عشق، نیرویی است که همهی ما برای زندگی به آن نیازمندیم؛ عشق قدرتی که ما را قادر میسازد در مقابل مشکلات و سختیها پایدار باشیم. اما گاهی اوقات، علاوه بر سرگرم کردن ما، رمانهای عاشقانه نیز نقشی بسیار مهم و تاثیرگذاری دارند. آنها قادرند تجربه تازهای از زندگی را در اختیارمان قرار دهند و با خواندن آنها، ما را به دنیایی جدید از احساسات و ارتباطات همدلانه میبرند.
در اینجا، ما با هفت رمان عاشقانه فوقالعاده زیبا آشنا خواهیم شد که توانستهاند به خوانندگانشان لحظاتی از شور و هیجان، عشق و احساسات عمیق را هدیه کنند. این آثار با داستانهایشان، شخصیتهای پردازی و جریانهای پیچیده، در ذهنمان راه مییابند و ما را در سفری زیبا به دنیای عاشقانهی خود میبرند. پس در ادامه مقاله با برنا اندیشان همراه باشید تا ۷ رمان بسیار معروف عاشقانه را به شما معرفی کنیم.
عشق در روزگار وبا
گابریل گارسیا مارکز با انتشار این رمان عاشقانه، یک اثر شاهکار دیگر را به وجود آورد. در رمان “عشق در روزگار وبا”، او قصهای از عشقی بیپایان را روایت میکند. این عشق، عشقی پاک و زیباست که به محدودیتهای زمان و مکان تکیه نمیکند.
از روزی که فلورنتینو آریزا دلخواه خود را از دست داد و فرمینا دازا با دکتر جوونال اوربینو ازدواج کرد، پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز گذشته است. در این مدت، فلورنتینو با زنان بسیاری رابطه برقرار کرده، اما به جز فرمینا، هیچگاه عاشق کسی نشده است. او به قسمی عشق خود را به فرمینا وفادار میماند و به امید ابراز علاقهی دوباره به معشوقهاش زندگی میکند.
اما زمانی که شوهر فرمینا، در حین پایین آوردن طوطیاش از درخت انبه، سقوط کرده و جان خود را از دست میدهد، فلورنتینو دوباره عشق خود را به فرمینا اعلام میکند. آیا این عشق افلاطونی پس از سالها هنوز زنده است؟ در یک مصاحبه در سال ۱۹۸۸، مارکز میگوید: “سوژهی این کتاب لذتبخش را پدر بزرگ و مادربزرگم به من دادند. این رمان میتوانست بسیار طولانیتر باشد، زیرا روایت زندگی دو نفر تا بینهایت ادامه دارد، اما من آن را کنترل کردم.”
در بخشی از کتاب عشق در روزگار وبا می خوانیم “زمانی که نام گورستان وبا به قبرستان گل سرخ تغییر کرد، شهردار، که عقل کمتری از مردم عادی داشت، تصمیم گرفت تمام بوتههای گل سرخ را شبانه از ریشه بردارد و روی ورودی گورستان عبارت “قبرستان عمومی” را نوشت. این مرگ، فلورنتینو آریثا را به رفتارهای خودمحور و وسواسی خود بازگرداند: مدیریت، دیدار با عشقهای قدیمی و بازی کردن دومینو در باشگاه تجارت. همچنان هم عاشق خواندن کتابهای عاشقانه و رفتن به قبرستان در روزهای یکشنبه بود.
در این یکنواختی پوسیده، او به همان وحشتی که از آن میترسید، متوجه میشود که چه زمان طولانیای از مرگ مادرش و قتل المپیا سوئلتا گذشته است. او متوجه میشود که چند ماه گذشته، از زمانی که فرمینا داثا در یک بعد از ظهر یک نامه به او ارسال کرده بود و در آن قول داده بود تا ابدا او را دوست خواهد داشت. تا قبل از این، فلورنتینو فکر میکرد که زمان تنها برای دیگران میگذرد و برای او اهمیتی ندارد.
تنها یک هفته پیش، در یک خیابان، با یک زوج برخورد کرد که به خاطر نامههای عاشقانهای که با هم مینوشتند ازدواج کرده بودند و فرزندانشان، شامل پسر تعمیدیاش، را نشناخت. چهره پسر بزرگ شده بود و همان اقرار خوشامد گونه همیشگی را داشت: “ماشالا، چقدر بزرگ شدهای!” فلورنتینو همچنان به زندگی ادامه داد، حتی بعد از آنکه جسمش خطر نشان میداد، زیرا مثل اکثر افراد لاغر در حال مرگ، همیشه بسیار سالم بود.
قبل از اینکه حافظهاش از بین برود، فلورنتینو ترانزیتو آریثا همیشه میگفت: “تنها بیماری پسر من وبا است و بس. البته عشق را با یک بیماری واقعی مبادله کرده بود. او در خفا شش بار بیمار شده بود، اگرچه پزشکش میگفت فقط یک بار بیمار شده و بار دیگر عود کرده است.”
پرنده خارزار
“پرنده خارزار”، داستان عشق ممنوع، قهرمان آن مگی کلیری است، تنها دختر خانواده و دختر بزرگتر پدرش، رالف دوبریکاسار، که کشیش است. رمان عاشقانه این داستان از جایی آغاز میشود که مگی، چهار ساله، همراه خانوادهاش به مناطق گرم و بیابانی استرالیا نقل مکان میکنند.
زندگی سه نسل خانواده کلیریس، که گلهدارانی سختگیر هستند و در جستجوی زندگی زیبا و همزمان سختیهای طبیعتی، در این سرزمین زیبا و خشن زندگی میکنند، به تصویر کشیده میشود. پیشنهاد میشود مقاله معرفی کتاب برای شکست عشقی را مطالعه کنید.
در بخشی از کتاب پرنده خارزار می خوانیم پس از فرا رسیدن فصل زمستان و رختپوشاندن درختان با پوششی از برف، بار کارها سبک شد و این فصل به آستانهی تفریحات و رقابتهای سالانه رسید. این رویداد بزرگ، بزرگترین و مهمترین واقعهی سال بود که دو روز متوالی ادامه داشت.
هوا نسبتاً خنک بود، اما به قدری که بتوان کفش و کلاه سنگین را کنار گذاشت. در این شرایط، پدی مری کارسون به تنهایی بر روی خودروی لوکس رولزرویس خود نشست و به شهر رفت. همسرش به او همراهی نکرد و یا او را به سکوت وادار نکرد. پدی میدانست که خواهرش به دلایلی نامعلوم همواره ساکت و بیصدا میماند. اما در حال حاضر، وضعیت او بدتر شده بود. بچهها همگی راهی شده بودند و عازم مقصد خود بودند.
با وجود خطری که جان آنها را تهدید میکرد، جیم، تام، خانم اسمیت و خدمتکاران همگی در کامیون جایگزین پت بشکه سوار شدند. اما فرانک، صبح زود با خودروی فورد مدل تی به تنهایی راه افتاد. بزرگسالان همگی منتظر روز دوم بودند.
مری کارسون، به دلایلی که فقط خودش میدانست، پیشنهاد رالف برای اقامت در خانه کشیش را رد کرد. اما پدی و فرانک را مجبور کرد که این تصمیم را بپذیرند. دربارهی اینکه چه اتفاقی برای گلهداران و باغبان تام افتاد، کسی چیزی نمیدانست. اما خانم اسمیت، مینی و کت با دوستانی در گیلی قرار بودند و با آنها سفر میکردند.
جنگل نروژی
تورو واتانابه، شخصیت اصلی رمان عاشقانه “جنگل نروژی”، خاطرات دوران دانشجویی خود در دههی شصت میلادی را به تصویر میکشد. این دوران پر از عشق، شوق و از دست دادن بود. داستان رابطه عاشقانه او با دو زن کاملاً متفاوت در میان اعتراضات دانشجویی و نا آرامیهای اجتماعی جذاب است.
در یک گفتوگو با روزنامه نیویورک تایمز، موراکامی گفت: “اگر ادامه میدادم تا قصههای سوررئالیستی بنویسم، به عنوان یک نویسنده سوررئالیست شناخته میشدم. اما میخواستم وارد جریان اصلی شوم. به همین دلیل، این رمان را به شیوه واقعگرایانه نوشتم.”
در بخشی از کتاب جنگل نروژی می خوانیم «هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تمام جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. حافظه، یک چیز عجیب و غریب است. آن زمان به سختی به آن توجه میکردم. هرگز تصور نمیکردم که آن لحظه، تاثیری بلندمدت روی من خواهد گذاشت.
حتی تصورش را هم نمیکردم که پس از هجده سال، آن منظره را با همه جزئیاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، منظرهای که در پیش رویم قرار داشت، به خداحافظیم کمتر اهمیتی میدادم. به خودم فکر میکردم. به دختر زیبایی که در کنارم قدم میگذاشت، فکر میکردم. به اتحاد و همبستگی ما و دوباره به خودم فکر میکردم. در آن سن و سال، در آن دورهای از زندگی که هر منظره، هر احساس و هر فکری مانند بومرنگ به خودم برمیگشت و بدتر از آن، من عاشق بودم، عاشقی با تمام پیچیدگیهایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور میکرد.
– اگر ذهنم را آرام کنم، فرو میپاشم. همیشه اینطور زندگی کردهام و این تنها راهی است که برای ادامه زندگی میدانم. اگر برای یک لحظه آرام بگیرم، دیگر قادر به پیدا کردن راهم نخواهم بود. پارههایم خرد میشوند و باد آنها را میبرد.
– به سبک خودم از یک سالی که با هم بودیم، از تو سپاسگزارم. اگر هیچ چیز دیگر را باور نکنی،لطفاً این را باور کن. تو نبودی که به من صدمه زدی. خودم این کار را انجام دادم و این چیزی است که واقعاً احساس میکنم. اما در حال حاضر آمادهی دیدار با تو نیستم. دوست دارم تو را ببینم، اما برای این دیدار آماده نیستم. زمانی که احساس کنم آماده شدهام، برای تو خواهم نوشت. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطور که گفتی، این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.»
دفتر خاطرات
نیکلاس اسپارکس، نویسندهای است که با رمانهای عاشقانهاش جهان ادبیات را متحول کرده است. میلیونها نسخه از آثار فروخته شدهاند و فیلمهای مبتنی بر داستانهای او بسیار محبوب هستند. یکی از بهترین کتابهای عاشقانه او به نام “دفتر خاطرات” است که در آن رابطهی قهرمان اصلی، نوح کالهون، با آلی، زنی که از بیماری روانی رنج میبرد، را توصیف میکند. نوح به عنوان هدیهای به معشوقهاش، دفتری میدهد تا خاطراتش را ثبت کند. از سوی دیگر، آلی نیز داستان عاشقانه خود و همسرش را در آن دفتر نوشته است.
این رمان عاشقانه مشهور از نسبت عشقی بین نوح و آلی الهام گرفته شده است که پدربزرگ و مادربزرگ همسر اسپارکس بودند. نویسنده میگوید: “همسرم وقتی به همسرش نگاه میکرد، چشمانش میدرخشید. او دست همسرش را میگرفت، برایش چای میآورد و شبانهروز ازش مراقبت میکرد. رفتار آنها بعد از شصت سال همچنان شبیه رفتار عاشقانه و انگیزهی عشقورزی بود که در طول دو ماه زندگی مشترکشان تجربه میکردند.”
در بخشی از کتاب دفتر خاطرات می خوانیم “برای مدتی تقریباً یک دقیقه، در این سالگرد ازدواجمان، به سکونی مینشینم. دلم میخواهد احساساتم را به او برسانم، اما ساکت میایستم تا او را بیدار نکنم. از آن گذشته، روی تکهای از کاغذی که روی بالش او خواهم گذاشت، آنچه را که میخواهم بگویم، نوشتهام.
عشق من، در این ساعات آخر، با حساسیت و خالصی فراوان بیدار میشود. با طلوع بهاری که با نوری ملایم و قدرتمند همراه است، عشقی به ثبات ابدی بیدار میشود.
“من کی هستم؟ و این داستان به چه پایانی میرسد؟” هنوز خورشید طلوع کرده و من کنار پنجرهای پر از گرد و غبار نشستهام. امروز لباس کلفتی بر تن دارم و یک شال گردن را دور گردنم پیچیدهام. ژاکتی را هم که سی سال پیش دخترم برای جشن تولدم بافته بود، پوشیدهام. دمای اتاق از آخرین درجهای استفاده میکند و یک بخاری کوچک در پشتم قرار دارد که با صدا و ناله، حرارت را مثل آتشی که از دهان اژدهای افسانهای بیرون میآید، به اطراف من پخش میکند. اما با این حال، از سر تا پایم از سرمایی که درونم نفوذ کرده است لرزیدهام. سرمایی که هشتاد سال است درونم ریشه زده است. هشتاد سال، بله، هشتاد سال. اگرچه برایم سخت است باور کنم، تعجب میکنم که در طول زمان، از دوران ریاست جمهوری جرج بوش هیچگاه گرم نشده ام. دلم میخواهد بفهمم که همه همسالان من همینگونه هستند یا خیر.”
غرور و تعصب
با نگارش یک رمان عاشقانه بزرگ، جین آستن توانسته است نام خود را به عنوان یک نویسنده برجسته در طول قرنها ثبت کند. در رمان “غرور و تعصب”، او داستان زندگی الیزابت بنت را به اوج رسیدن عاطفی آن شخصیت اصلی، بیان میکند. الیزابت پس از تجربه لطماتی از تصمیمهای غلط، عجولانه و برانگیخته، در نهایت میآموزد که با عقلانیت و صبر تصمیم بگیرد. او و خواهرانش، که از ثروت پدرشان محروم شدهاند، تنها راه خروج را در ازدواج با مردان ثروتمند میبینند تا به آسایش و رفاه دست یابند.
در بخشی از کتاب غرور و تعصب می خوانیم «گذر زمان نمیتوانست فراموشی بینگلی و دارسی را از میان ببرد. جین، همراه با دایی و زن داییاش به «هانسفورد» سفر کرده بود تا روحیهاش را بازیابد. پس از یک هفته تقریباً، الیزابت هم به او ملحق شد و در آنجا با دارسی ملاقات کرد.
دارسی عشق و علاقهاش را ابراز کرد، اما الیزابت با رد درخواست او، از ستمی که به ویکهام و جدا کردن چارلز از جین ارتکاب کرده بود، حرف زد. روز بعد، دارسی در نامهای به الیزابت نوشت: “خانم محترم! ویکهام فردی پر از حیله و دروغ است. او همان انسانی نیست که شما تصور میکنید و او همان آدمی است که توانست خواهر کوچک من را فریب دهد، اما با تلاشهای من موفق نشد.”
الیزابت تلاش کرد مادرش را قانع کند و حتی سعی کرد با بهانهای از این تصمیم اجتناب کند، اما فرمان قاطع مادرش او را متوقف کرد. وقتی آنها تنها ماندند، آقای کالینز گفت: “دوشیزه الیزا، مطمئن باشید که بیتمایلی تان، شما را در نگاه من جذابتر میکند. من تصمیم به ازدواج دارم، چرا که ازدواج برای هر فردی وظیفهای مهم است. همچنین، میخواهم با شما ازدواج کنم؛ چرا که پس از مرگ پدرتان این خانه به من میرسد و بهترین تصمیم، به نظرم، انتخاب همسرم از بین دختران بنت است.”
“به خوبی متوجه میشوم. همانطور که عادت است، دوشیزه های جوان به خواستگار مورد علاقهشان پاسخ منفی میدهند. اما با درخواست دوم، پاسخشان قطعاً مثبت خواهد بود.”»
جین ایر
«جین ایر»، که در بچگی پدر و مادرش را از دست داده و با عمهاش زندگی میکند، روزهایی پر از سختی و اندوه را تجربه میکند. او در مدرسه خیریه لوودبر، با تمام رنج و درد، درس میخواند و در هر شرایطی صداقت و راستی را حفظ میکند، بدون آنکه اصولاش را فرو برود و در مقابل هر گونه رابطهای تن روان کند. در نهایت، به عشق خود میرسد و با مردی که عاشق اوست، ازدواج میکند.
در بخشی از کتاب جین ایر می خوانیم جان کتاب را به زور از دستم کشید و با شدت آن را به سرم کوبید. در لحظهای از عصبانیت فریاد زدم، اما او مرا به عقب هل داد و دوباره کتاب را به سرم فرو کوبید. با این حمله، تمام قدرتم را از دست دادم؛ بیتحملیم را نشان دادم و پاتوقی به سمتش پرتاب کردم، موهایش را به شدت گرفتم. «مادر، به من کمک کنید! جین من را زده است!» فریاد و جیغ جان، مرا به سمت خانه کتاب گاه کشاند.
او با خشونت، من را از جان دور کرد و ضربهای سنگین به گوشم زد. دلم شکسته شد و با صدای هقهق فریاد زدم: «جان کتاب را به زور از دستم گرفت و مرا ضربه زد! از او نفرت دارم! از همه شما نفرت دارم! میخواهم از این مکان بروم… برای همیشه!» خاله رید با خشم و نفرت به من خیره شد و به طور متفاوت پاسخ داد: «کجا میخواهی بروی؟ تو هیچ پدر و مادری نداری و هیچ خانوادهای غیر از ما. اگر وصیتی از شوهر مرحومم نبود، لحظهای در این عمارت نگهت نمیداشتم.
«همیشه ترجیح میدهم خوشحال باشم تا اینکه مورد احترام و تکریم قرار گیرم.
«من خودم را نگه میدارم. هرچه منزویتر، کمتر دوست داشتنی و ناپایدارتر باشم، از خودم بیشتر راضی خواهم بود.»
مثل آب برای شکلات
رمان “مثل آب برای شکلات” پر از شور و شوق است. مادر بداخلاق، تیتا را از ازدواج منع میکند تا همواره در کنارش باشد. اما این موانع نمیتواند تیتا را از عاشق شدن به همسایهی خود، پدرو، باز دارد. تیتا با کمک هنر آشپزی، انرژی لازم برای آزاد شدن از مشکلات و ارتباطات مادرانه خود را به دست میآورد و به مردی که عاشق اوست میرسد.
در قسمتی از کتاب مثل آب برای شکلات می خوانیم با نگاهی که جامه را در هم میکند، تمامی روندگان گذشته بیارزش میشوند. تیتا با درونی خود شاهد تحول اشتیاق برانگیز عناصر است، تحولی که آرد ذرت را به نانی عالی تبدیل میکند و روحیهای که به سوزش عشق نرسیده، زندگی را بیرنگ میکند.
“مادربزرگم داستان جالبی را باور داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت درون خود متولد میشویم، اما نمیتوانیم آن کبریتها را روشن کنیم؛ برای این کار به اکسیژن و شعله نیاز داریم. همانند این که برای روشن شدن یک کبریت، نفسی از نفس کسی که دوستش داریم برداشت میکنیم و شعله بهوجود میآوریم. شمع میتواند هر نوع موسیقی، لمس، کلمه یا صدا باشد که چوب کبریت را فرو میبرد.
در لحظهای از فشار احساسات، احساس خشم و گرمای مطبوعی میکنیم که با گذشت زمان کاهش مییابد و جای خود را به انفجار تازهای میدهد. هر انسان باید به این درک و آگاهی برسد که چه چیزی شعله داخلی را همیشه زنده نگه میدارد. زیرا همانطور که سوخت مهمترین عامل شعله زدن است، انفجار تنها زمانی رخ میدهد که سوخت موجود باشد. در کلامی خلاصه، آتش خوراک روح است. اگر کسی به موقع نتواند دریابد چه چیزی شعله درونش را روشن میکند، قوطی کبریتی بیارزش خواهد بود و هیچ کبریتی هرگز روشن نخواهد شد.”