف
درک مفهوم انسان بدشانس بدون شناخت فرهنگ و تاریخ ممکن نیست. آنچه امروز “بدشانسی” مینامیم، در واقع آمیختهای از باورهای جمعی، نمادهای سنتی، و اسطورههایی است که ذهن انسان برای تفسیر ترس از ناشناختهها ساخته است. فرهنگ، مسیر ذهنی ما برای درک تصادف را تعیین میکند؛ جاییکه بعضی ملتها بدشانسی را نیرویی بیرونی میدانند, و برخی دیگر آن را نتیجهی بیتعادلی درون خود. در این بخش، به جغرافیای فرهنگی بدشانسی سفر میکنیم از عدد سیزده تا چشمزخم، از شرق تا غرب، تا ببینیم چرا انسان در همه دورانها نیاز به «نماد بدشانس بودن» داشته است.
عدد سیزده؛ ترس از بینظمی در نظم مقدس
عدد سیزده، در بسیاری از فرهنگهای غربی، نماد بدشانس بودن است. این عدد پس از دوازده میآید عددی که نشانهی کامل بودن و نظم در جهان باستان بود (۱۲ ماه، ۱۲ برج، ۱۲ حواری مسیح). «سیزده» این نظم را میشکند؛ یعنی ورود به قلمرو آشوب و بیثباتی. روانشناسی فرهنگی این پدیده را نوعی واکنش انسان به ترس از بینظمی میداند. انسان بدشانس در ذهن جمعی، کسی است که در چارچوب نظم اجتماعی قرار ندارد، کسی که حضورش یادآور بیقاعدگی جهان است.
از دید روانشناسی تحلیلی، این ترس از عدد ۱۳ نشاندهندهی اضطراب جمعی از “اتفاق غیرمنتظره” است همان اضطرابی که فرد بدشانس بار ذهنی آن را حمل میکند.
چشمزخم؛ نماد دیرینهی انرژی منفی در شرق
در فرهنگهای ایرانی، عربی، و مدیترانهای، باور به چشمزخم هزاران سال قدمت دارد. انسانها باور داشتند نگاه حسود و منفی میتواند «شانس» را از فرد بگیرد و او را به انسان بدشانس بدل کند.
این باور، بیشتر از جنبهی خرافی، نتیجهی نگرانی اجتماعی از حسادت و رقابت انسانی بود.
چشمزخم در واقع نوعی استعاره است؛ بیان اینکه انرژی منفی دیگران میتواند روان ما را دچار آشفتگی کند.
در روانشناسی فرهنگی، چشمزخم نماد درونیسازی اضطراب جمعی است. فردی که احساس میکند قربانی چشمزخم شده، در واقع از تجربهی اجتماعی رد شدن، حسادت، یا طرد رنج میبرد. اینگونه، مفهوم بدشانسی از یک پدیده بیرونی به دفاع ذهنی در برابر ترس از قضاوت دیگران تبدیل میشود.
حیوانات و نشانههای بدشانس؛ از گربه سیاه تا کلاغ
در غرب، عبور گربه سیاه از جلو علامت بدشانسی است، همانطور که در شرق، شنیدن صدای کلاغ یا جغد نشانهی واقعهای ناخوشایند تلقی میشود. اما چرا چنین نمادهایی شکل گرفتهاند؟
فیلسوفان نمادشناسی میگویند انسان برای مهار ترس از آینده، آن را بر اشیاء یا حیوانات فرافکنی میکند. ذهن جمعی با این کار، بینظمی و تصادف را قابل کنترل میسازد: اگر نشانهها را بشناسم، شاید بتوانم از بدشانسی فرار کنم.
در روانشناسی اجتماعی، این الگو نوعی برونفکنی اضطراب وجودی است؛ یعنی انسان، جهان نامطمئن را با نمادها نظم میبخشد تا از پوچی فرار کند. در نتیجه، انسان بدشانس در فرهنگ، تبدیل به ابزار شناخت ترسهای پنهان بشر میشود.
باورهای بومی و تلقی فرهنگی از انسان بدشانس
در ایران، بدشانسی غالباً با مفاهیمی چون «نحس»، «قهر تقدیر» یا «سایهی کس دیگر» تعبیر میشود. در مقابل، در فرهنگهای شرق دور مانند ژاپن یا چین، مفهوم شانس به بخت و کارما گره خورده است. در نگاه بودایی، انسان بدشانس کسی نیست که جهان بر او سخت گرفته؛ بلکه کسی است که هنوز درسهای گذشته را نفهمیده است.
این تفاوت فرهنگی، دیدی ژرف به روان جمعی هر جامعه میدهد:
- در فرهنگ تقدیرمحور، انسان بدشانس قربانی سرنوشت است.
- در فرهنگ یادگیرمحور، انسان بدشانس آموزگار تجربههاست.
بنابراین، منشأ حس بدشانسی همواره فرهنگی است؛ محصول زبان، اسطوره، و الگوهای تربیتی که ذهن ما از کودکی با آن شکل میگیرد.
بدشانسی بهعنوان میراث روانی فرهنگ
اگر به ریشهها نگاه کنیم، بدشانسی چیزی نیست جز اسطورهای جمعی برای توضیح دردهای غیر قابل تبیین. انسان در همه فرهنگها نیاز دارد برای شکست و ناکامی معنایی پیدا کند. فرهنگ این معنا را آماده میکند، و ذهن فرد آن را درونی میسازد. اینگونه، انسان بدشانس بهوجود میآید؛ نه از نیرویی ماورایی، بلکه از تلاقی تاریخ، زبان، و ترس.
روانشناسی فرهنگی امروز معتقد است اگر ما باور به بدشانسی را در خود بشناسیم و ریشههای آن را در فرهنگ خود درک کنیم، میتوانیم قدرت آن را کاهش دهیم و بهجای «ترس از نحس بودن»، به درک مسئولیت شخصی در معناسازی زندگی برسیم.
روانسنجی بدشانسی؛ آیا میشود بدشانسی را اندازه گرفت؟
در نخستین نگاه شاید این پرسش عجیب به نظر برسد: چطور میتوان بدشانسی را اندازه گرفت؟ اما روانشناسی مدرن، دقیقتر از هر فلسفهای نشان داده که احساس بدشانسی، نه یک افسانه انسانی بلکه الگویی قابل سنجش در ساختار شناختی و هیجانی آدمی است. مفهوم انسان بدشانس، در روانسنجی بهصورت مجموعهای از متغیرهای روانی شناخته میشود که قابل اندازهگیریاند؛ از احساس کنترل (Locus of Control) گرفته تا خودکارآمدی (Self-efficacy) و سبک اسناد (Attributional Style).
احساس کنترل؛ ستون فقرات درک شانس و بدشانسی
احساس کنترل یعنی درک فرد از اینکه تا چه اندازه بر رویدادهای زندگیاش تأثیر دارد.
در پژوهشهای روانسنجی کلاسیک، افرادی که دارای منبع کنترل بیرونی هستند، بیشتر خود را انسان بدشانس میدانند. آنان باور دارند که تقدیر، شانس یا دیگران سرنوشتشان را رقم میزنند؛ در حالیکه انسانهای با منبع کنترل درونی، قبول دارند که تصمیمها و تلاشهایشان بر نتیجه مؤثر است.
طبق تحقیقات “Rotter” در دهه ۱۹۶۰ و پژوهشهای تکمیلی، رابطهای مستقیم بین منبع کنترل بیرونی و باور به شانس منفی دیده میشود. در واقع، هرچه حس کنترل کمتر باشد، فرد در برابر ناکامیها بیشتر برچسب «بدشانسی» میزند.
روانسنجی این متغیر معمولاً با پرسشنامههایی مانند Rotter’s Locus of Control Scale انجام میشود. دادهها نشان میدهد افراد با نمره بالا در کنترل بیرونی، نهتنها شکستها را به شانس نسبت میدهند، بلکه موفقیتهای خود را نیز حاصل “تصادف” میدانند یعنی هویت پایدار انسان بدشانس در ذهن آنها تثبیت شده است.
خودکارآمدی (Self-Efficacy)؛ توانایی ذهنی مقابله با احساس بدشانسی
آلبرت بندورا مفهوم خودکارآمدی را بهعنوان باور فرد نسبت به تواناییاش در مواجهه با چالشها معرفی کرد. روانسنجیهای متعدد، بهویژه مقیاس عمومی خودکارآمدی (GSES)، نشان دادهاند:
افرادی که سطح پایینی از خودکارآمدی دارند، بیشتر احساس میکنند در برابر جهان ناتواناند، و به همین خاطر افزون بر اضطراب، حس «بدشانسی مزمن» تجربه میکنند.
از دید روانشناسی بالینی، پایین بودن خودکارآمدی باعث میشود فرد در لحظه شکست، بهجای پرسش «کجا اشتباه کردم؟»، بگوید «شانس نداشتم». این تفاوت کوچک، اما بنیادین، همان مرز میان انسان آگاه و انسان بدشانس است.
اگر به دنبال درک عمیق خرد شرقی و راههای رسیدن به زندگی متعادل هستید، پکیج آموزش فلسفه کنفوسیوس بهترین انتخاب برای رشد فکری، آرامش ذهن و اصول اخلاقی در دنیای مدرن است.
سبک اسناد (Attributional Style)؛ نقشهی ذهنی انسان بدشانس
یکی از دقیقترین ابزارهای روانسنجی در مطالعهی بدشانسی، مدل اسنادی سلیگمن است.
در این رویکرد، سبک اسناد انسان تعیین میکند که رخدادها را چگونه معنا میکند:
1. اسناد درونی–بیرونی: آیا مسئولیت اتفاق را به خود نسبت میدهد یا به نیروهای بیرونی مثل شانس؟
2. پایدار–موقتی: آیا شکست را همیشگی میبیند یا گذرا؟
3. کلی–جزئی: آیا یک اتفاق را به تمام زندگی تعمیم میدهد یا آن را محدود به موقعیت خاص میداند؟
انسان بدشانس در این سه محور معمولاً چنین عمل میکند:
همه ناکامیها را بیرونی و پایدار میبیند («همیشه شانس ندارم»).
موفقیتهای کوچک را نادیده میگیرد.
هر شکست را به کل زندگی تعمیم میدهد («در همه چیز بد آوردهام»).
پژوهشهای روانسنجی نشان میدهند که سبک اسناد منفی با افزایش افسردگی و کاهش خودکارآمدی ارتباط مستقیم دارد. این چرخه بهتدریج شخص را وارد هویت «انسان بدشانس» میکند هویتی که خود را قربانی نیروهای تصادفی میداند، نه بازیگر اصلی زندگی خویش.
ابزارهای روانسنجی بدشانسی؛ از پژوهش تا کاربرد درمانی
روانشناسان برای بررسی این پدیده از روشهای متنوعی استفاده میکنند:
- پرسشنامه باور به شانس و کنترل شخصی (Luck Belief Scale)
- مقیاس سبک اسناد (ASQ)
- پرسشنامه نگرش به تصادف و مسئولیت شخصی (CARQ)
- و آزمونهای کیفی مانند تحلیل گفتار در موقعیت شکست (Verbal Attribution Task)
دادههای این ابزارها به درمانگران کمک میکند تا در جلسات CBT یا ACT، باور به بدشانسی را به چالش بکشند و جایگزینهای شناختی سالمتری برای آن بسازند؛ مانند پذیرش، مسئولیتپذیری و درک نقش تصمیم در اتفاقات.
انسان بدشانس از نگاه نظریهی دلبستگی (Attachment Theory)
چطور سبک دلبستگی ناایمن ذهن ما را به سمت تفسیر بدبینانه و احساس بدشانسی سوق میدهد؟
در روانشناسی دلبستگی، اعتقاد بر این است که نحوهی ارتباط ما با مراقبان اولیه (بهویژه در سالهای نخست زندگی) الگوی ثابتی از امنیت یا اضطراب در روابط، تفسیر رویدادها، و حتی برداشت از شانس میسازد.
بر این اساس، انسان بدشانس نه الزاماً کسی است که تقدیر علیه او عمل میکند، بلکه کسی است که از درون، با نوعی ناامنی هیجانی به جهان نگاه میکند جهانی که میتواند در هر لحظه رها کند، ناامید کند، یا بیپاسخ بماند.
سبک دلبستگی و ادراک شانس؛ رابطهای پنهان ولی تعیینکننده
نظریهی جان بالبی (John Bowlby) و پژوهشهای مری اینسورث (Mary Ainsworth) نشان دادند که روابط اولیه با والدین، «نقشه ذهنی جهان» ما را میسازد. اگر کودک یاد بگیرد که محبت یا توجه پیشبینیناپذیر است، بعدها در بزرگسالی هم اتفاقات بیرونی را تصادفی و خارج از کنترل درک میکند.
این همان جایی است که مفهوم بدشانسی شکل میگیرد.
افراد با دلبستگی ایمن وقتی با شکست یا وقفهای در مسیرشان روبهرو میشوند، آن را حادثهای موقتی و قابلکنترل میدانند.
اما افرادی با دلبستگی ناایمن (بهویژه اضطرابی یا اجتنابی) تمایل دارند ناکامیها را به «نیرویی بیرونی و ناعادلانه» یعنی همان «شانس بد» نسبت دهند.
دلبستگی اضطرابی؛ وقتی عشق بیثبات، جهان را نامطمئن میکند
افراد دارای دلبستگی اضطرابی، از کودکی یاد گرفتهاند که رابطه و عشق ممکن است ناپایدار باشد. در بزرگسالی، این الگو در تمام لحظات تکرار میشود:
«اگر اتفاقی خوب بیفتد، شاید دوام نیاورد.»
«اگر شکست بخورم، لابد باز هم بدشانسی آوردهام.»
در واقع، اضطراب دلبستگی باعث فاجعهسازی رویدادها میشود. هر ناکامی کوچک تبدیل به «نشانهای از محکومیت کلی» میگردد. ذهن چنین فردی دائم در حالت آمادهباش است و حوادث را از منشور تهدید تفسیر میکند. بنابراین، احساس «بدشانسی» بیشتر نوعی بازتاب درونی از ترس رها شدن و بیثباتی است تا تصویری واقعی از جهان بیرون.
از دید رفتاردرمانی شناختی (CBT)، این همان ترکیب خطرناک سه مؤلفه است:
تفسیر منفی → پیشبینی فاجعه → احساس ناتوانی
که نهایتاً منجر به سبک اسنادی بدشانس میشود.
دلبستگی اجتنابی؛ وقتی فاصلهی عاطفی با جهان، حس کنترل را میگیرد
فرد دارای دلبستگی اجتنابی، برای محافظت از خود در برابر طرد، هیجانها را سرکوب میکند. اما این سرکوب هیجانی بهای سنگینی دارد: کاهش پیوند واقعی با جهان.
او شکستها را با بیتفاوتی ظاهری میپذیرد، اما در ناخودآگاهش نوعی حس بیاثر بودن و بیمعنایی شکل میگیرد. چنین فردی ممکن است به زبان نیاورد که «بدشانس» است، اما در دل باور دارد که دنیا اصولاً بیرحم و تصادفی است.
از دید روانتحلیل دلبستگی، این افراد در واقع از فقدان حس ارتباط با منبع درونی امنیت رنج میبرند همان منبعی که در کودکی باید از رابطهی گرم و باثبات با مراقب شکل میگرفت. نتیجه؟ احساس درونیِ بیپناهی در برابر سرنوشت.
تعامل دلبستگی و ادراک شانس در پژوهشها
پژوهشهای جدید از جمله مطالعهی ۲۰۱۶ دانشگاه تورنتو نشان میدهد:
افراد با سبک دلبستگی اضطرابی نمرات بالاتری در مقیاس «باور به بخت و تصادف» میگیرند و تمایل دارند عوامل بیرونی را مقصر مشکلات بدانند.
در مقابل، دلبستگی ایمن با کنترل درونی و خوشبینی یادگیریمحور رابطه مستقیم دارد.
از دید روانسنجی، این یافتهها با نظریه منبع کنترل (Rotter) و خودکارآمدی بندورا همسو است؛ دلبستگی ایمن منجر به احساس کنترل بیشتر و سبک اسنادی مثبتتر میشود، و این همان نقطهای است که «احساس خوششانسی» آغاز میگردد.
دلبستگی ایمن؛ پادزهر روانی بدشانسی
فردی با دلبستگی ایمن باور دارد که حتی در ناکامیها، حمایت و معنا وجود دارد. او شکست را نشانهی «بیارزشی» نمیبیند بلکه فرصتی برای بازسازی میداند. چنین شخصی شانس را نه بهعنوان حکم بیرونی، بلکه پیامد تعامل میان تلاش و محیط درک میکند ذهنی که با واقعیت زندگی آشتی کرده است.
به بیان دیگر، هرچقدر الگوی دلبستگی درونی ما ایمنتر باشد، تفسیر ما از جهان عادلانهتر، باثباتتر و امیدبخشتر خواهد بود؛ و هرچه ناایمنتر باشیم، بدشانستر به نظر میرسیم، چون بیاعتمادی کودکی هنوز در بزرگسالی صدای شانس را تحریف میکند.
نقش پذیرش و تعهد (ACT) در رهایی از چرخهی بدشانسی
چگونه فلسفهی پذیرش، انسان بدشانس را از دام مقاومت و خودبرچسبزنی آزاد میکند؟
در ذهن انسان بدشانس، یک الگوی مکرر وجود دارد: مقاومت، قضاوت، و تلاش برای کنترل اموری که قابل کنترل نیستند. این تلاش بیانتها برای فرار از ناکامیها، در واقع همان چیزی است که مرکز درمان پذیرش و تعهد (ACT – Acceptance and Commitment Therapy) آن را دام ذهنی اجتناب و مقاومت مینامد.
ACT به ما میآموزد که راه رهایی از چرخهی بدشانسی، نه در کنترل شانس بلکه در پذیرش تجربهی ناخوشایند و بازگشت به کنش آگاهانه است.
بدشانسی؛ نه یک واقعیت بیرونی، بلکه برچسب مقاومت ذهنی
وقتی فرد در برابر ناکامی مقاومت میکند، ذهن برای معنا دادن به آن، برچسبی بر خود میزند: “من بدشانسام.” این برچسب تبدیل به هویت میشود و در ذهن تثبیت میگردد.
از دید ACT، این برچسبزنی نوعی «همپیوستگی شناختی» با افکار است؛ یعنی ذهن از مرحلهی مشاهده عبور کرده و با افکار خود یکی شده است.
انسان بدشانس با فکرش درمیآمیزد:
«بدشانسی درون من است، پس من شکست خوردهام.»
درمان پذیرش و تعهد این الگو را با فرایند واگسست شناختی (Cognitive Defusion) بازمیچیند. یعنی فرد یاد میگیرد افکار منفیاش را تنها مشاهده کند، بدون قضاوت، بدون یکی شدن با آنها.
تمرین سادهی ACT برای انسان بدشانس
بهجای گفتن «من بدشانسام» بگو: «من فکر میکنم که شانس ندارم.»
همین تغییر زبانی، ذهن را از باور به مشاهده منتقل میکند، نخستین قدم برای رهایی.
«پذیرش» در برابر «مقاومت»؛ دو مسیر متضاد ذهنی
در رویکرد ACT، پذیرش به معنای تسلیم نیست، بلکه یعنی آغوش گشودن به واقعیت، همانگونه که هست. مقاومت ذهنی، تلاش برای حذف یا انکار درد روانی است. و هرچه مقاومت بیشتر، دام بدشانسی عمیقتر.
فرد مقاوم:
میخواهد احساس شکست، ترس، یا بیعدالتی را از ذهن پاک کند؛ و چون نمیتواند، ذهنش پر از اضطراب و برچسب میشود.
فرد پذیرنده:
میگوید «شاید نتوانم همه چیز را کنترل کنم، اما میتوانم انتخاب کنم که چگونه زندگی کنم.»
پژوهشهای تجربی بر اساس کارهای “هیز” و “هریس” نشان میدهند که پذیرش، تابآوری فرد در برابر ناکامیها را افزایش میدهد و نگرش «بدشانسی» را به تجربهی طبیعی تبدیل میکند نه به استثنایی خاص.
چرخهی ACT در درمان انسان بدشانس
در این رویکرد، شش فرایند اصلی درمانی کمک میکنند تا فرد از قید بدشانسی آزاد شود:
پذیرش (Acceptance)
اجازه دادن به احساسات ناخوشایند بدون قضاوت یا تغییر آنها.
مثلاً اذعان به اینکه “از شکست ناراحتم” بدون افزودن “چون بدشانسام”.
واگسست شناختی (Defusion)
فاصله گرفتن از افکار خودکار مثل «همهچیز همیشه علیه من است».
ارتباط با لحظهی اکنون (Present Moment)
تمرکز بر تجربه اینجا و اکنون، نه بازپخش گذشته و پیشبینی آینده.
خود بهعنوان زمینه (Self-as-Context)
درک اینکه «من» چیزی فراتر از افکارم هستم؛ من ناظر تجربهها هستم، نه قربانی آنها.
ارزشها (Values)
یافتن جهتهای معناساز زندگی بهجای تمرکز بر رویدادهای تصادفی.
تعهد به عمل (Committed Action)
عمل متعهدانه بر اساس ارزشها، حتی وقتی احساس شانس یا امید کمرنگ است.
این چرخه، بهویژه در انسانهایی که با افکار «غیرمنصف بودن جهان» دستوپنجه نرم میکنند، هستهی تغییر پایدار ایجاد میکند.
پذیرش یعنی خروج از ذهن به سوی معنا
از نگاه ACT، «بدشانسی» مفهومی ذهنی است که در نبود معنا رشد میکند.
هرگاه ذهن درگیر بررسی بیپایان این باشد که «چرا من؟»، در واقع از لحظهی زندگی جدا شده است.
اما در لحظهی پذیرش، فرد به تجربهی زیسته بازمیگردد آنچه واقعاً میتواند کنترل کند: واکنش، انتخاب، و تعهد به ارزش.
به بیان دیگر، پذیرش همان “بازگشت از درون قفس قضاوت به هوای آزاد معنا” است. انسان بدشانس، وقتی میپذیرد که ناکامی بخشی طبیعی از مسیر است، در واقع دشمن ذهنی خود را خلع سلاح میکند.
دیدگاه کارل راجرز: انسان بدشانس در فرآیند خودشکوفایی
در روانشناسی انسانگرایانه، کارل راجرز بهجای آنکه انسان را قربانی نیروهای بیرونی بداند، او را موجودی در مسیر رشد ذاتی و خودتحققیابنده میبیند. از این منظر، “بدشانسی” مفهومی نیست که در بیرون از ما جریان داشته باشد، بلکه بازتابی از میزان فاصلهی ما از خود واقعی است. آنگاه که فرد از خویشتن اصیلش دور شود، هر تجربهای چهرهای تهدیدآمیز به خود میگیرد؛ تجربهای که راجرز آن را «ناهمخوانی (Incongruence)» مینامد.
بنابراین، انسان بدشانس از نگاه راجرز کسی نیست که تقدیر بر ضد اوست، بلکه کسی است که در ژرفای روان خود، از مسیر طبیعی رشد و خودشکوفایی جدا افتاده است.
بدشانسی بهمثابه ناهمخوانی روانی؛ وقتی خود واقعی و خود آرمانی از هم دور میشوند
راجرز معتقد است درون هر انسان نیرویی بهنام «گرایش فطری به رشد» (Actualizing Tendency) وجود دارد. این نیرو ما را به سوی معنا، عشق، خلاقیت و تحقق استعدادها سوق میدهد. اما محیط والدین کنترلگر، فرهنگی سرزنشگر یا تربیتی شرطی پیامهایی میفرستد که ارزش ما را به “دستآورد” یا “تأیید دیگران” گره میزند.
اینجاست که فرد به تدریج میان دو «خود» شکاف میبیند:
1. خود واقعی (Real Self): همان هستی اصیل و بیقید ما.
2. خود آرمانی (Ideal Self): تصویری که فکر میکنیم باید باشیم تا پذیرفته شویم.
وقتی فاصلهی این دو زیاد باشد، فرد دچار ناکامی در تجربهی درونی میشود و اتفاقات زندگی را از زاویهی شکست میبیند. درست در همین ناهمخوانی است که ذهن برچسب «بدشانسی» را میسازد تا رنج ناشی از ناهماهنگی درونی را به عاملی بیرونی نسبت دهد.
انسان بدشانس در حقیقت خودش را مقصر احساسش نمیداند، چون نمیبیند که منشأ احساس در درون اوست؛ او جهان را بیرحم میبیند چون خودش با خویش بیرحم بوده است.
ادراک شکست در برابر فرصت رشد؛ جایی که نگاه راجرز معادله را برمیگرداند
در رویکرد راجرزی، شکست تجربهای خصمانه نیست، بلکه فرایندی اصلاحی در جهت خودشکوفایی است. آنچه ذهن معمولی «بدشانسی» مینامد، از دید راجرزی نوعی «بازخورد مثبت هستی» است که میخواهد ما را به مسیر اصیلتری برگرداند.
برای مثال:
فردی که در شغلش اخراج میشود، ممکن است ابتدا خود را بدشانس بداند؛ اما در تعامل درمانی راجرزی درمییابد که سالها از خواستهی واقعیاش مثلاً کار خلاقانهتر چشم پوشیده بوده است.
یا مراجعِ دیگری که در روابط عاطفی مدام طرد میشود، با کاوش همدلانه درمییابد که در پی تأیید است، نه ارتباط واقعی؛ و این آگاهی او را به شناخت خویش نزدیکتر میکند.
درمانگر راجرزی با «پذیرش بیقید و شرط (Unconditional Positive Regard)» و «درک همدلانه»، به فرد کمک میکند رنج خود را دشمن نداند، بلکه نشانهای از نیاز به بازگشت به خویش بداند.
سه مؤلفهی درمان راجرزی در بازسازی انسان بدشانس
پذیرش بیقید و شرط، همدلی عمیق، و صداقت وجودی سه مؤلفهی بنیادین درمان راجرزی برای بازسازی روانی انسان بدشانساند.
همدلی (Empathy)
درمانگر جهان درونی مراجع را چنان درک میکند که گویی تجربهی خود اوست. انسان بدشانس در این فضا برای اولین بار احساس میکند شنیده و فهمیده شده است نقطهای که بدبینی شروع به گسستن میکند.
پذیرش بیقید و شرط
حتی افکار منفی، حس ناتوانی یا شکست نیز پذیرفته میشود. فرد یاد میگیرد خودش را نه «خوب یا بد»، بلکه «در مسیر رشد» ببیند.
اصالت (Congruence)
رفتار و گفتار درمانگر با درونش یکی است؛ این راستیِ وجودی به مراجع میآموزد که خودش نیز میتواند چنین باشد بدون نقاب، بدون خودِ آرمانیِ تحمیلی.
این سه اصل، زمین حاصلخیزی برای کاهش ناهمخوانی میان خود واقعی و خود آرمانی ایجاد میکند و انسان بدشانس را بهتدریج از اسارت «سرنوشتباوری» نجات میدهد.
مثال بالینی: بازسازی همخوانی در انسان بدشانس
باران، ۳۴ ساله: باور داشت «هیچوقت شانسی نداشته» چون هر رابطهای در زندگیاش به شکست میانجامید. در جلسات درمانی، به کمک راجرزین، کشف کرد که همیشه در روابط، نقشی ایدهآل بازی کرده تا طرد نشود. وقتی آموخت خودش را همانطور که هست ابراز کند، روابطش واقعیتر و پایدارتر شدند. بدشانسی ناپدید نشد، بلکه تبدیل به تجربهای انسانی و قابلدرک شد.
ایمان، ۴۲ ساله: بهعنوان مدیر، از اخراج غیرمنتظرهی خود احساس تحقیر میکرد. در درمان، فهمید که مسیر شغلیاش نه بر اساس ارزشهایش بلکه بر ترس از شکست شکل گرفته است. بازگشت به «خود واقعی» او را به سمت کاری سوق داد که معنا داشت. اتفاق «بدشانس» زندگیاش تبدیل شد به دروازهی تحول.
پیوند بوردین و رابطه درمانی در بازسازی حس کنترل
چگونه اتحاد درمانی به بازگشت قدرت درونی انسان بدشانس منجر میشود؟
در مدل رواندرمانی معاصر، نظریهی اتحاد درمانی بوردین (Bordin’s Therapeutic Alliance) یکی از ارکان بنیادین برای تغییر پایدار در ساختار روانی مراجع به شمار میرود.
در این چارچوب، بدشانسی نه یک واقعیت بیرونی، بلکه یک الگوی درونی از ازدستدادن حس کنترل، پیشبینیپذیری و اعتماد به خود تلقی میشود. درمانگر در این مسیر نقشی فراتر از «حلکنندهی مشکل» دارد؛ او همپیمانی است که بهکمک اعتماد، همدلی و هدف مشترک، انسان بدشانس را به بازکشف کنترل روانیاش هدایت میکند.
نظریهی بوردین؛ سه ستون اتحاد درمانی
بوردین در سال ۱۹۷۹ اتحاد درمانی را ساختاری پویا بین درمانگر و مراجع دانست که از سه عنصر اصلی تشکیل شده است:
هدفها (Goals): توافق دربارهی آنچه قرار است در درمان محقق شود در اینجا، بازسازی احساس کنترل و کاهش باور به بدشانسی.
وظایف (Tasks): تعریف نقشها و تلاشهای هر دو طرف در مسیر درمان، مثل شناسایی افکار بدبینانه، انجام تمرینهای بازسازی شناختی یا تمرینهای پذیرش در ACT.
پیوند عاطفی (Bond): رابطهای بر اساس اعتماد، احترام و همدلی، که بستر احیای خودکارآمدی روانی را فراهم میسازد.
این سه عنصر همچون سه پایهی یک مثلثاند: بدون هریک، رابطه فرومیپاشد و امید تغییر از میان میرود.
انسان بدشانس و گسست پیوند درونی
در نقطهی آغاز درمان، انسان بدشانس معمولاً با احساس بیقدرتی و بیاعتمادی مزمن وارد اتاق درمان میشود.
جملاتی مانند:
«هر کاری کنم فایدهای ندارد.»
«من همیشه در موقعیتهای اشتباه گیر میافتم.»
ریشهی این جملات در نبود تجربهی رابطهی ایمن و مؤثر نهفته است. در واقع، کسانی که در گذشته روابط ناپایدار، طردکننده یا منتقدانه را تجربه کردهاند، معمولاً باور دارند جهان هم مانند دیگران، قابل اعتماد نیست.
اینجاست که اتحاد درمانی بوردین، بهویژه در ترکیب با نظریهی دلبستگی، حکم ترمیمکنندهی بنیادی تجربهی اعتماد را دارد.
نقش درمانگر در احیای حس کنترل
درمانگر، از منظر بوردین، نمایندهی جهانی امن است؛ جهانی که در آن، انسان میتواند بدون ترس از تحقیر یا قضاوت، دوباره با خود روبهرو شود. برای مراجع بدشانس، هر تعامل امن با درمانگر به منزلهی تمرین «بازپسگیری کنترل» است.
درمانگر چه میکند؟
1. ایجاد قاب حمایتی: با ثبات رفتاری و حضور پیوسته، حس پیشبینیپذیری را تقویت میکند؛ چیزی که انسان بدشانس سخت به آن نیاز دارد.
2. بازتاب احساسات (Reflection): درمانگر آنچه را مراجع تجربه میکند، بدون قضاوت بازمیگوید؛ به این ترتیب، فرد میآموزد تجربههایش دارای معنا و اعتبارند.
3. تقویت عاملیت (Agency): هر بار که درمانگر از مراجع میپرسد: «بهنظر تو در این وضعیت چه انتخابی داری؟» در واقع به او یادآور میشود که کنترلْ هنوز در درون اوست، نه در بیرون.
این فرایند به تدریج ذهن مراجع را از نیروی بیرونی شانس به سمت نیروی درونی انتخاب و مسئولیت هدایت میکند.
اتحاد درمانی بهعنوان بازتجربهی کنترل
بوردین اتحاد درمانی را «تنظیم مشترک انرژی روانی در جهت هدفی واحد» تعریف میکرد.
وقتی درمانگر و مراجع در مسیر تغییر همهدف میشوند، مراجع احساس میکند بخشی از زندگیاش قابل پیشبینی و قابل نفوذ است. این، دقیقاً ضد حس بدشانسی است.
در این رابطهی دوسویه، مراجع یاد میگیرد:
احساسش معتبر است، اما حقیقت مطلق نیست.
باورهایش قابل بازسازیاند.
کنترل بر انتخابها از او گرفته نشده، فقط نادیده گرفته شده است.
درمانگر با هر رفتار همدلانه، ناخواسته به مغز مراجع پیام میدهد:
«دنیا همیشه علیه تو نیست. گاهی هم کسی در کنار توست.»
و همین پیام عاطفی، نخستین قدم برای بازسازی شبکههای عصبیِ مرتبط با حس کنترل و خودکارآمدی است.
مثال بالینی
مورد بالینی: ناهید، ۳۰ ساله، در چندین موقعیت شغلی شکست خورده و خود را «زادهی بدشانسی» میداند.
در جلسات اولیه درمان، درمانگر به جای مقابله مستقیم با این باور، با همدلی میگوید:
«انگار زندگی برایت غیرقابل پیشبینی شده و احساس میکنی هیچ کنترلی نداری.»
ناهید برای نخستین بار احساس میکند درکش کردهاند. همین تجربهی درک شدن، به تدریج حس قدرت درونیاش را فعال میکند. در جلسات بعد، او میگوید:
«شاید نتوانم شانس را کنترل کنم، ولی میتوانم تصمیمهای کوچک را خودم بگیرم.»
این تغییر ظریف، الگوی بازگشت کنترل است؛ از بیرون به درون.
انسان بدشانس و قانون جذب؛ نقد علمی باورهای شبهروانشناسی
در دهههای اخیر با گسترش «روانشناسی زرد» و موج کتابهای انگیزشی، مفاهیمی چون قانون جذب و انرژی کائنات به گونهای مطرح شدهاند که گویی انسان، تنها با فکر کردن به موفقیت یا بدبختی، قادر است جهان بیرون را به شکل دلخواه خود تغییر دهد. برای انسان بدشانس، این اندیشه در ظاهر نجاتبخش است: «اگر بدشانسی از من است، پس میتوانم با انرژی مثبت، شانس را تغییر دهم.»
اما روانشناسی علمی هشدار میدهد که این دیدگاه، در مرز خطرناک میان قدرت تفکر سازنده و توهم کنترل مطلق حرکت میکند.
قانون جذب؛ از متافیزیک تا بازاریابی ذهن
قانون جذب (Law of Attraction) ادعا میکند که «افکار انسان همانند موج یا میدان انرژی، ارتعاشاتی به جهان میفرستند که مشابه خود را جذب میکنند.»
به بیان سادهتر:
اگر به موفقیت فکر کنی، موفقیت میآید؛ اگر به شکست فکر کنی، شکست.
این گزاره در ظاهر منطقی مینماید، چون ذهن مثبت میتواند رفتار مثبت ایجاد کند. اما در سطح علمی، قانون جذب به چند دلیل فاقد اعتبار تجربی است:
عدم آزمونپذیری (Non-Falsifiability)
هیچ مطالعهی تجربی قابل تکراری وجود ندارد که نشان دهد افکارْ انرژی فیزیکی جذبکننده تولید میکنند.
خطای تأییدی (Confirmation Bias)
ذهن انسان تمایل دارد تنها موفقیتهای حاصل از «تفکر مثبت» را به یاد بسپارد و شکستها را به حساب استثنا بگذارد.
فرافکنی علت (Projection of Causality)
افراد، به جای تحلیل دقیق عوامل بیرونی یا درونی، رویدادهای شانسی را به قدرت ذهنی خود نسبت میدهند.
در نتیجه، قانون جذب بیشتر یک چارچوب آرامشبخش ذهنی است تا نظریهای علمی در روانشناسی.
روانشناسی مثبتگرا چه میگوید؟ تمایز با خرافهگرایی
«روانشناسی مثبتگرا» (Positive Psychology) که توسط مارتین سلیگمن و همکارانش بنیان نهاده شد، بر فضیلت، معنا و تابآوری تأکید دارد — نه بر جادو و انرژی.
در این دیدگاه:
تمرکز بر افکار مثبت باید همراه با عمل مؤثر و واقعبینی شناختی باشد؛
باور به خوشبینی بدون اقدام، نوعی ترفند ذهنی برای فرار از مسئولیت محسوب میشود.
بر خلاف قانون جذب که علت را در انرژی بیرونی میجوید، روانشناسی مثبتگرا علت را در نوع تفسیر و اسناد ذهنی فرد میبیند.
از این رو، انسانی که خود را «بدشانس» میداند، در روانشناسی مثبتگرا نه قربانی انرژی منفی، بلکه دچار سبک اسناد بدبینانه است:
او شکست را پایانی کلی و درونی میداند، نه بخشی از فرایند یادگیری.
«انرژی منفی» یا فرافکنی ذهنی؟
از دید علم روانشناسی، چیزی به نام انرژی منفی به معنای فیزیکی یا مغناطیسی وجود ندارد. آنچه مردم بهعنوان انرژی منفی احساس میکنند، در واقع ترکیبی از چند پدیدهی روانی است:
واکنش جسمی به استرس مزمن: تغییر در سطح کورتیزول و انتقالدهندههای عصبی.
واکنش شناختی: تمرکز انتخابی مغز بر محرکهای منفی (Negativity Bias).
واکنش فرافکنانه: نسبت دادن احساسات ناخوشایند درونی به عوامل بیرونی برای کاهش اضطراب.
بنابراین، وقتی فردی میگوید «انرژی منفی همه جا را گرفته»، در واقع ذهن او در حالت اسکن تهدید است، نه اینکه جهان پیرامون واقعاً آلوده به میدان نیرو شده باشد.
چرا قانون جذب برای انسان بدشانس فریبنده است؟
برای فردی که احساس میکند در کنترل زندگیاش نقشی ندارد، قانون جذب جای خالی حس قدرت را پر میکند.
این باور، در کوتاهمدت آرامش میدهد ولی در بلندمدت خطرناک است چون:
مسئولیت را از دوش فرد برمیدارد («کائنات مقصر است، نه من»)،
و شکست را به ناکامی در «درست اندیشیدن» تبدیل میکند، که احساس شرم و درماندگی را تقویت میکند.
در حالیکه در درمانهای شناختی ـ رفتاری (CBT) و مبتنی بر پذیرش (ACT)، تمرکز بر این است که اندیشه و رفتار واقعی، نه انرژی ذهنی، مسیر را تغییر میدهند.
تفاوت انگیزهزا بودن باور دروغ و بینش علمی
گاه مخالفان نقد علمی میگویند:
«حتی اگر قانون جذب واقعاً وجود نداشته باشد، باز هم مردم را امیدوار میکند!»
این استدلال، از نظر رواندرمانی خطرناک است. امید اگر بر پندار نادرست بنا شود، با نخستین شکست فرو میریزد و فرد را در چرخهی عمیقتری از درماندگی میافکند.
اما امیدی که بر شناخت، مسئولیتپذیری و پذیرش واقعیت بنا شود، پایدار است و انسان را در مسیر رشد واقعی نگه میدارد.
بدشانسی در عشق، کار و زندگی روزمره
مطالعهای موردی و کاربردی دربارهی فرایند شکلگیری برچسب «بدشانس بودن» و مسیر بازسازی معنا در رواندرمانی
احساس بدشانسی، اغلب نه از بداقبالی واقعی، بلکه از تعبیر ذهنی ما نسبت به رویدادهایی ناشی میشود که خارج از کنترلمان بودهاند. انسان، بهویژه در عرصههای عشق، کار، و زندگی روزمره، به محض تکرار شکستها، تمایل دارد به جای تحلیل دقیق علتها، برچسبی فراگیر بر خود بزند:
«من همیشه بدشانسم.»
این برچسب، در عمق خود تلاش ذهن برای معنا دادن به آشوب زندگی است؛ تلاشی که اگر اصلاح نشود، فرد را از «کنشگر بودن» به «قربانی بودن» سوق میدهد.
بدشانسی در عشق؛ فرافکنی دلبستگیهای زخمی
در روابط عاطفی، شکستهای پیدرپی اغلب نتیجهی تکرار الگوهای دلبستگی ناایمن هستند. فردی با دلبستگی اضطرابی، با هر فاصلهای به فروپاشی هیجانی میرسد و رابطه را با ترس از ترک، خراب میکند. فرد اجتنابی نیز، بهدلیل ترس ناخودآگاه از صمیمیت، ناخواسته شریکش را از خود میراند.
اما ذهن، به جای مشاهدهی این تکرار، میگوید:
«من در عشق بدشانسم.»
اینجا، مفهوم بدشانسی نوعی فرافکنی دفاعی است؛ یعنی تبدیل زخمهای کهنهی دلبستگی به تقدیر بیرونی.
راهکار درمانی:
1. درمان مبتنی بر دلبستگی (Attachment-based Therapy): شناسایی الگوهای اولیهی ارتباطی.
2. ACT (پذیرش و تعهد): پذیرش درد عاطفی بهعنوان تجربهای انسانی نه نشانهی بداقبالی.
3. بازسازی معنا در فرآیند راجرزی: یافتن اصالت در رابطه، نه جستوجوی تکراری عشق نجاتدهنده.
بدشانسی در کار؛ کمالگرایی، خودسرزنشی و باور کنترل بیرونی
در محیط کاری، شکست در پروژهها، رد شدن از مصاحبهها یا بیتوجهی مدیران گاهی به این دیالوگ درونی منجر میشود:
«همیشه موقعیتها به دیگران میرسد؛ من بدشانسم.»
اما در واقع، بسیاری از این موارد ناشی از سه خطای شناختی هستند:
1. تعمیم افراطی: از چند تجربهی منفی، نتیجهی کلی ساختن.
2. فیلتر منفی: نادیده گرفتن موارد موفقیت یا فرصتهای واقعی.
3. اسناد بیرونی افراطی: نسبت دادن نتایج به بخت و شانس، نه مهارت یا انتخاب.
درمانگر شناختی در اینجا با استفاده از CBT به مراجع کمک میکند چرخهی فکری خود را مشاهده کند:
«آیا واقعاً همیشه بدشانس بودهام، یا ذهنم فقط شکستها را بزرگنمایی میکند؟»
با اصلاح این باورها، حس کنترل به درون بازمیگردد و فرد درمییابد بخش زیادی از «بدشانسی کاری» در واقع خطای ادراکی در تشخیص الگوهای موفقیت است.
راهکارهای عملی:
- تعیین شاخصهای قابل سنجش برای موفقیت (Objective Goals)
- تمرین بازتاب روزانه سه اتفاق مثبت در کار
- پرورش ذهن رشد (Growth Mindset) بهجای قضاوت ثابت درباره تواناییها
بدشانسی در زندگی روزمره؛ سوگیری منفی و سوگ معنا
گاهی احساس بدشانسی همهجا حضور دارد از گم شدن کیف پول تا ترافیک همیشگی. این نوع تعبیر، در حقیقت نشانگر فرسودگی روانی و ازدستدادن حس معناست. انسان در این مرحله، شکستهای کوچک را بهعنوان نشانهی دشمنی جهان تفسیر میکند.
در روانشناسی وجودی و رویکرد لوگوتراپی (Viktor Frankl)، این حالت بهعنوان نوعی «خلأ وجودی» تعبیر میشود؛ یعنی فرد دیگر فلسفهی شخصی زیستن ندارد، و ذهن او برای هر رویداد منفی، تعبیر تقدیری میسازد تا از پوچی بگریزد.
درمان معنامحور:
بازآفرینی ارزشها و هدفها در قالب سه محور فرانکل: آفرینش، تجربه و رنج.
پژوهش در تجربههای کوچک موفقیت و معنا؛ حتی در درد.
تمرین ذهنآگاهی برای حضور در اکنون، نه تحلیل دائمی گذشته و شانس از دسترفته.
مطالعهی موردی؛ روایتی از فروپاشی تا بازسازی
مینا، ۳۵ ساله، پس از سه شکست عاطفی و دو تغییر شغلی ناموفق به این باور رسیده بود که «کائنات با او دشمن است.» در جلسات درمانی با رویکرد تلفیقی CBT + ACT، درمانگر بهجای تغییر مستقیم این باور، به بررسی کارکرد آن پرداخت.
در جلسات بعد مشخص شد مینا از کودکی با والدینی بیثبات و قابل پیشبینینبودن رابطه داشته است. احساس مداوم ناامنی، منجر به درونیسازی «شانس» بهعنوان تنها نیروی پایدار جهان شده بود. با تمرین واگسست شناختی (Defusion)، او یاد گرفت این باور را به جای واقعیت، یک روایت ذهنی تلقی کند.
چند هفته بعد مینای جدید گفت:
«شاید همیشه خوششانس نباشم، اما دیگر فکر نمیکنم جهان علیه من است.»
برای درک بهتر ذهن و تغییر نگاه به زندگی، پیشنهاد میکنیم از پکیج آموزش خطاهای شناختی در CBT استفاده کنید؛ مجموعهای کاربردی برای اصلاح تفکر، افزایش آرامش و تصمیمگیری آگاهانهتر.
بازسازی معنا؛ از قربانی شانس تا طراح زندگی
بازسازی معنا یعنی بازیابی احساس عاملیت (Agency). درمانگر از مراجع میخواهد به جای پرسیدن
«چرا من بدشانسام؟»
بپرسد:
«این تجربه قرار است چه چیزی به من بیاموزد؟»
به این ترتیب، بهجای جستوجوی توضیح بیرونی، فرد به سمت رشد درونی حرکت میکند. میان رنج و معنا، پلی ایجاد میشود که انسان بدشانس را به انسان آگاه تبدیل میکند.
تمرینهای روانی برای ترک باور به بدشانسی
انسانی که خود را «بدشانس» میپندارد، در واقع درگیر یک نظام تفسیر ذهنی است، نه واقعیتی بیرونی.
این نظام، ترکیبی از سوگیریهای شناختی (Cognitive Biases)، باورهای زیربنایی ناکارآمد (Core Beliefs) و الگوهای دفاعی هیجانی است که جهان را با عینک تقدیر تیره رنگ میکند.
خروج از این چرخه، تنها با بازساخت ادراک ممکن است؛ یعنی آموزش به ذهن برای دیدن واقعیت بدون فیلتر بدبینی.
روانشناسی شناختی (CBT) و پذیرش و تعهد (ACT) دو رویکرد مکملاند:
CBT ساختار باور را تغییر میدهد،
ACT به ما میآموزد که نیازی نیست با هر فکر نادرست بجنگیم.
در ادامه، تمرینهای گامبهگام این دو رویکرد برای ترک باور به بدشانسی معرفی میشود.
خودآگاهی شناختی با «دفتر افکار» (Thought Record – CBT)
هدف: آشکار کردن الگوی فکری بدشانسی از دل رویدادهای روزمره.
روش اجرا:
۱. دفتر یا فایل روزانهای انتخاب کن و در ستونهای زیر بنویس:
رویداد: چه اتفاقی افتاد؟
احساس: چه احساسی داشتی؟ (خشم، ناامیدی، شرم…)
فکر خودکار: ذهن چه گفت؟ («بازم من بدشانسم»)
شواهد تأیید و رد: چه نشانههایی آن را تأیید یا رد میکنند؟
پاسخ منطقی جایگزین: واقعیت متعادل چیست؟
مثال:
رویداد: دیر رسیدن به جلسه.
فکر خودکار: «همیشه برای من بد پیش میره!»
شواهد رد: من هفتهی قبل زودتر رسیدم.
پاسخ جایگزین: امروز صرفاً ترافیک غیرعادی بود، نه توطئهی شانس.
با مرور مداوم، فرد درمییابد که “بدشانسی” تنها الگویی تکرارشونده در تعبیر رویدادهاست.
طراحی «آزمایش رفتاری» (Behavioral Experiment – CBT)
هدف: آزمودن درستی یا نادرستی باور «من بدشانسم» در دنیای واقعی.
روش اجرا:
۱. فرضیهی آزمون بنویس: «اگر من واقعاً بدشانسام، پس در موقعیت X باز هم شکست میخورم.»
2. موقعیتی واقعی انتخاب کن (مثلاً درخواست برای یک فرصت جدید، تعامل، سفر).
3. اقدام کن و نتیجه را بدون تعبیر بنویس.
درمانگر در CBT، از این تمرین برای ایجاد تجربهی متناقض با باور منفی استفاده میکند؛ یعنی به ذهن نشان میدهد که نتیجه همیشه منفی نیست و ادراک بدشانسی اطمینان کاذب بوده است.
مثال: مراجع پس از چند “آزمایش” درمییابد که در برخی موقعیتها نتایج مثبت رخ دادهاند، حتی بدون “افکار مثبت جادویی”، بلکه با رفتار هدفمند و تلاش واقعی.
تمرین «واگسست شناختی» (Cognitive Defusion – ACT)
در دوران باور به بدشانسی، افکار منفی با خودِ فرد ادغام میشوند:
«من بدشانسم» = «من».
ACT میآموزد که بین خود و فکر فاصلهای امن بسازیم.
تمرین ساده: هرگاه گفتی: «من بدشانسم»، بلافاصله جمله را به این شکل بازنویسی کن:
«دارم فکری را تجربه میکنم که میگوید من بدشانسم.»
این تغییر ظاهراً کوچک، ذهن را از انگارهی حقیقت مطلق به پدیدهای گذرا منتقل میکند. با تکرار، برچسب «بدشانسی» خاصیت مطلق بودنش را از دست میدهد.
نوشتن «نامهی پذیرش» (ACT)
هدف: رابطهی جدیدی با احساسات و تجربیات گذشته.
دستور العمل: در خلوت، نامهای به خودت بنویس با ساختار زیر:
1. پذیرش تجربههای گذشته بدون قضاوت:
«میدانم که احساس ناکامی من واقعی بود.»
2. احترام به بخشی از خود که میخواست محافظت شود:
«میدانم که آن باور بدشانسی، تلاشی بود برای معنا دادن به دردهایم.»
3. تعهد به ارزشها بهجای ترسها:
«میخواهم از این پس بر اساس ارزشهای انتخابیام زندگی کنم، نه برچسب شانس.»
این تمرین در ACT نه «تلقین» بلکه بازپیوستگی هیجانی با خویشتن است. فرد یاد میگیرد شکست را بخشی از زیستن بپذیرد، بیآنکه هویت خود را بر پایهی آن بنا کند.
بازسازی معنا با ترکیب ACT و CBT
در نهایت، ذهنِ تازهآگاه باید جایگزین معنا بیابد. به جای «چرا من بدشانسم؟» پرسش کلیدی چنین میشود:
«این تجربه، چه چیزی دربارهی من و مسیر زندگی میخواهد بیاموزد؟»
با انجام روزانهی سه عمل کوچک در مسیر ارزشهای شخصیات کمک، یادگیری، خلاقیت تصویر ذهنی “بدشانس بودن” کمکم جای خود را به احساس مؤثر بودن و رشد میدهد.
آیا بدشانسی واقعاً وجود دارد؟
پس از بررسی روانشناسی، فلسفه، فرهنگ و نظریههای درمانی، اکنون به پرسشی بنیادین میرسیم:
آیا «بدشانسی» واقعاً وجود دارد؟
آیا جهان نیروهای پنهانی دارد که عدهای را بیدلیل ناکام میکند، یا این فقط داستانیست که ذهن برای معنا دادن به بینظمی زندگی میسازد؟
دیدگاه علمی: شانس بهعنوان ادراک آماری، نه نیروی واقعی
از نظر علم، «شانس» صرفاً توصیف آماریِ احتمال وقوع رخدادهاست، نه نیروی متافیزیکی.
وقتی میگوییم «در قرعهکشی بدشانس بودم»، در واقع از احتمال پایین رخداد دلخواه سخن میگوییم، نه از دخالت نیروهای مرموز.
اما آنچه ما «بدشانسی» مینامیم، از نظر روانشناسی شناختی حاصل سه سازوکار ذهنی است:
1. سوگیری تأییدی (Confirmation Bias): ذهن فقط شکستهایی را به خاطر میسپارد که روایت «من بدشانسم» را تأیید میکنند.
2. اسناد بیرونی (External Attribution): انسان برای کاهش احساس گناه یا شکست، علل ناکامی را به بیرون نسبت میدهد: سرنوشت، تقدیر یا بدشانسی.
3. پنداشت کنترل خیالی (Illusion of Control): در مقابل، احساس میکنیم اگر خوششانس باشیم میتوانیم واقعیت را کنترل کنیم؛ در نتیجه وقتی امور برخلاف میل ما پیش میرود، ذهن به دنبال توجیهی ترجیحاً غیرشخصی میگردد.
در پژوهشهای Martin Seligman دربارهی سبک اسناد و آموختههای «درماندگی آموختهشده»، مشخص شد افراد «بدبین» هنگام شکست، آن را درونی، پایدار و کلی میدانند («من همیشه همینطور بدشانسم»). درحالیکه افراد واقعبین علت را بیرونی، موقتی و خاص موقعیت تفسیر میکنند.
بنابراین بدشانسی از نگاه علمی، خطای تفسیری ذهن انسان در مواجهه با تصادفها و ناکامیهاست، نه حقیقتی فیزیکی.
دیدگاه فلسفی: میان ساختار ذهن و منطق جهان
فیلسوفان از یونان باستان تا اگزیستانسیالیستهای معاصر، دربارهی رابطهی انسان با تصادف بحث کردهاند.
ارسطو در مفهوم «تُوخِه» (τύχη) یا اتفاق، تأکید میکرد که تصادف نه نیرو است و نه ضرورت؛ بلکه برخورد دو علت مستقل است.
از نگاه او، انسان خردمند امور را به شانس نمیسپارد، بلکه علتها را میفهمد و بر آنها اثر میگذارد.
در برابر، اپیکور شانس را ابزار آرامش ذهن میدانست: برای نترسیدن از جهانِ بینظم. او میگفت:
«وقتی تو بدشانس میخوانی، در واقع از حالتی سخن میگویی که هنوز علتش را نمیدانی.»
در عصر مدرن، کامو در افسانهی سیزیف، پوچی جهان را نه بهعنوان دشمن انسان بلکه واقعیتی بیقید میدید:
«جهان علیه ما نیست، بلکه بیتفاوت است.»
از اینرو، بدشانسی نه حقیقت بیرونی بلکه واکنش ما به بینظمی بنیادین هستی است.
در رویکرد وجودی، سؤال اصلی دیگر «آیا بدشانسی وجود دارد؟» نیست، بلکه «در مواجهه با نابسامانی جهان، چه معنایی میسازی؟» است.
دیدگاه فرهنگی: بدشانسی بهعنوان استعارهای جمعی
هر فرهنگ برای کنترل اضطراب در برابر بینظمی، واژههایی میسازد:
«نحس»، «قسمت»، «سرنوشت»، «طلسم».
این مفاهیم، سازوکارهایی فرهنگی برای مدیریت ترس از پیشبینیناپذیری زندگی هستند.
جامعه با نسبت دادن شکستها به نیروهای فرامادی، احساس عدالت و انسجام گروهی را حفظ میکند.
از این منظر، «بدشانسی» نه فریب ذهن فردی، بلکه افسانهای اجتماعی برای پیوند انسانها در برابر ناشناختههاست.
دیدگاه رواندرمانی: از بدبختی به عاملیت
درمانگران مدرن، بهجای بحث در واقعیت شانس، روی «رابطهی ذهن با مفهوم شانس» کار میکنند.
CBT با بازسازی شناختها و ACT با پذیرش افکار، فرد را از موضع قربانی به موضع کنشگر بازمیگردانند.
در نتیجه، درمانگر نمیپرسد «آیا بدشانسی واقعی است؟» بلکه میپرسد:
«این باور چه تأثیری بر اراده و معناجویی تو دارد؟»
وقتی فرد یاد میگیرد میان تجربه (آنچه رخ میدهد) و تعبیر (برداشت ذهن) فاصله بگذارد،
خود را دیگر «محکوم به بدشانسی» نمیبیند، بلکه انسانی میبیند که هنوز در حال یادگیری مواجهه با جهان است.
سخن آخر
در نهایت، آنچه سرنوشت انسان را رقم میزند نه تقدیر بیرحم، بلکه نحوهی معنا دادن او به رویدادهاست. روانشناسی معنا و امید میآموزد که حتی در دل آشوب، ذهن آگاه میتواند نظم و رشد بیابد؛ انسان، موجودی محکوم نیست، بلکه آفرینندهی تفسیر خویش است. «بدشانسی» مفهومی است که در ادراک ما شکل میگیرد، و هرچه دیدگاهمان واقعبینانهتر و پذیرشمان عمیقتر شود، شانس به مفهومی بیاهمیت بدل میگردد. انسان آزاد، کسی است که از دل رنج، معنا میسازد و بهجای انتظار از تقدیر، خود به تحول تصویر خویش میپردازد.
از شما سپاسگزاریم که تا پایان این مسیر اندیشه و خودشناسی با مجموعهی علمی برنا اندیشان همراه بودید؛ جایی که انسانِ «بدشانس»، معنا، آرامش و آزادی درونی را از نو مییابد.
سوالات متداول
آیا انسان واقعاً میتواند ذاتاً بدشانس باشد؟
خیر. پژوهشهای روانشناسی شناختی نشان دادهاند آنچه «بدشانسی» نامیده میشود، نتیجهی سوگیریهای ذهنی و سبک اسناد بدبینانه است، نه واقعیتی ذاتی یا تقدیری.
چرا بعضی افراد همیشه شکستهایشان را به شانس ربط میدهند؟
این افراد معمولاً از درماندگی آموختهشده (Learned Helplessness) رنج میبرند و با اسناد بیرونی، از احساس مسئولیت یا درد شکست میگریزند.
چگونه میتوان باور به بدشانسی را تغییر داد؟
با تمرینهای CBT مثل دفتر افکار و آزمایش رفتاری، ذهن میآموزد بین واقعیت و تعبیر شخصی تمایز بگذارد؛ و با ACT، افکار منفی را بدون مبارزه بپذیرد تا نفوذشان کاهش یابد.
آیا تفکر مثبت میتواند جایگزین باور به شانس شود؟
تا حدی بله، اما فقط در صورت واقعگرایی علمی. «تفکر مثبت افراطی» بدون شناخت و عمل، به دام خرافهگرایی میافتد. روانشناسی مثبتگرا بر معنا و مسئولیت فردی تأکید دارد، نه جادو.
راهکار نهایی برای رهایی از احساس بدشانسی چیست؟
یافتن معنا در رنج؛ انسان وقتی میپذیرد همه چیز قابل کنترل نیست، اما ارزشهای درونیاش را خود انتخاب میکند، از نقش قربانی به طراح زندگی تبدیل میشود.
برنا اندیشان | مرجع تخصصی بهترین پکیج های آموزشی
